مهندس محمد اکبری قورلو

باخداباش پادشاهی کن / بی خداباش هرچه خواهی کن

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 4
بازدید ماه : 9
بازدید کل : 297
تعداد مطالب : 3
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1



Alternative content



نويسنده: مهندس محمد اکبری قورلو تاريخ: یک شنبه 8 شهريور 1394برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

1
غزليّات خواجه حافظ شيرازی
(با برگردان انگليسی)
گردآوری و ويرايش
دکتر بهروز همايون فر
پوشه اوّل
October 2001
Ghazal of Hafez Shirazi
In Persian with English translation
Original Translation by Henry Wilberforce Clarke (1840-1905)
Part 1 (version 1.03)
Compiled and Corrected by
Dr. Behrouz Homayoun Far
far@acm.org
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far
2
Preface
The translations appearing in this collection are by Henry Wilberforce Clarke who used the
Upjohn’s Calcutta version (1791) of Divan of Hafez in 1891. The original Calcutta edition had a
number of mistakes and it is verified that some of the poems do not belong to Hafez and are added
afterwards. The most reliable edition of Divan is published at Tehran in 1320/1941 under the
editorship of Mirza Mohammad Qazvini and Dr Qasem Ghani. This edition has admitted 495
ghazals as unquestionably genuine, beside 3 qasidehs, 2 mathnavis, 34 occasional pieces
(muqatta’at) and 42 robais, a total of 573 poems. I have selected those poems that appear in
Qazvini and Ghani edition and partially rewritten some of the translations to be more poetic and
understandable.
Dr. Behrouz Homayoun Far
2001/10/6
Calgary, Canada
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 3
(1)
الا يا ايّها السّاقی ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها
به بوی نافه ای کاخر صبا زان طّره بگشايد
ز تاب جعد مشکينش چه خون افتاد در دل ها
مرا در منزل جانان چه امن عيش چون هر دم
جرس فرياد می دارد که بربنديد محمل ها
به می سجاده رنگين کن گرت پير مغان گويد
که سالک بی خبر نبود ز راه و رسم منزل ها
شب تاريک و بيم موج و گردابی چنين هايل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها
همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشيد آخر
نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل ها
حضوری گر همی خواهی از او غايب مشو حافظ
متی ما تلق من تهوی دع الدنيا و اهملها
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 4
(1)
Ho! O Saki, pass around and offer the bowl:
For love at first appeared easy, but difficulties have occurred.
By reason of the perfume of the musk-pod, that, at the end, the breeze displayeth from
that fore-lock,
From the twist of its musky curl, what blood befell the hearts!
In the stage of the Beloved, mine what ease and pleasure, when momently,
The beil giveth voice, saying: “Bind ye up the chattels of existence!”
With wine, becolor the prayer-mat if the Pir of the Magians bid thee;
For of the way and usage of the stages not without knowledge is the holy traveler.
The dark night, and the fear of the wave, and the whirlpool so fearful.
The light-burdened ones of the shore, how know they our state?
By following my own fancy, me to ill fame all my work brought:
Secret, how remaineth that great mystery whereof assemblies speak?
Hafez! if thou desire the presence from Him be not absent:
When thou visitest thy Beloved, abandon the world; and let it go.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 5
(2)
صلاح کار کجا و من خراب کجا
ببين تفاوت ره کز کجاست تا به کجا
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس
کجاست دير مغان و شراب ناب کجا
چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را
سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا
ز روی دوست دل دشمنان چه دريابد
چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا
چو کحل بينش ما خاک آستان شماست
کجا رويم بفرما از اين جناب کجا
مبين به سيب زنخدان که چاه در راه است
کجا همی روی ای دل بدين شتاب کجا
بشد که ياد خوشش باد روزگار وصال
خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا
قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست
قرار چيست صبوری کدام و خواب کجا
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 6
(2)
The rectitude of work, where? and, I ruined where?
Behold the distance of the Path, from where to where?
My heart wearied of the cloister, and of the patched garment of hypocrisy:
The Magians’ cloister; where? the pure wine where?
With profligacy, what connections have rectitude and piety?
The hearing of the exhortation where? The melody of the stringed instrument where?
From the Friend’s face, what gaineth the dark heart of enemies?
The dead lamp, where? The candle of the resplendent sun, where?
The dust of Thy threshold is like the kuhl of our vision:
Where go we? Order. Hence, where?
Look not at the apple of the chin; for in the path is a pit:
O heart! where goest thou? With this haste, where?
He is gone! To him, be the time of union a pleasant memory.
Gone is that glance, where? and that reproof, where?
O friend! from Hafez seek neither ease nor patience:
Ease, what? Patience, what? Sleep, where?
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 7
(3)
اگر آن ترک شيرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندويش بخشم سمرقند و بخارا را
بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی يافت
کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را
فغان کاين لوليان شوخ شيرين کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان يغما را
ز عشق ناتمام ما جمال يار مستغنی است
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زيبا را
من از آن حسن روزافزون که يوسف داشت دانستم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زليخا را
اگر دشنام فرمايی و گر نفرين دعا گويم
جواب تلخ می زيبد لب لعل شکرخا را
نصيحت گوش کن جانا که از جان دوست تر دارند
جوانان سعادتمند پند پير دانا را
حديث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشايد به حکمت اين معما را
غزل گفتی و در سفتی بيا و خوش بخوان حافظ
که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثريا را
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 8
(3)
If that Bold One of Shiraz gain our heart,
For His dark mole, I will give Samarkand and Bukhara.
Said! give the wine remaining; for, in Paradise, thou wilt not have
The bank of the water of the Ruknabad nor the rose of the garden of Musalla.
Alas! These saucy dainty ones sweet of work, the torment of the city,
Take patience from the heart even as the men of Turkistan the tray of plunder.
The beauty of the Beloved is in no need of our imperfect love:
Of lustre, and color, and mole and tricked line, what need hath the lovely face?
By reason of that beauty, daily increasing that Yusof had, I know
That Love for Him would bring Zulaikha forth from the screen of chastity.
Thou spakest ill of me; and I am happy. God Most High forgive thee thou spakest well:
The bitter reply suiteth the ruby lip, sugar-eating.
O Soul! Hear the counsel, for, dearer than the soul,
Hold happy youths the counsel of the wise old man.
The tale of minstrel and of wine utter; little seek the mystery of time;
For this mystery, none solved by skill; and shall not solve.
Thou utteredest a ghazal; and threadedest pearls. Hafez! come and sweetly sing
That, on thy verse, the sky may scatter the cluster of the Pleiades.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 9
(4)
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
که سر به کوه و بيابان تو داده ای ما را
شکرفروش که عمرش دراز باد چرا
تفقدی نکند طوطی شکرخا را
غرور حسنت اجازت مگر نداد ای گل
که پرسشی نکنی عندليب شيدا را
به خلق و لطف توان کرد صيد اهل نظر
به بند و دام نگيرند مرغ دانا را
ندانم از چه سبب رنگ آشنايی نيست
سهی قدان سيه چشم ماه سيما را
چو با حبيب نشينی و باده پيمايی
به ياد دار محبان بادپيما را
جز اين قدر نتوان گفت در جمال تو عيب
که وضع مهر و وفا نيست روی زيبا را
در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ
سرود زهره به رقص آورد مسيحا را
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 10
(4)
O breeze! with softness speak to the beautiful fawn,
Saying: Thou hast given to us desire for the mountain and the desert.
The sugar-seller, whose life be long! why
Maketh he no inquiry of the welfare of the parrot sugar of devouring?
O rose! perhaps the pride of beauty hath not given thee permission,
That thou makest no inquiry as to the state of the distraught nightingale.
By beauty of disposition, people of vision one can captivate:
Not by snare and net, take they the wise bird.
I know not why the color of constancy, they have not
Those straight of stature, dark of eye, moon of face.
When thou sittest with the beloved; and drinkest wine,
Bring to mind the beloved ones, wind-measuring.
Of defect in thy beauty, one cannot speak save to this degree
That the way of love and of constancy belongeth not to the lovely face.
On the sky, what if, of Hafez’s utterances
Zuhra’s singing should bring to dancing the Masiha.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 11
(5)
دل می رود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
کشتی شکستگانيم ای باد شرطه برخيز
باشد که بازبينيم ديدار آشنا را
ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون
نيکی به جای ياران فرصت شمار يارا
در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل
هات الصبوح هبّوا يا ايّها الّسکارا
ای صاحب کرامت شکرانه سلامت
روزی تفقدی کن درويش بی نوا را
آسايش دو گيتی تفسير اين دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا
در کوی نيک نامی ما را گذر ندادند
گر تو نمی پسندی تغيير کن قضا را
آن تلخ وش که صوفی امّ الخبائثش خواند
اشهی لنا و احلی من قبله العذارا
هنگام تنگدستی در عيش کوش و مستی
کاين کيميای هستی قارون کند گدا را
سرکش مشو که چون شمع از غيرتت بسوزد
دلبر که در کف او موم است سنگ خارا
آيينه سکندر جام می است بنگر
تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا
خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند
ساقی بده بشارت رندان پارسا را
حافظ به خود نپوشيد اين خرقه می آلود
ای شيخ پاکدامن معذور دار ما را
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 12
(5)
For God’s sake. O pious ones! forth from the hand, goeth my heart. For God’s sake:
O the pain that the hidden mystery should be disclosed.
We are boat-stranded ones! O fair breeze! arise:
It may be that, again, we may behold the face of the Beloved.
For the space of ten days, the sphere’s favor is magic and sorcery:
O friend! regard as booty, goodness in friends.
Last night in the assembly of the rose and of wine, the bulbul sweetly sang:
O Saki! give wine: O intoxicated ones! come to life!
O generous one! in thanks for thy own safety
One day, make inquiry of the welfare of the foodless darvish.
The ease of two worlds is the explanation of these two words:
With friends, kindness; with enemies, courtesy.
In the street of good name, they gave us no admission:
If thou approve not, change our Fate.
That bitter wine, which the Sufi called “The mother of iniquities,”
To us, is more pleasant and more sweet than the kisses of virgins.
In the time of straitedness, strive in pleasure and in intoxication:
For, this elixir of existence maketh the beggar Karun.
Don’t rebel, due to defiance thou burnt like candle
Darling in whose hands granite is like wax soft
The cup of wine is Sikandar’s mirror. Behold
So that it may show thee the state of Dara’s kingdom.
Life-givers, are the lovely ones, Persian-prattling:
O Saki! this news, give to the old men of Fars.
Of himself, Hafez put not on this patched, wine-stained garment
O Shaikh, pure of sins! hold us excused.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 13
(6)
به ملازمان سلطان که رساند اين دعا را
که به شکر پادشاهی ز نظر مران گدا را
ز رقيب ديوسيرت به خدای خود پناهم
مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را
مژه سياهت ار کرد به خون ما اشارت
ز فريب او بينديش و غلط مکن نگارا
دل عالمی بسوزی چو عذار برفروزی
تو از اين چه سود داری که نمی کنی مدارا
همه شب در اين اميدم که نسيم صبحگاهی
به پيام آشنايان بنوازد آشنا را
چه قيامت است جانا که به عاشقان نمودی
دل و جان فدای رويت بنما عذار ما را
به خدا که جرعه ای ده تو به حافظ سحرخيز
که دعای صبحگاهی اثری کند شما را
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 14
(6)
To the Sultan’s attendants, who will convey this prayer
“In thanks for sovereignty, away from sight drive not the beggar?”
From the watcher, demon of nature, I take shelter in my God
Perchance that gleaming light may, for God’s sake, give a little aid.
If Thy dark eye-lash made for our blood,
O Idol! think of its deceit; and, make no mistake
When Thou enkindlest thy face, Thou consumest a world,
From this, what profit hast Thou that Thou doest no kindness
All night, in this hope I am that the breeze of dawn,
With the message of lovers, will cherish the lover.
O Beloved! what is the tumult that to lovers thou displayedest
Thy face like the gleaming moon, Thy stature like the heart-ravishing cypress?
O Murshed! to the lover Hafez morning-rismg, give thou, for God’s sake, a draught,
May his prayer of the morning-time avail thee!
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 15
(7)
صوفی بيا که آينه صافيست جام را
تا بنگری صفای می لعل فام را
راز درون پرده ز رندان مست پرس
کاين حال نيست زاهد عالی مقام را
عنقا شکار کس نشود دام بازچين
کان جا هميشه باد به دست است دام را
در بزم دور يک دو قدح درکش و برو
يعنی طمع مدار وصال دوام را
ای دل شباب رفت و نچيدی گلی ز عيش
پيرانه سر مکن هنری ننگ و نام را
در عيش نقد کوش که چون آبخور نماند
آدم بهشت روضه دارالسلام را
ما را بر آستان تو بس حق خدمت است
ای خواجه بازبين به ترحم غلام را
حافظ مريد جام می است ای صبا برو
وز بنده بندگی برسان شيخ جام را
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 16
(7)
O Sufi! come; for bright is the mirror of the cup:
That thou mayst see the brightness of the wine of ruby hue.
Of profligates intoxicated as the mystery within the veil;
For, this state is not the Zahed’s, lofty of degree.
The Anka is the prey of none. Up-pluck thy snare:
For, here ever, in the hand of the snare, is wind.
At time’s banquet, enjoy one or two cups; and go:
Verily desire not perpetual union.
O heart! youth’s vigor hath departed; and, from life, thou hast not plucked a single
rose:
Elderly of head, show skill of name and fame.
Strive in the pleasure of the present. As, when no water remained,
“Adam let go the garden of the house of safety.”
On our part, at thy threshold, many are thy rights of service.
O Sir! again, in pity, look upon thy slave.
The disciple of the cup of Jamshid is Hafez. O breeze, go:
And give salutation from the slave to the Shaikh of Jam.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 17
(8)
ساقيا برخيز و درده جام را
خاک بر سر کن غم ايام را
ساغر می بر کفم نه تا ز بر
برکشم اين دلق ازرق فام را
گر چه بدناميست نزد عاقلان
ما نمی خواهيم ننگ و نام را
باده درده چند از اين باد غرور
خاک بر سر نفس نافرجام را
دود آه سينه نالان من
سوخت اين افسردگان خام را
محرم راز دل شيدای خود
کس نمی بينم ز خاص و عام را
با دلارامی مرا خاطر خوش است
کز دلم يک باره برد آرام را
ننگرد ديگر به سرو اندر چمن
هر که ديد آن سرو سيم اندام را
صبر کن حافظ به سختی روز و شب
عاقبت روزی بيابی کام را
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 18
(8)
O Saki! arise; and give the cup:
Strew dust on the head of the grief of time.
In my palm, place the cup of wine so that, from my breast,
I may pluck off this patched garment of blue color.
Although in the opinion of the wise, ill-fame is ours,
Not name nor fame, do we desire.
Give wine! with this wind of pride, how long,
Dust on the head of useless desire?
The smoke of the sigh of my burning heart
Consumed these immature ones.
Of the secret of my distraught heart, a friend,
Among high and low, none, I see.
Glad is my heart with a heart’s ease,
Who, from my heart, once took ease.
At the cypress in the sward, again looketh not
That one, who beheld that cypress of silvern limb.
Hafez! day and night, be patient, in adversity:
So that, in the end, thou mayst, one day, gain thy desire.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 19
(9)
رونق عهد شباب است دگر بستان را
می رسد مژده گل بلبل خوش الحان را
ای صبا گر به جوانان چمن بازرسی
خدمت ما برسان سرو و گل و ريحان را
گر چنين جلوه کند مغبچه باده فروش
خاکروب در ميخانه کنم مژگان را
ای که بر مه کشی از عنبر سارا چوگان
مضطرب حال مگردان من سرگردان را
ترسم اين قوم که بر دردکشان می خندند
در سر کار خرابات کنند ايمان را
يار مردان خدا باش که در کشتی نوح
هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را
برو از خانه گردون به در و نان مطلب
کان سيه کاسه در آخر بکشد مهمان را
هر که را خوابگه آخر مشتی خاک است
گو چه حاجت که به افلاک کشی ايوان را
ماه کنعانی من مسند مصر آن تو شد
وقت آن است که بدرود کنی زندان را
حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی
دام تزوير مکن چون دگران قرآن را
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 20
(9)
The splendor of youth’s time again belongeth to the garden;
The glad tidings of the rose reacheth the bulbul sweet of song.
O breeze! if again thou reach the youths of the meadow,
Convey our service to the cypress, the rose, and the sweet basil.
If the young Magian, wine-seller, display such splendor,
I will make my eye-lash the dust-sweeper of the door of the wine-house.
O thou that drawest, over the moon, the polo of purest ambergris,
Make not distraught of state, me of revolving head.
This crowd that laugheth at those drinking the wine-dregs, I fear?
They will, in the end, ruin their Faith.
Be the friend of the men of God; for, in Noah’s ark,
Was a little dust, that purchased not the deluge for a drop of water.
Forth from the house of the sphere, go; and bread, seek not.
For, in the end, this dark cup slayeth the guest.
To him, whose last sleeping-place is with two handfuls of earth,
Say “Thine what need to exalt the turrets to the sky?”
My moon of Kan’an! the throne of Egypt is thine:
The time is that when thou shouldst did farewell to the prison.
Hafez! drink wine; practice profligacy and be happy; but,
Like others, make not the Kuran the snare of deceit.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 21
(10)
دوش از مسجد سوی ميخانه آمد پير ما
چيست ياران طريقت بعد از اين تدبير ما
ما مريدان روی سوی قبله چون آريم چون
روی سوی خانه خمار دارد پير ما
در خرابات طريقت ما به هم منزل شويم
کاين چنين رفته ست در عهد ازل تقدير ما
عقل اگر داند که دل دربند زلفش چون خوش است
عاقلان ديوانه گردند از پی زنجير ما
روی خوبت آيتی از لطف بر ما کشف کرد
زان زمان جز لطف و خوبی نيست در تفسير ما
با دل سنگينت آيا هيچ درگيرد شبی
آه آتشناک و سوز سينه شبگير ما
تير آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش
رحم کن بر جان خود پرهيز کن از تير ما
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 22
(10)
Last night from the Masjed towards the wine tavern our Pir came:
O friends of the Path! after this, what is our plan?
How may we, disciples, turn to the Ka’ba, when
Our Pir hath his face towards the house of the Vintner.
In the Fire-worshipper’s Tavern we also shall be lodging;
For, in the Covenant of eternity without beginning, even so was our destiny.
In the bond of His tress, how happy is the Heart! If Wisdom know,
In pursuit of our tress-chain, the wise will become distraught.
By its grace, Thy beautiful face explained to us a verse of the Koran:
For that reason, in our explanation, is naught save grace and beauty.
A single night, against Thy stony heart, ever effecteth aught
Our sigh, fire-raining and the burning of our heart in the night-time?
Beyond the sphere passeth the arrow of our sigh. Hafez! silence.
Show compassion to thy soul; avoid the arrow of ours.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 23
(11)
ساقی به نور باده برافروز جام ما
مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما
ما در پياله عکس رخ يار ديده ايم
ای بی خبر ز لذت شرب مدام ما
هرگز نميرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جريده عالم دوام ما
چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان
کايد به جلوه سرو صنوبرخرام ما
ای باد اگر به گلشن احباب بگذری
زنهار عرضه ده بر جانان پيام ما
گو نام ما ز ياد به عمدا چه می بری
خود آيد آن که ياد نياری ز نام ما
مستی به چشم شاهد دلبند ما خوش است
زان رو سپرده اند به مستی زمام ما
ترسم که صرفه ای نبرد روز بازخواست
نان حلال شيخ ز آب حرام ما
حافظ ز ديده دانه اشکی همی فشان
باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما
دريای اخضر فلک و کشتی هلال
هستند غرق نعمت حاجی قوام ما
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 24
(11)
Saki! with the light of wine, up-kindle the cup of ours.
Minstrel! speak, saying: “The world’s work hath gone to the desire of ours.”
In the cup, we have beheld the reflection of the face of the Beloved
O thou void of knowledge of the joy of the perpetual wine-drinking of ours.
Never dieth that one, whose heart is alive with love:
On the world’s record, is written the everlasting existence of ours.
The coy glance and the grace of those straight of stature till
With grace, moving like a lofty pine-tree, cometh the cypress of ours.
O breeze! if thou pass by the rose-bed of beloved ones,
Take care! present to the beloved the message of ours.
From thy memory, our name why purposely takest thou?
Itself cometh, when cometh no recollection of ours.
To the eye of our heart-binding beloved pleasing is intoxication
For that reason, to intoxication they have given the rein of ours.
On the day of up-rising, I fear, a profit taketh not.
The lawful bread of the Shaikh, more than the unlawful water of ours.
Hafez! from thy eye, keep shedding a tear-drop;
It may be, that the bird of union may attempt the snare of ours.
The green sea of sky, and the bark of the new moon,
Are immersed in the favor of Haji Kivam of ours.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 25
(12)
ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما
آب روی خوبی از چاه زنخدان شما
عزم ديدار تو دارد جان بر لب آمده
بازگردد يا برآيد چيست فرمان شما
کس به دور نرگست طرفی نبست از عافيت
به که نفروشند مستوری به مستان شما
بخت خواب آلود ما بيدار خواهد شد مگر
زان که زد بر ديده آبی روی رخشان شما
با صبا همراه بفرست از رخت گلدسته ای
بو که بويی بشنويم از خاک بستان شما
عمرتان باد و مراد ای ساقيان بزم جم
گر چه جام ما نشد پرمی به دوران شما
دل خرابی می کند دلدار را آگه کنيد
زينهار ای دوستان جان من و جان شما
کی دهد دست اين غرض يا رب که همدستان شوند
خاطر مجموع ما زلف پريشان شما
دور دار از خاک و خون دامن چو بر ما بگذری
کاندر اين ره کشته بسيارند قربان شما
ای صبا با ساکنان شهر يزد از ما بگو
کای سر حق ناشناسان گوی چوگان شما
گر چه دوريم از بساط قرب همت دور نيست
بنده شاه شماييم و ثناخوان شما
ای شهنشاه بلنداختر خدا را همتی
تا ببوسم همچو اختر خاک ايوان شما
می کند حافظ دعايی بشنو آمينی بگو
روزی ما باد لعل شکرافشان شما
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 26
(12)
O! the splendor of the moon-beauty from the illumined face of Thine!
The lustre of beauteousness from the chin-dimple of Thine!
My soul at the lip desireth the sight of Thee:
Back it goeth; forth, it cometh; what order is Thine? ‘
By the revolution of Thy eye, none obtained a portion of enjoyment:
Best, that they sell the veil of chastity to the intoxicated ones of Thine.
Our sleep-stained fortune will, perchance, become vigilant,
On that account that a little water on its eye, expressed that gleaming face of Thine.
Along with the wind, send from Thy cheek a handful of roses:
It may be that I may perceive a perfume from the dust of the rose garden of Thine.
O Sakis of the banquet of Jam, long be your life; desire.,
Although our cup be not full of wine at the circulation of yours.
My heart worketh desolation. Inform the heart-possessor:
Verily, O friends, I swear by soul of mine and soul of Thine.
O Lord! when these desires, that are our companions appear,
Collected will be the heart of ours; and dishevelled the tress of Thine.
When by us, Thou passest, from dust and from blood keep far thy skirt:
For, on this Path many a one hath become a sacrifice of Thine.
O breeze! from us, to the dwellers of Yazd say:
The head of those not recognizing truths the polo ball of yours.
From the plain of propinquity, though we be far, not far is desire:
The slave of your King we are, and the praise-utterer of yours.
O King of Kings, lofty of star! for God’s sake, a blessing,
That, like the sky, I may kiss the dust of the court of yours.
Hafez uttereth a prayer. Listen: say an amin!
Be my daily food the lips sugar-scattering of Thine.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 27
(13)
می دمد صبح و کلّه بست سحاب
الصّبوح الصّبوح يا اصحاب
می چکد ژاله بر رخ لاله
المدام المدام يا احباب
می وزد از چمن نسيم بهشت
هان بنوشيد دم به دم می ناب
تخت زمرّد زده است گل به چمن
راح چون لعل آتشين درياب
در ميخانه بسته اند دگر
افتتح يا مفتّح الابواب
اين چنين موسمی عجب باشد
که ببندند ميکده به شتاب
بر رخ ساقی پری پيکر
همچو حافظ بنوش باده ناب
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 28
(13)
The morning blossometh; and the cloud bindeth a veil:
O companions! the morning cup! the morning cup!
The hail droppeth on the face of the tulip:
O companions! the wine! the wine!
From the sward bloweth the breeze of Paradise:
Then, ever drink pure wine.
In the sward, the rose hath fixed its emerald throne:
Get wine like the fiery ruby!
Again, they have closed the door of the tavern:
O Opener of doors! open!
At such a time, ‘tis wonderful
That hastily they close the tavern.
O cheers to the glamorous Saki
Like Hafez drink pure wine, then.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 29
(14)
گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر اين غريب
گفت در دنبال دل ره گم کند مسکين غريب
گفتمش مگذر زمانی گفت معذورم بدار
خانه پروردی چه تاب آرد غم چندين غريب
خفته بر سنجاب شاهی نازنينی را چه غم
گر ز خار و خاره سازد بستر و بالين غريب
ای که در زنجير زلفت جای چندين آشناست
خوش فتاد آن خال مشکين بر رخ رنگين غريب
می نمايد عکس می در رنگ روی مه وشت
همچو برگ ارغوان بر صفحه نسرين غريب
بس غريب افتاده است آن مور خط گرد رخت
گر چه نبود در نگارستان خط مشکين غريب
گفتم ای شام غريبان طره شبرنگ تو
در سحرگاهان حذر کن چون بنالد اين غريب
گفت حافظ آشنايان در مقام حيرتند
دور نبود گر نشيند خسته و مسکين غريب
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 30
(14)
I said: “O Sultan of lovely ones! show pity to this poor stranger.”
He said: “In the desire of his own heart, loseth his way the wretched stranger.”
To Him, I said: “Pass awhile with me.” He replied: “Hold me excused.”
A home nurtured one, what care beareth he for such griefs of the poor stranger?
To the gently nurtured one, asleep on the royal ermine, what grief,
If, should make the couch of thorn; and, the pillow of the hard stone, the poor stranger.
O thou in the chain of whose tress, are the souls of so many lovers,
Happily, fell that musky mole, on thy colored cheek, so strange.
In the color of the moon-like face, appeareth the reflection of wine:
Like the leaf of the Arghavan on the surface of the wild red rose, strange
Strangely hath fallen that ant-line around thy face:
Yet, in the picture gallery the musky line is not strange.
I said: “O thou tress of night-hue, the evening of the stranger!
“In the morning time, beware, if his need bewail this stranger.”
He said: “Hafez!, friends are in the stage of astonishment:”
“Far it is not, if shattered and wretched sitteth the stranger.”
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 31
(15)
ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت
و ای مرغ بهشتی که دهد دانه و آبت
خوابم بشد از ديده در اين فکر جگرسوز
کاغوش که شد منزل آسايش و خوابت
درويش نمی پرسی و ترسم که نباشد
انديشه آمرزش و پروای ثوابت
راه دل عشاق زد آن چشم خماری
پيداست از اين شيوه که مست است شرابت
تيری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت
تا باز چه انديشه کند رای صوابت
هر ناله و فرياد که کردم نشنيدی
پيداست نگارا که بلند است جنابت
دور است سر آب از اين باديه هش دار
تا غول بيابان نفريبد به سرابت
تا در ره پيری به چه آيين روی ای دل
باری به غلط صرف شد ايام شبابت
ای قصر دل افروز که منزلگه انسی
يا رب مکناد آفت ايام خرابت
حافظ نه غلاميست که از خواجه گريزد
صلحی کن و بازآ که خرابم ز عتابت
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 32
(15)
O chaste beloved! Who draweth the fastening of the veil of thee?
O bird of Paradise! grain and water, who giveth thee?
Went sleep from my eye in this liver-consuming thought
Whose bosom is the dwelling and sleeping place of thee
Tue darvish, thou askest not! and I fear that there is
Neither thought of his forgiveness, nor care for his punishment, to thee.
That eye of intoxication struck the path of the lover’s heart:
From this way, ‘tis manifest that wine is intoxicated of thee.
The great arrow of a glance that, at my heart, thou castedest, missed:
Let us see what designeth the good judgement of thee.
The wail and plaint that I made, all thou heardest not:
O idol! ‘tis manifest that lofty is the station of thee.
In this desert, the water pool is far. Keep sense,
So that the creatures of the desert, may not, with the mirage, deceive thee.
O heart! while in the path of old age, by what way goest thou?
In mistake, all at once, became expended the season of youth of thee.
O thou heart-kindling palace that art the dwelling of affection,
O Lord! ruined, let not the calamity of time make thee.
Hafez is not a slave who fleeth from his master,
Show a little kindness; come back; for I am ruined through reproach of thee.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 33
(16)
خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت
به قصد جان من زار ناتوان انداخت
نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود
زمانه طرح محبت نه اين زمان انداخت
به يک کرشمه که نرگس به خودفروشی کرد
فريب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت
شراب خورده و خوی کرده می روی به چمن
که آب روی تو آتش در ارغوان انداخت
به بزمگاه چمن دوش مست بگذشتم
چو از دهان توام غنچه در گمان انداخت
بنفشه طره مفتول خود گره می زد
صبا حکايت زلف تو در ميان انداخت
ز شرم آن که به روی تو نسبتش کردم
سمن به دست صبا خاک در دهان انداخت
من از ورع می و مطرب نديدمی زين پيش
هوای مغبچگانم در اين و آن انداخت
کنون به آب می لعل خرقه می شويم
نصيبه ازل از خود نمی توان انداخت
مگر گشايش حافظ در اين خرابی بود
که بخشش ازلش در می مغان انداخت
جهان به کام من اکنون شود که دور زمان
مرا به بندگی خواجه جهان انداخت
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 34
(16)
The great curve that, into the bow, thy told eye-brow cast,
In design of the blood of me, miserable, powerless, it cast.
Not the picture of the two worlds was, when was the color of love:
Not at this time, Love’s foundation, did Time cast.
With one glance, in boasting, that the Narcissus made
A hundred calamities into the world, thy eye’s deceit cast.
Wine drunk, sweat expressed when thou wentest to the sward:
That fire into the ruddy Arghavan, thy sweat cast.
Me, drunken passing the lawn yard
The bud of Thy lips made me think, last night.
The violet fastened u p her twisted tresses:
Before the assembly, the tale of Thy tress, the wind cast.
Through shame of that one who likened it to thy face,
Dust into her own mouth, by the hand of the wind, the lily cast.
Through austerity, I should never have seen the wine or the minstrel.
Into this and into that, desire for young Magians cast.
Now, with water of ruby wine, I wash my religious garment:
From one’s self, the lot of eternity without beginning one cannot cast.
Perchance in this disastrous state, was the opening of Hafez,
Whom, into the wine of Magians, the destiny of eternity without beginning cast.
Now, the world becometh to my desire. For time’s revolution
Me, into the service of the Khwaja of the world, cast.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 35
(17)
سينه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در اين خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
سوز دل بين که ز بس آتش اشکم دل شمع
دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت
آشنايی نه غريب است که دلسوز من است
چون من از خويش برفتم دل بيگانه بسوخت
خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد
خانه عقل مرا آتش ميخانه بسوخت
چون پياله دلم از توبه که کردم بشکست
همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت
ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم
خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت
ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی
که نخفتيم شب و شمع به افسانه بسوخت
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 36
(17)
From the fire of my heart, my chest in grief for the Beloved consumed.
In this house, was a fire, that the house consumed.
From the farness of the Heart-Ravisher, my body melted:
From Love’s fire for the Beloved’s face, my soul consumed.
Behold the heart’s burning! For, from the great fire of my tears, the candle’s heart,
Last night, from Love’s desire, like the moth, consumed.
Strange it is not that the Friends are heart-consuming:
When out of myself, I went, the stranger’s heart consumed.
The water of the tavern took my religious garment of austerity:
My house of reason, the fire of the tavern consumed.
As the cup of my heart broke from the repentance that I made,
My liver, like a wine flagon, without wine and the tavern, consumed.
O Admonisher! make little talk; come back. For, the man of my eye
Plucked, from off my head, the religious garment; and, in thanks, consumed.
Hafez! Abandon idle talk; and, awhile, drink wine:
For, last night, we slept not; and, with this idle talk, the candle consumed.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 37
(18)
ساقيا آمدن عيد مبارک بادت
وان مواعيد که کردی مرواد از يادت
در شگفتم که در اين مدت ايام فراق
برگرفتی ز حريفان دل و دل می دادت
برسان بندگی دختر رز گو به درآی
که دم و همت ما کرد ز بند آزادت
شادی مجلسيان در قدم و مقدم توست
جای غم باد مر آن دل که نخواهد شادت
شکر ايزد که ز تاراج خزان رخنه نيافت
بوستان سمن و سرو و گل و شمشادت
چشم بد دور کز آن تفرقه ات بازآورد
طالع نامور و دولت مادرزادت
حافظ از دست مده دولت اين کشتی نوح
ور نه طوفان حوادث ببرد بنيادت
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 38
(18)
O Saki! be the coming of the new year auspicious to thee:
And these promises thou madest, let them not go from thy memory.
In astonishment, I am that, at this period of time of separation,
Thou tookest up thy heart from the companions; and he gave thee his heart.
Cause the attendance of the daughter of the vine to reach. Say: come out:
For the breath of resolution of us hath made thee free of the bond.
In the foot of thy arrival, is the joy of the people of the assembly
Griefs place be every heart that joy wisheth thee not!
Thanks to God that from this autumnal wind, no injury received
Thy garden of the jasmine, of the cypress, of the rose, and of the tox-tree.
Far, the evil eye! For, from that separation, happily brought back
Thee, renowned fortune and mother-born luck.
Hafez! From the hand, surrender not association with this Ark of Noah:
If not, thy foundation the deluge of vicissitudes will take.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 39
(19)
ای نسيم سحر آرامگه يار کجاست
منزل آن مه عاشق کش عيار کجاست
شب تار است و ره وادی ايمن در پيش
آتش طور کجا موعد ديدار کجاست
هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد
در خرابات بگوييد که هشيار کجاست
آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکته ها هست بسی محرم اسرار کجاست
هر سر موی مرا با تو هزاران کار است
ما کجاييم و ملامت گر بی کار کجاست
عقل ديوانه شد آن سلسله مشکين کو
دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست
ساقی و مطرب و می جمله مهياست ولی
عيش بی يار مهيا نشود يار کجاست
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 40
(19)
O fragrant morning breeze! The Beloved’s rest-place is where?
The dwelling of that Moon, Lover-slayer, Sorcerer, is where?
Dark is the night; and in front, the path of the Valley of Aiman:
The fire of Toor where? The time and the place of promise of beholding is where?
Whoever came to this world hath the mark of ruin:
In the tavern, ask ye saying: “The sensible one is where?”
One of glad tidings is he who knoweth the sign:
Many are the subtleties. The confidant of mysteries is where?
Every hair-tip of mine hath a thousand bits of work with Thee:
We, are where? And, the reproacher, void of work, is where?
Reason hath become distraught: that musky tress, where?
From us, the heart hath taken the corner: the eye-brow of the heart-possessor - is
where?
The cup, and the minstrel, and the rose, all are ready.
But, ease without the Beloved is not attainable. The Beloved is where?
Hafez! grieve not of the autumn wind in the sward of the world:
Exercise reasonable thought. The rose without the thorn is where?
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 41
(20)
روزه يک سو شد و عيد آمد و دل ها برخاست
می ز خمخانه به جوش آمد و می بايد خواست
نوبه زهدفروشان گران جان بگذشت
وقت رندی و طرب کردن رندان پيداست
چه ملامت بود آن را که چنين باده خورد
اين چه عيب است بدين بی خردی وين چه خطاست
باده نوشی که در او روی و ريايی نبود
بهتر از زهدفروشی که در او روی و رياست
ما نه رندان رياييم و حريفان نفاق
آن که او عالم سر است بدين حال گواست
فرض ايزد بگذاريم و به کس بد نکنيم
وان چه گويند روا نيست نگوييم رواست
چه شود گر من و تو چند قدح باده خوريم
باده از خون رزان است نه از خون شماست
اين چه عيب است کز آن عيب خلل خواهد بود
ور بود نيز چه شد مردم بی عيب کجاست
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 42
(20)
The fast a side hath gone; and the Id hath come; and hearts have risen:
In the wine-house, the wine hath come into tumult; and it is necessary to ask.
The season of austerity boasters, weighty of life, hath passed:
Hath risen, the time of gladness and of joy-making of profligates.
Him, who like us drinketh the cup, what reproach reacheth?
In regard to the profligate lover, neither is defect, nor is fault.
That wine-drinker in whom is neither the face, nor hypocrisy,
Is better than an austerity-boaster, in whom is the face of hypocrisy.
We are neither hypocritical profligates, nor the companions of hypocrisy:
Witness to this state is He, who “is the Knower-of-hearts.”
The ordinances of God, we perform; and do evil to none:
Whatever they say is “unlawful,” we say not “it is lawful.”
What mattereth it - if thou and I drink some goblets of wine?
Wine is of the blood of grapes; it is not of your blood.
This is not the defect that, from this defect, injury will be:
And if it be the defect, what matter? The man without defect is where?
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 43
(21)
دل و دينم شد و دلبر به ملامت برخاست
گفت با ما منشين کز تو سلامت برخاست
که شنيدی که در اين بزم دمی خوش بنشست
که نه در آخر صحبت به ندامت برخاست
شمع اگر زان لب خندان به زبان لافی زد
پيش عشاق تو شب ها به غرامت برخاست
در چمن باد بهاری ز کنار گل و سرو
به هواداری آن عارض و قامت برخاست
مست بگذشتی و از خلوتيان ملکوت
به تماشای تو آشوب قيامت برخاست
پيش رفتار تو پا برنگرفت از خجلت
سرو سرکش که به ناز از قد و قامت برخاست
حافظ اين خرقه بينداز مگر جان ببری
کاتش از خرقه سالوس و کرامت برخاست
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 44
(21)
Went heart and faith; and the Heart-Ravisher with reproach arose,
And said: “Sit not with me; for, from thee, safety hath risen.”
Of whom heardest thou, who at this banquet, hath awhile sat happy:
Who, at the end of the companionship, not in remorse hath risen.
If, with its tongue, the candle expressed a boast of that laughing face
In fine, nights before thy lovers, it hath risen.
In the sward, from the border of the rose and the cypress, the spring breeze,
In longing for that cheek and stature of Thine, hath risen.
Intoxicated, Thou passedest by, and from the Khilvatis of angels
The tumult of resurrection at the sight of Thee hath risen.
Before thy gait, from shame its foot uplifted not,
The head-extending cypress that, with grace of stature and of form, hath risen.
Hafez! cast off this religious garment. Perchance thou mayst take thy life:
For, from the religious garment of hypocrisy and of miracle, fire hath risen.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 45
(22)
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نه ای جان من خطا اين جاست
سرم به دنيی و عقبی فرو نمی آيد
تبارک الله از اين فتنه ها که در سر ماست
در اندرون من خسته دل ندانم کيست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
دلم ز پرده برون شد کجايی ای مطرب
بنال هان که از اين پرده کار ما به نواست
مرا به کار جهان هرگز التفات نبود
رخ تو در نظر من چنين خوشش آراست
نخفته ام ز خيالی که می پزد دل من
خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست
چنين که صومعه آلوده شد ز خون دلم
گرم به باده بشوييد حق به دست شماست
از آن به دير مغانم عزيز می دارند
که آتشی که نميرد هميشه در دل ماست
چه ساز بود که در پرده می زد آن مطرب
که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست
ندای عشق تو ديشب در اندرون دادند
فضای سينه حافظ هنوز پر ز صداست
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 46
(22)
O Heart-ravisher! thou art not a speech-recognizer. Here, the fault is:
When thou hearest the speech of people of heart speak not saying: “A fault it is.”
Neither to this world, nor to the next world, boweth my head
Blessed be God! for this tumult that, in our head, is.
Within this shattered heart, I know not who is.
For, I am silent; and in clamour and tumult, it is.
Forth from the screen, went my heart. O Minstrel! where art thou?
Ho! sing. For, on account of this note, in melody, our work is.
To the world’s work, never was ‘attention mine;
In my sight, Thy face its happy adorner thus is.
From a fancy that I mature, nights I have not slept:
Wine-sickness of a hundred nights, I have: the wine-house, where is?
With my heart’s blood, thus it is that the cloister became stained:
If ye wash me in wine, lawful at your hand it is?
In the cloister of the magians, me dear they hold for the reason
That, in our heart, a fire that dieth not ever is.
What was the melody that last night, the minstrel played?
Life passed; and yet, full of that melody, my brain is?
Last night, within my heart, the announcement of love for Thee, they gave
Yet, with desire, full of that voice, the plain of my heart is?
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 47
(23)
خيال روی تو در هر طريق همره ماست
نسيم موی تو پيوند جان آگه ماست
به رغم مدعيانی که منع عشق کنند
جمال چهره تو حجت موجه ماست
ببين که سيب زنخدان تو چه می گويد
هزار يوسف مصری فتاده در چه ماست
اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد
گناه بخت پريشان و دست کوته ماست
به حاجب در خلوت سرای خاص بگو
فلان ز گوشه نشينان خاک درگه ماست
به صورت از نظر ما اگر چه محجوب است
هميشه در نظر خاطر مرفه ماست
اگر به سالی حافظ دری زند بگشای
که سال هاست که مشتاق روی چون مه ماست
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 48
(23)
In every path of Islam, the image of Thy face fellow traveler of ours is.
Ever, the perfume of Thy hair, the soul-informer of ours is.
In grief of those claimants, who forbid love,
The beauty of Thy face, the approved argument of ours is.
Behold, what saith the apple of Thy chin!
“Many a Yusuf of Egypt fallen into the pit, of ours is.”
If to our hand reach not Thy long tress,
The sin of the perturbed fortune, and of the short-hand of ours is.
To the chamberlain of the door of the private chamber, say:
“Of those corner-sitting, a certain one, the dust of the court of Ours is.
Although, apparently, He is veiled from our sight,
He, ever, in the sight of the tranquil heart, of ours is.
If, as a beggar, Hafez knock that door, open:
For, it is years since he, desirous of the moon-like face of Ours was.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 49
(24)
مطلب طاعت و پيمان و صلاح از من مست
که به پيمانه کشی شهره شدم روز الست
من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق
چارتکبير زدم يک سره بر هر چه که هست
می بده تا دهمت آگهی از سر قضا
که به روی که شدم عاشق و از بوی که مست
کمر کوه کم است از کمر مور اين جا
نااميد از در رحمت مشو ای باده پرست
بجز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد
زير اين طارم فيروزه کسی خوش ننشست
جان فدای دهنش باد که در باغ نظر
چمن آرای جهان خوشتر از اين غنچه نبست
حافظ از دولت عشق تو سليمانی شد
يعنی از وصل تواش نيست بجز باد به دست
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 50
(24)
From me intoxicated, is the desire of devotion and of covenant, and of rectitude;
For, in Eternity without beginning, I became renowned for wine-drinking.
The every moment when, with the fountain of Love, I performed ablution,
I expressed completely on all that is, four Laudations, Allah Akbar!
Give wine that I may give thee news of the mystery of Fate:
By whose face, I became a Lover; and by whose perfume, intoxicated.
Here, less than the ants’ waist is the waist of the mountain:
O wine-worshipper! Be not hopeless of the door of God’s mercy.
Save that intoxicated eye the eye reach him not!
None state happy beneath this turquoise vault.
Be my soul the ransom of Thy mouth! For, in the garden of vision,
The Parterre-arrayer of the World established no rose-bud more sweet than this
rose-bud.
Through the fortune of Love for thee, Hafez became a Soleiman:
That is Or Union with thee, he hath naught in hand save wind.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 51
(25)
شکفته شد گل حمرا و گشت بلبل مست
صلای سرخوشی ای صوفيان باده پرست
اساس توبه که در محکمی چو سنگ نمود
ببين که جام زجاجی چه طرفه اش بشکست
بيار باده که در بارگاه استغنا
چه پاسبان و چه سلطان چه هوشيار و چه مست
از اين رباط دودر چون ضرورت است رحيل
رواق و طاق معيشت چه سربلند و چه پست
مقام عيش ميسر نمی شود بی رنج
بلی به حکم بلا بسته اند عهد الست
به هست و نيست مرنجان ضمير و خوش می باش
که نيستيست سرانجام هر کمال که هست
شکوه آصفی و اسب باد و منطق طير
به باد رفت و از او خواجه هيچ طرف نبست
به بال و پر مرو از ره که تير پرتابی
هوا گرفت زمانی ولی به خاک نشست
زبان کلک تو حافظ چه شکر آن گويد
که گفته سخنت می برند دست به دست
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 52
(25)
Blossomed is the red rose; and intoxicated is the nightingale;
The invitation to merriment O Lovers, wine-worshipping!
The foundation of penitence that, firm as a rock, appeared,
How the crystal cup hath shattered it, behold!
Bring wine! for, in the Court of the Independent One,
Whether the shepherd or the Sultan; whether sensible or insensible
Since there is necessity for departing from this Inn of two doors.
The gallery and the arch of thy living, whether lofty or low
Unattainable, is the place of ease without toil:
Yes: with the decree of calamity they established the “day of Alast.”
Grieve neither at existence nor at non-existence: Be thy mind, happy.
For the end of every perfection that is - is non-existence.
The pomp of being an Asaf, the wind-steed, and the language of birds
Went to the wind; and from them, the Khwaja obtained no profit.
With the wing and the feather go not from the Path. For, the arrow far-flying
Keepeth, the air awhile; but, at last, lieth in the dust.
Hafez! What thanks, uttereth the tongue of thy reed for the reason that
They take the utterance of its speech from hand to hand?
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 53
(26)
زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
پيرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست
نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان
نيم شب دوش به بالين من آمد بنشست
سر فرا گوش من آورد به آواز حزين
گفت ای عاشق ديرينه من خوابت هست
عاشقی را که چنين باده شبگير دهند
کافر عشق بود گر نشود باده پرست
برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگير
که ندادند جز اين تحفه به ما روز الست
آن چه او ريخت به پيمانه ما نوشيديم
اگر از خمر بهشت است وگر باده مست
خنده جام می و زلف گره گير نگار
ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 54
(26)
Tress dishevelled; sweat expressed; lip laughing; intoxicated;
Garment rent; song-singing; goblet in His hand;
Eye, contest-seeking; lip lamenting
Came, at midnight, last night, to my pillow; sate.
To my ear, He brought His head; in a low soft voice,
Said: “O my distraught Lover! sleep is thine”.
That Aref, to whom they give wine like this, night-watching
Is infidel to love, if he be not wine-worshipper.
O Zahed! go: seize not a small matter against the drinkers of wine-dregs:
For, save this gift, naught did they give us on the day of Alast.
Of whatever, He poured into our cup, we have drunk;
Whether it be of the wine of Paradise, or of the cup of intoxication.
The laughter of the cup of wine; and the knot-seizing tress of the Beloved
O many a repentance, hath it shattered like the repentance of Hafez
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 55
(27)
در دير مغان آمد يارم قدحی در دست
مست از می و ميخواران از نرگس مستش مست
در نعل سمند او شکل مه نو پيدا
وز قد بلند او بالای صنوبر پست
آخر به چه گويم هست از خود خبرم چون نيست
وز بهر چه گويم نيست با وی نظرم چون هست
شمع دل دمسازم بنشست چو او برخاست
و افغان ز نظربازان برخاست چو او بنشست
گر غاليه خوش بو شد در گيسوی او پيچيد
ور وسمه کمانکش گشت در ابروی او پيوست
بازآی که بازآيد عمر شده حافظ
هر چند که نايد باز تيری که بشد از شست
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 56
(27)
Into the Magian’s cloister, came my Friend a goblet in His hand:
With wine intoxicated, He with his eye intoxicated the wine-dirnkers.
In His steed’s hoof, appeared the form of the new moon
From His lofty stature, low, the stature of the lofty cypress.
Well, wherefore, shall I say: “Existence” when no knowledge of myself is mine?
Wherefore shall I say: “Non-existence” when my expectation is with Him?
When He arose, the candle of the heart of friends went out:
When He sate down, the spectators’ clamour arose.
If noisome civet became fragrant, it was associated with His tress:
If indigo became a bowman, it was associated with His eye-brow.
Come back that Hafez’s spent life may come back:
Although the arrow that hath sped from the aim cometh not back.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 57
(28)
به جان خواجه و حق قديم و عهد درست
که مونس دم صبحم دعای دولت توست
سرشک من که ز طوفان نوح دست برد
ز لوح سينه نيارست نقش مهر تو شست
بکن معامله ای وين دل شکسته بخر
که با شکستگی ارزد به صد هزار درست
زبان مور به آصف دراز گشت و رواست
که خواجه خاتم جم ياوه کرد و بازنجست
دلا طمع مبر از لطف بی نهايت دوست
چو لاف عشق زدی سر بباز چابک و چست
به صدق کوش که خورشيد زايد از نفست
که از دروغ سيه روی گشت صبح نخست
شدم ز دست تو شيدای کوه و دشت و هنوز
نمی کنی به ترحم نطاق سلسله سست
مرنج حافظ و از دلبران حفاظ مجوی
گناه باغ چه باشد چو اين گياه نرست
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 58
(28)
By the Khwaja’s soul, and by ancient right, and by true covenant,
That, at the breath of dawn, prayer for thy welfare is my companion.
My tears, that surpass Noah’s deluge,
Have not washed the picture of Thy love from the heart’s tablet.
Strike the bargain; purchase this shattered heart,
That, despite its shattered state, is worth many an unshattered.
Against Asaf, the tongue of the ant became long in reproach; and, it is lawful:
For, the Khwaja lost the seal of Jam; and, sought not.
O heart! of the endless kindness of the Friend hope, sever not:
When thou boastest of love, quickly and instantly play thy head.
Be honest and see the sun comes out of thy breath
At the outset, the liar was disgraced.
By Thy hand, I became distraught for the mountain and the plain:
In pity Thou loosest not my waist-chain.
Hafez! grieve not! and constancy from heart-ravishers seek not:
The crime of the garden, what is it, when this grass hath not sprung.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 59
(29)
ما را ز خيال تو چه پروای شراب است
خم گو سر خود گير که خمخانه خراب است
گر خمر بهشت است بريزيد که بی دوست
هر شربت عذبم که دهی عين عذاب است
افسوس که شد دلبر و در ديده گريان
تحرير خيال خط او نقش بر آب است
بيدار شو ای ديده که ايمن نتوان بود
زين سيل دمادم که در اين منزل خواب است
معشوق عيان می گذرد بر تو وليکن
اغيار همی بيند از آن بسته نقاب است
گل بر رخ رنگين تو تا لطف عرق ديد
در آتش شوق از غم دل غرق گلاب است
سبز است در و دشت بيا تا نگذاريم
دست از سر آبی که جهان جمله سراب است
در کنج دماغم مطلب جای نصيحت
کاين گوشه پر از زمزمه چنگ و رباب است
حافظ چه شد ار عاشق و رند است و نظرباز
بس طور عجب لازم ايام شباب است
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 60
(29)
With fancy for Thee, what desire for wine is ours?
To the jar say: “Take thy head; for the jar-house is ruined.”
If it be the wine of Paradise, spill it. For without the Friend,
Every draft of sweet water that thou givest is the very essence of torment.
Alas! The Heart-Ravisher nath departed; and in the weeping eye
The picturing of the fancy of a letter from Him is the picture on water.
O eye! be vigilant. For, one cannot be safe,
From this lasting torrent that occurreth in the stage of sleep.
The Beloved One openly passeth, by thee; but
Keepeth seeing strangers. On that account, the Beloved is veil-bound.
Since the rose beheld the grace of sweet on thy colored cheek,
In envy’s fire, through the heart’s grief, it is immersed in rose-water.
The world around is green and so green,
but the world is only a mirage.
In the corner of my brain, seek no place of counsel:
For this cell is full of the hum of the harp and of the ribab.
If Hafez be lover, or profligate, or glance-player, what then?
In the time of youth, many a strange way is necessary.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 61
(30)
زلفت هزار دل به يکی تار مو ببست
راه هزار چاره گر از چار سو ببست
تا عاشقان به بوی نسيمش دهند جان
بگشود نافه ای و در آرزو ببست
شيدا از آن شدم که نگارم چو ماه نو
ابرو نمود و جلوه گری کرد و رو ببست
ساقی به چند رنگ می اندر پياله ريخت
اين نقش ها نگر که چه خوش در کدو ببست
يا رب چه غمزه کرد صراحی که خون خم
با نعره های قلقلش اندر گلو ببست
مطرب چه پرده ساخت که در پرده سماع
بر اهل وجد و حال در های و هو ببست
حافظ هر آن که عشق نورزيد و وصل خواست
احرام طوف کعبه دل بی وضو ببست
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 62
(30)
With a single hair of its, a thousand hearts, the tress bound,
The path of a thousand remedies bound.
So that all may give their soul to the perfume of the great breeze,
He opened the musk-pod; and, the door of desire bound.
Distraught, I became on that account that, my Beloved, like the new moon
His eye-brow, displayed; gracefully moved; and His face bound.
The Saki poured, into the cup, the wine of many colors:
These pictures, behold how beautifully in the wine-vessel, he bound.
O Lord! What glance of sorcery made the long-necked goglet, that the blood of the jar,
Notwithstanding the sweet sounds of its guggling, its throat bound.
In the circle of sama’, what note played the minstrel that
On the people of joy and understanding, the door of lowly matters he bound?
Hafez! Who practiced not love; and union desired
Without ablution, the Ihram of the Tawf of the Ka’ba, bound.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 63
(31)
آن شب قدری که گويند اهل خلوت امشب است
يا رب اين تاثير دولت در کدامين کوکب است
تا به گيسوی تو دست ناسزايان کم رسد
هر دلی از حلقه ای در ذکر يارب يارب است
کشته چاه زنخدان توام کز هر طرف
صد هزارش گردن جان زير طوق غبغب است
شهسوار من که مه آيينه دار روی اوست
تاج خورشيد بلندش خاک نعل مرکب است
عکس خوی بر عارضش بين کافتاب گرم رو
در هوای آن عرق تا هست هر روزش تب است
من نخواهم کرد ترک لعل يار و جام می
زاهدان معذور داريدم که اينم مذهب است
آن که ناوک بر دل من زير چشمی می زند
قوت جان حافظش در خنده زير لب است
آب حيوانش ز منقار بلاغت می چکد
زاغ کلک من به نام ايزد چه عالی مشرب است
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 64
(31)
What men of our closed circle call “the Night of Power” to-night is.
O Lord! from what constellation, this effect of fortune is?
In order that the hand of those unfit may rarely reach Thy trees,
Every heart, in the circle, in the prayer of “O Lord! O Lord!” is.
I am one slain by Thy chin-dimple. For, from every side,
Beneath Thy chin-dimple, many a neck of souls is.
My horseman, the mirror-holder of whose face is the moon,
The crown of the lofty sun, the dust of the hoof of his steed is.
Behold the reflection of sweat on His cheek! For the sun, ardent of face.
As long as it is, daily in desire of this sweat, ardent is.
I will not abandon the ruby lip of the Beloved, nor the wine-cup,
Zaheds! hold me excused: for, my religious order, this is.
Who beneath his eye dischargeth an arrow at my heart,
In the smile beneath His lip the life-sustenance of Hafez is.
The water of life trickleth from the beak of my eloquence.
In God’s name! what a lofty drinker the black crow of my pen is!
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 65
(32)
خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست
گشاد کار من اندر کرشمه های تو بست
مرا و سرو چمن را به خاک راه نشاند
زمانه تا قصب نرگس قبای تو بست
ز کار ما و دل غنچه صد گره بگشود
نسيم گل چو دل اندر پی هوای تو بست
مرا به بند تو دوران چرخ راضی کرد
ولی چه سود که سررشته در رضای تو بست
چو نافه بر دل مسکين من گره مفکن
که عهد با سر زلف گره گشای تو بست
تو خود وصال دگر بودی ای نسيم وصال
خطا نگر که دل اميد در وفای تو بست
ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت
به خنده گفت که حافظ برو که پای تو بست
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 66
(32)
When the form of thy heart alluring eye-brow, God established.
In thy glances, the solving of my work, He established.
From my heart and the heart of the bird of the sward. He took ease,
When, in the morn, the heart of both in lament for thee, He established.
From our work, and from the heart of the rose-bud, a hundred knots it loosed,
When, in desire of thee, its own heart the breeze of the rose established.
With Thy bond, the sphere’s revolution made me content:
But, what profit, when, the end of the thread in Thy will, it established.
On my wretched heart, cast not a knot like the musk-pod.
For, with Thy tress, knot-loosening, a covenant it established.
O Breeze of union! thou thyself wast another life:
Behold my fault that, hope in fidelity to Thee, my heart established.
l said: “On account of thy violence, I shall depart from the city:”
Laughing, the beloved spake saying: “Hafez! go Thy foot, who established?”
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 67
(33)
خلوت گزيده را به تماشا چه حاجت است
چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است
جانا به حاجتی که تو را هست با خدا
کخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است
ای پادشاه حسن خدا را بسوختيم
آخر سال کن که گدا را چه حاجت است
ارباب حاجتيم و زبان سال نيست
در حضرت کريم تمنا چه حاجت است
محتاج قصه نيست گرت قصد خون ماست
چون رخت از آن توست به يغما چه حاجت است
جام جهان نماست ضمير منير دوست
اظهار احتياج خود آن جا چه حاجت است
آن شد که بار منت ملاح بردمی
گوهر چو دست داد به دريا چه حاجت است
ای مدعی برو که مرا با تو کار نيست
احباب حاضرند به اعدا چه حاجت است
ای عاشق گدا چو لب روح بخش يار
می داندت وظيفه تقاضا چه حاجت است
حافظ تو ختم کن که هنر خود عيان شود
با مدعی نزاع و محاکا چه حاجت است
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 68
(33)
To him that hath chosen solitude, of the spectacle is what need?
When the street of the Beloved is, of the desert is what need?
O Soul! By the need of God that is thine,
At last, a moment, ask, saying: “Ours is what need?”
O Sovereign of beauty! For God’s sake, I consumed.
At last ask, saying: The beggar’s, is what need?
We are the Lords of need, and is no tongue to question:
In the presence of the Merciful One, petitioning is what need?
If intention be Thine against our life, there is no need of pretence:
When the chattels are Thine, of plunder, is what need?
The cup, world-displaying is the luminous mind of the Friend:
Then, of the revealing of my own necessity is what need?
Past is that time when I used to bear the burden of favor of the Sailor:
When the jewel appeared, of the Ocean is what need?
O beggar-lover! when the soul-giving lip of the Beloved
Knoweth thee, petitioning for an allowance is what need?
O pretender! go: I have naught with thee:
Dear friends are present. Of enemies is what need?
Hafez! End thy verse: for skill itself becometh clear:
Disputation and contention with the pretender is what need?
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 69
(34)
رواق منظر چشم من آشيانه توست
کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست
به لطف خال و خط از عارفان ربودی دل
لطيفه های عجب زير دام و دانه توست
دلت به وصل گل ای بلبل صبا خوش باد
که در چمن همه گلبانگ عاشقانه توست
علاج ضعف دل ما به لب حوالت کن
که اين مفرح ياقوت در خزانه توست
به تن مقصرم از دولت ملازمتت
ولی خلاصه جان خاک آستانه توست
من آن نيم که دهم نقد دل به هر شوخی
در خزانه به مهر تو و نشانه توست
تو خود چه لعبتی ای شهسوار شيرين کار
که توسنی چو فلک رام تازيانه توست
چه جای من که بلغزد سپهر شعبده باز
از اين حيل که در انبانه بهانه توست
سرود مجلست اکنون فلک به رقص آرد
که شعر حافظ شيرين سخن ترانه توست
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 70
(34)
The chamber of vision of my eye is the dwelling of Thine:
Show courtesy, and alight, for this house is the House of Thine.
By the grace of mole and of down. Thou scratchedest the heart of Arefs:
Wondrous, are the subtleties beneath the snare of the grain of Thine.
O nightingale! glad of heart be, in union with the rose;
For, in the sward, the amorous warbling all is thine.
To Thy lip, entrust the remedy for our feeble heart.
For exhilarating is the ruby-medicine, in the treasury of Thine.
In body, unworthy of Thy service am I;
But my soul, its essence is the dust of the threshold of Thine.
Not that one am I to give my heart’s coin to every impudent one:
Is the treasure door with the seal of Thine, and the mark of Thine.
O horseman, excellent of work! what a magician indeed thou art,
That an impetuous steed, like the sky, is obedient to the whip of thine.
My place, what? When the sky, the juggler, staggereth
At the sorceries that are in the store-house of pastime of Thine.
Now, the melody of Thy assembly bringeth the sky to dancing;
For, the verse of Hafez, sweet of speech, is the melody of Thine.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 71
(35)
برو به کار خود ای واعظ اين چه فريادست
مرا فتاد دل از ره تو را چه افتادست
ميان او که خدا آفريده است از هيچ
دقيقه ايست که هيچ آفريده نگشادست
به کام تا نرساند مرا لبش چون نای
نصيحت همه عالم به گوش من بادست
گدای کوی تو از هشت خلد مستغنيست
اسير عشق تو از هر دو عالم آزادست
اگر چه مستی عشقم خراب کرد ولی
اساس هستی من زان خراب آبادست
دلا منال ز بيداد و جور يار که يار
تو را نصيب همين کرد و اين از آن دادست
برو فسانه مخوان و فسون مدم حافظ
کز اين فسانه و افسون مرا بسی يادست
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 72
(35)
O admonisher! Go about thy own work: what is this tumult?
From the hand, my heart hath fallen: what hath befallen thee?
The connection with Him, which God out of naught hath created
Is a subtlety which no created being hath solved.
So long as His lip causeth me not to reach my desire, like the reed.
In my ear, the counsel of the whole world is like wind.
Independent of the eight abodes of Paradise is the beggar of Thy street:
Free of both worlds is Thy bound captive.
Although love’s intoxication hath received me; yet,
By that intoxication, the foundation of own existence is prosperous.
O heart! bewail not of the injustice of Thy beloved’s violence. For, the Beloved
Hath thus advised thee: and this is justice.
Hafez! Go; utter no tale; breathe no majestic verse,
For I remember many a one of these wondrous conceits and magic verses.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 73
(36)
تا سر زلف تو در دست نسيم افتادست
دل سودازده از غصه دو نيم افتادست
چشم جادوی تو خود عين سواد سحر است
ليکن اين هست که اين نسخه سقيم افتادست
در خم زلف تو آن خال سيه دانی چيست
نقطه دوده که در حلقه جيم افتادست
زلف مشکين تو در گلشن فردوس عذار
چيست طاووس که در باغ نعيم افتادست
دل من در هوس روی تو ای مونس جان
خاک راهيست که در دست نسيم افتادست
همچو گرد اين تن خاکی نتواند برخاست
از سر کوی تو زان رو که عظيم افتادست
سايه قد تو بر قالبم ای عيسی دم
عکس روحيست که بر عظم رميم افتادست
آن که جز کعبه مقامش نبد از ياد لبت
بر در ميکده ديدم که مقيم افتادست
حافظ گمشده را با غمت ای يار عزيز
اتحاديست که در عهد قديم افتادست
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 74
(36)
Since thy tress-tip, into the power of the breeze, fell,
My distraught heart, into two pieces on account of grief, fell.
In the midst of the dark morning, is thy eye of sorcery:
This is the degree, whereto this prescription, ineffective fell.
That mole in the curve of thy tress knowest thou what it is?
A dot of ink, that, in the curve of Jim fell.
In the rose-bed of the garden of thy cheek, thy musky tress,
What is it? A peacock, that, in the garden of delights, fell.
O Friend of my soul! In desire of thy perfume, my heart,
Behind the wind, as road-dust, fell.
Like the dust, this dusty body cannot rise
From the head of thy street since it severely fell.
O thou of Isa breath! the shade of thy cypress on my body,
Is the reflection of a soul, that, on the rotten bone, fell.
In memory of Thy lip, that one, whose place is none save the Ka’ba,
I saw that, a dweller, at the Tavern-door, him befell.
O dear soul! With grief for thee, to Hafez heart-lost
Is a great friendship that, in the ancient covenant, fell.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 75
(37)
بيا که قصر امل سخت سست بنيادست
بيار باده که بنياد عمر بر بادست
غلام همت آنم که زير چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذيرد آزادست
چه گويمت که به ميخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غيبم چه مژده ها دادست
که ای بلندنظر شاهباز سدره نشين
نشيمن تو نه اين کنج محنت آبادست
تو را ز کنگره عرش می زنند صفير
ندانمت که در اين دامگه چه افتادست
نصيحتی کنمت ياد گير و در عمل آر
که اين حديث ز پير طريقتم يادست
غم جهان مخور و پند من مبر از ياد
که اين لطيفه عشقم ز ره روی يادست
رضا به داده بده وز جبين گره بگشای
که بر من و تو در اختيار نگشادست
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که اين عجوز عروس هزاردامادست
نشان عهد و وفا نيست در تبسم گل
بنال بلبل بی دل که جای فريادست
حسد چه می بری ای سست نظم بر حافظ
قبول خاطر و لطف سخن خدادادست
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 76
(37)
Come! For most unstable is the foundation of the Palace of Hope:
Bring the cup; for the foundation of Life is on the wind.
Beneath the azure vault, I am that slave of resolution, who
Is free from whatever taketh color of attachment.
What shall I tell thee? Last night, in the wine-tavern, completely intoxicated.
Me, Jibrail of the invisible world gave tidings how glad,
Saying: “O Falcon of lofty visions sitting on the Sidra tree
“Not thy nest. is this corner full of woe.
“From highest Heaven’s pinnacle, they utter a cry for thee:
“In this snare-place, I know not what hath befallen thee.”
Counsel, I proffer thee: take it to mind: bring it into action:
For, from the Pir of Tarikat, I recollect this matter.
Suffer not grief for the World: take not my counsel from thy mind:
For, from a wayfarer, I recollect t his sweet saying:
“Give contentment to that given; unloose the frown from thy forehead:
“For, the door of choice is not open to me and thee.”
From the world of unstable nature, seek hot uprightness of covenant:
For, this old woman is the bride of a thousand Lovers.
In the smile of the rose, is no trace of the covenant of fidelity:
O nightingale-lover; beware; for it is the place of wail.
O languid verse! wherefore bearest thou envy towards Hafez?
God-given are the acceptance of the hear;: and the grace of speech
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 77
(38)
بی مهر رخت روز مرا نور نماندست
وز عمر مرا جز شب ديجور نماندست
هنگام وداع تو ز بس گريه که کردم
دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست
می رفت خيال تو ز چشم من و می گفت
هيهات از اين گوشه که معمور نماندست
وصل تو اجل را ز سرم دور همی داشت
از دولت هجر تو کنون دور نماندست
نزديک شد آن دم که رقيب تو بگويد
دور از رخت اين خسته رنجور نماندست
صبر است مرا چاره هجران تو ليکن
چون صبر توان کرد که مقدور نماندست
در هجر تو گر چشم مرا آب روان است
گو خون جگر ريز که معذور نماندست
حافظ ز غم از گريه نپرداخت به خنده
ماتم زده را داعيه سور نماندست
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 78
(38)
Without the sun of Thy cheek, light for my day, hath remained not
And of my life, save the blackest night, aught hath remained not.
At the time of farewell to Thee, from much weeping that I made,
Far from Thy face! to my eye, light hath remained not.
From my eye, Thy image departed; and said:
“Alas, inhabited, this corner hath remained not.”
Union with Thee kept death from my head:
Now, from the fortune of separation from Thee, far, it hath remained not.
Near is that moment when the watcher shall say:
Far, from thy door! “That abandoned shattered one hath remained not.”
For me, patience is the remedy for separation from Thee. But,
How can one exercise patience when power hath remained not?
In separation from Thee, if to my eye no water remained,
Say: “Spill the blood of the liver; for excuse hath remained not.”
Through grief and weeping, Hafez engaged not in laughter,
To the grief-stricken one, desire for the feast, hath remained not.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 79
(39)
باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است
شمشاد خانه پرور ما از که کمتر است
ای نازنين پسر تو چه مذهب گرفته ای
کت خون ما حلالتر از شير مادر است
چون نقش غم ز دور ببينی شراب خواه
تشخيص کرده ايم و مداوا مقرر است
از آستان پير مغان سر چرا کشيم
دولت در آن سرا و گشايش در آن در است
يک قصه بيش نيست غم عشق وين عجب
کز هر زبان که می شنوم نامکرر است
دی وعده داد وصلم و در سر شراب داشت
امروز تا چه گويد و بازش چه در سر است
شيراز و آب رکنی و اين باد خوش نسيم
عيبش مکن که خال رخ هفت کشور است
فرق است از آب خضر که ظلمات جای او است
تا آب ما که منبعش الله اکبر است
ما آبروی فقر و قناعت نمی بريم
با پادشه بگوی که روزی مقدر است
حافظ چه طرفه شاخ نباتيست کلک تو
کش ميوه دلپذيرتر از شهد و شکر است
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 80
(39)
Of the cypress and the pine, what need hath my garden?
Our box-tree nurtured in the shade, is less than who?
O beloved youth! What religion hast thou adopted,
Wherein our blood is more lawful to thee than mother’s milk?
Since, from afar, thou seest the picture of grief, drink wine:
The diagnosis, we have made: certain is the cure.
Forth from the threshold of the Pir of wine-sellers, why draw I my head?
In this his head, is fortune; in this his door, tranquility.
Love’s pain is but one tale-no more Wonderful this
That from every one whom I hear, the tale is not repeated.
Last night, He gave promise; and, in His head, had the wine:
To-day, let us see what He saith; in His head is what.
Shiraz and the water of Ruknabad, and the breeze of pleasant air,
Them, contemn not; for they are the lustre of adornment of seven territories of the
world.
From the water of life of Khizr, whose place is the Land of Darkness, it is far
Up to our water, whose fountain is Allah-u Akbar.
We take not the honor of poverty and of contentment:
To the king, speak saying: Daily victuals are destined.
Hafez! how strange, the twig of candy is thy reed,
Whose fruit is more heart-pleasing than honey and sugar.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 81
(40)
المنه لله که در ميکده باز است
زان رو که مرا بر در او روی نياز است
خم ها همه در جوش و خروشند ز مستی
وان می که در آن جاست حقيقت نه مجاز است
از وی همه مستی و غرور است و تکبر
وز ما همه بيچارگی و عجز و نياز است
رازی که بر غير نگفتيم و نگوييم
با دوست بگوييم که او محرم راز است
شرح شکن زلف خم اندر خم جانان
کوته نتوان کرد که اين قصه دراز است
بار دل مجنون و خم طره ليلی
رخساره محمود و کف پای اياز است
بردوخته ام ديده چو باز از همه عالم
تا ديده من بر رخ زيبای تو باز است
در کعبه کوی تو هر آن کس که بيايد
از قبله ابروی تو در عين نماز است
ای مجلسيان سوز دل حافظ مسکين
از شمع بپرسيد که در سوز و گداز است
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 82
(40)
Thanks be to God that the door of the wine-tavern open, is.
In such a way that, my face of supplication upon its door is.
Through intoxication, all in tumult and shout are the jars;
And that wine that in that place true is, not illusory, is.
From Him, intoxication, and tumult, and pride: all is.
From us, helplessness, and weakness, and supplication all is.
The mystery that to the people I uttered not, and shall not utter:
To the Friend, I shall utter; for confidant of the mystery He is.
The twist of the tress, curl within curl, the explanation
One cannot shorten; for long this story is.
The load of Majnun’s heart; and the curl of Laila’s tress
The cheek Of Mahmud and the sole of the foot of Ayaz is.
Like the hawk, I have stitched up my eye from all the world:
Since, on Thy adorned cheek, my eye open is.
Whoever entereth the Ka’ba of Thy street,
‘Through the Kibla of Thy eye-brow in the very act of prayer is.
O people of the assembly! the consuming of the heart of poor Hafez
Ask ye the candle that, in burning and melting is.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 83
(41)
اگر چه باده فرح بخش و باد گل بيز است
به بانگ چنگ مخور می که محتسب تيز است
صراحی ای و حريفی گرت به چنگ افتد
به عقل نوش که ايام فتنه انگيز است
در آستين مرقع پياله پنهان کن
که همچو چشم صراحی زمانه خون ريز است
به آب ديده بشوييم خرقه ها از می
که موسم ورع و روزگار پرهيز است
مجوی عيش خوش از دور باژگون سپهر
که صاف اين سر خم جمله دردی آميز است
سپهر برشده پرويزنيست خون افشان
که ريزه اش سر کسری و تاج پرويز است
عراق و فارس گرفتی به شعر خوش حافظ
بيا که نوبت بغداد و وقت تبريز است
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 84
(41)
Though wine is joy exciting! and the breeze rose-enslaving,
Drink not wine to the sound of the harp. For bold the Muhtaseb is.
If to thy grasp fall a flagon and a Companion,
Drink with reason; for the season, fraught with calamity is.
Conceal the cup in the sleeve of the tattered garment;
For, like the wine-flagon’s eye, time is blood-shedding.
With the color of wine, we cleanse the religious garments with tears:
For, the season of austerity, and the time of piety it is.
From the revolution of the inverted sphere, seek no sweet pleasure.
For all mixed with dregs the pure of this head of the wine jar is.
The up-lifted sky! Is it not the sieve blood-splattering,
Whose scattering, the head of Kasra and the crown of Parviz is?
O Hafez! thou hast captivated Iraq and Persia.
Come. For the turn of Baghdad, and the time of Tabriz is.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 85
(42)
حال دل با تو گفتنم هوس است
خبر دل شنفتنم هوس است
طمع خام بين که قصه فاش
از رقيبان نهفتنم هوس است
شب قدری چنين عزيز و شريف
با تو تا روز خفتنم هوس است
وه که دردانه ای چنين نازک
در شب تار سفتنم هوس است
ای صبا امشبم مدد فرمای
که سحرگه شکفتنم هوس است
از برای شرف به نوک مژه
خاک راه تو رفتنم هوس است
همچو حافظ به رغم مدعيان
شعر رندانه گفتنم هوس است
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 86
(42)
To utter to thee the state of my heart is my desire:
To hear news of my heart is my desire.
Behold the crude desire-how the well-known tale
To conceal from the watchers is my desire.
A night of power like this, precious and holy,
To sleep with thee till day, is my desire.
Alas! the unique pearl so tender
To pierce in the dark night, is my desire.
O breeze! to-night, give help:
For, in the morning time, to blossom is my desire.
For exaltation’s sake, with the point of the eye-lash
To sweep the dust of the Path is my desire.
In abhorrence of the claimants, like Hafez
To utter profligate verse is my desire.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 87
(43)
صحن بستان ذوق بخش و صحبت ياران خوش است
وقت گل خوش باد کز وی وقت ميخواران خوش است
از صبا هر دم مشام جان ما خوش می شود
آری آری طيب انفاس هواداران خوش است
ناگشوده گل نقاب آهنگ رحلت ساز کرد
ناله کن بلبل که گلبانگ دل افکاران خوش است
مرغ خوشخوان را بشارت باد کاندر راه عشق
دوست را با ناله شب های بيداران خوش است
نيست در بازار عالم خوشدلی ور زان که هست
شيوه رندی و خوش باشی عياران خوش است
از زبان سوسن آزاده ام آمد به گوش
کاندر اين دير کهن کار سبکباران خوش است
حافظا ترک جهان گفتن طريق خوشدليست
تا نپنداری که احوال جهان داران خوش است
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 88
(43)
The court of the garden is joy-giving; and the society of friends, pleasant;
Pleasant, be the time of the rose, whereby the time of wine-drinkers is pleasant.
From the morning breeze, momently our soul’s perfume is pleasant.
Yes, yes. The perfume of desire-possessing spirits is pleasant.
The rose, veil unlifted prepared to depart:
O nightingale bewail; for the plaint of heart-wounded ones is pleasant.
To the night-singing bird, be the good news that, in Love’s path,
To the Friend, the vigilant one, weeping at night is pleasant.
In the world’s market, is no happy-heartiness. If there be,
The way of profligacy and of happy-being of hypocrites is pleasant.
From the tongue of the Lily, came to my ear this noble speech,
“In the old cloister, the work of those light of burden is pleasant.”
Hafez! Abandoning the world is the path of happy-heartiness.
So long as thou thinkest not that the circumstance of World-Possessors is pleasant.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 89
(44)
کنون که بر کف گل جام باده صاف است
به صد هزار زبان بلبلش در اوصاف است
بخواه دفتر اشعار و راه صحرا گير
چه وقت مدرسه و بحث کشف کشاف است
فقيه مدرسه دی مست بود و فتوی داد
که می حرام ولی به ز مال اوقاف است
به درد و صاف تو را حکم نيست خوش درکش
که هر چه ساقی ما کرد عين الطاف است
ببر ز خلق و چو عنقا قياس کار بگير
که صيت گوشه نشينان ز قاف تا قاف است
حديث مدعيان و خيال همکاران
همان حکايت زردوز و بورياباف است
خموش حافظ و اين نکته های چون زر سرخ
نگاه دار که قلاب شهر صراف است
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 90
(44)
Now that in the palm of the rose, is the cup of pure wine,
In it praise, is the nightingale with a hundred thousand tongues.
Seek the book of verse and make way to the desert:
What time is this for the College, and the argument of the Kashf-i-Kashshaf?
Yesterday, the Head of the College was intoxicated; and gave decision,
Saying: “Wine is unlawful, but better than the property of legacies.”
No order is thine for the dregs, or for the pure: Drink happily;
For, whatever our Said did is the essence of grace.
Pluck up thy attachments to the people: take note of the work from the Anka;
For, the clamour of those sitting in solitude is from Kaf to Kaf.
The tale of claimants and the fancy of thy fellow-workers,
Resemble the tale of the gold-stitcher and the mat-weaver.
Hafez! silence: and these subtleties like red gold,
Keep. For the false coiner of the city is the Banker.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 91
(45)
در اين زمانه رفيقی که خالی از خلل است
صراحی می ناب و سفينه غزل است
جريده رو که گذرگاه عافيت تنگ است
پياله گير که عمر عزيز بی بدل است
نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس
ملالت علما هم ز علم بی عمل است
به چشم عقل در اين رهگذار پرآشوب
جهان و کار جهان بی ثبات و بی محل است
بگير طره مه چهره ای و قصه مخوان
که سعد و نحس ز تاثير زهره و زحل است
دلم اميد فراوان به وصل روی تو داشت
ولی اجل به ره عمر رهزن امل است
به هيچ دور نخواهند يافت هشيارش
چنين که حافظ ما مست باده ازل است
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 92
(45)
At this time, a friend, who is free from defect,
Is the goblet of pure wine, and the song-book.
Go alone; for the highway of safety is narrow:
Seize the cup; for dear life is without exchange.
In the world, not I alone am distressed from being without work
From learning without doing, is the grief of the learned.
In this thoroughfare full of tumult, to reason’s eye,
The World and the world’s work is without permanency and without place.
Seize the tress of the one of moon face, and utter not the tale;
For fortune and misfortune are the effects of Venus and of Saturn.
Great hope of union with thee, had my heart.
But, on life’s path, death is hope’s robber.
At no time, will they find him sensible:
For this reason, that Hafez is intoxicated with the cup of eternity without beginning.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 93
(46)
گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
سلطان جهانم به چنين روز غلام است
گو شمع مياريد در اين جمع که امشب
در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است
در مذهب ما باده حلال است وليکن
بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است
گوشم همه بر قول نی و نغمه چنگ است
چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است
در مجلس ما عطر مياميز که ما را
هر لحظه ز گيسوی تو خوش بوی مشام است
از چاشنی قند مگو هيچ و ز شکر
زان رو که مرا از لب شيرين تو کام است
تا گنج غمت در دل ويرانه مقيم است
همواره مرا کوی خرابات مقام است
از ننگ چه گويی که مرا نام ز ننگ است
وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است
ميخواره و سرگشته و رنديم و نظرباز
وان کس که چو ما نيست در اين شهر کدام است
با محتسبم عيب مگوييد که او نيز
پيوسته چو ما در طلب عيش مدام است
حافظ منشين بی می و معشوق زمانی
کايام گل و ياسمن و عيد صيام است
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 94
(46)
The rose is in the bosom; wine in the hand; and the Beloved to my desire,
On such a day, the world’s Sultan is my slave.
Say: Into this assembly, bring ye no candle for to-night.
In our assembly, the moon of the Friend’s face is full.
In our order, the wine-cup is lawful; but,
O Cypress, rose of body! without thy face, unlawful.
My ear is all on the voice of the reed; and, the melody of the harp:
My eye is all on Thy ruby lip, and on the circulation of the cup.
In our assembly, mix not Perfume; for our soul,
Every moment, receiveth perfume from the fragrance of the tip of Thy tress.
Say ye naught of the sweetness of candy and sugar;
For my desire is for Thy sweet lip.
From the time when the treasure of grief for Thee was dweller in my ruined heart,
The corner of the tavern is ever my abode.
Of shame, why speakest thou? For from shame is my name:
Of name, why askest thou? For from name is my shame.
Wine-drinker, distraught of head, profligate, and glance-player I am:
In this city, who is that one who is not like this?
To the Muhtaseb, utter not my crime; for he also
Is ever like me in desire of the drinkers of wine.
Hafez! sit not a moment without wine, and the Beloved
‘Tis the season of the rose, and of the Jasmine, and of the celebration of fasting!
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 95
(47)
به کوی ميکده هر سالکی که ره دانست
دری دگر زدن انديشه تبه دانست
زمانه افسر رندی نداد جز به کسی
که سرفرازی عالم در اين کله دانست
بر آستانه ميخانه هر که يافت رهی
ز فيض جام می اسرار خانقه دانست
هر آن که راز دو عالم ز خط ساغر خواند
رموز جام جم از نقش خاک ره دانست
ورای طاعت ديوانگان ز ما مطلب
که شيخ مذهب ما عاقلی گنه دانست
دلم ز نرگس ساقی امان نخواست به جان
چرا که شيوه آن ترک دل سيه دانست
ز جور کوکب طالع سحرگهان چشمم
چنان گريست که ناهيد ديد و مه دانست
حديث حافظ و ساغر که می زند پنهان
چه جای محتسب و شحنه پادشه دانست
بلندمرتبه شاهی که نه رواق سپهر
نمونه ای ز خم طاق بارگه دانست
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 96
(47)
In the Street of the tavern, every holy traveler, that knew the Path
The knocking at another door, the source of ruin knew.
The diadem of profligacy, Time gave to none save to that one
Who, exaltation of the world in this cup, knew.
To the threshold of the tavern, whoever found a Path,
The mysteries of the cloister from the bounty of the cup of wine knew.
From the Saki’s line, whoever read the mystery of both worlds,
The mysteries of Jamshid’s cup with the pictures of the road-dust knew.
Seek not from us aught save the devotion of the distraught,
For the being wise, a sin, the Shaikh of our religious order knew.
From the eye of the Saki, my heart desired not safety for life;
For the way of that Bold One, black of heart, my heart knew.
From the violence of the constellation of nativity, my eye in the mornings
So wept, that Nahid beheld, and the moon knew.
The tale of Hafez and the cup which he secretly drinketh
What room for the Muhtaseb and the watchman? The king knew.
A king of lofty rank is that one who, the nine halls of the sky,
The form of the curve of the arch of his court, knew.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 97
(48)
صوفی از پرتو می راز نهانی دانست
گوهر هر کس از اين لعل توانی دانست
قدر مجموعه گل مرغ سحر داند و بس
که نه هر کو ورقی خواند معانی دانست
عرضه کردم دو جهان بر دل کارافتاده
بجز از عشق تو باقی همه فانی دانست
آن شد اکنون که ز ابنای عوام انديشم
محتسب نيز در اين عيش نهانی دانست
دلبر آسايش ما مصلحت وقت نديد
ور نه از جانب ما دل نگرانی دانست
سنگ و گل را کند از يمن نظر لعل و عقيق
هر که قدر نفس باد يمانی دانست
ای که از دفتر عقل آيت عشق آموزی
ترسم اين نکته به تحقيق ندانی دانست
می بياور که ننازد به گل باغ جهان
هر که غارتگری باد خزانی دانست
حافظ اين گوهر منظوم که از طبع انگيخت
ز اثر تربيت آصف ثانی دانست
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 98
(48)
From the wine’s sparkle, the Sufi knew the hidden mystery:
Every one’s essence, by this ruby thou canst know.
Only the bird of the morning knoweth the value of the rose bud:
For, not every one that read a page, the meaning knew.
To my work-stricken heart, I offered two worlds.
Save love for Thee, the rest all effacement, it knew.
Passed hath that time, when I thought of the people. Now since
Of this my secret pleasure, the Muhtaseb knew.
The Heart-Ravisher regarded not our ease, time’s business:
If not, on our part, the heart-expectation, He knew.
The stone and the clay, the ruby and the cornelian, maketh with auspicious glance
Whoever the value of the breath of the breeze of Yaman knew.
O thou that learnest Love’s verse from Reason’s book!
I fear this subtlety by investigation, thou wilt not know.
Bring wine! for of the rose of the world’s garden, boasteth not.
He who, the robbery of the autumn-wind, knew.
This versified jewel of verse that, from his mind, he evoked, Hafez
The effect of the instruction of Asaf the second, knew.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 99
(49)
روضه خلد برين خلوت درويشان است
مايه محتشمی خدمت درويشان است
گنج عزلت که طلسمات عجايب دارد
فتح آن در نظر رحمت درويشان است
قصر فردوس که رضوانش به دربانی رفت
منظری از چمن نزهت درويشان است
آن چه زر می شود از پرتو آن قلب سياه
کيمياييست که در صحبت درويشان است
آن که پيشش بنهد تاج تکبر خورشيد
کبرياييست که در حشمت درويشان است
دولتی را که نباشد غم از آسيب زوال
بی تکلف بشنو دولت درويشان است
روی مقصود که شاهان به دعا می طلبند
مظهرش آينه طلعت درويشان است
از کران تا به کران لشکر ظلم است ولی
از ازل تا به ابد فرصت درويشان است
ای توانگر مفروش اين همه نخوت که تو را
سر و زر در کنف همت درويشان است
گنج قارون که فرو می شود از قهر هنوز
خوانده باشی که هم از غيرت درويشان است
من غلام نظر آصف عهدم کو را
صورت خواجگی و سيرت درويشان است
حافظ ار آب حيات ازلی می خواهی
منبعش خاک در خلوت درويشان است
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 100
(49)
The garden of lofty Paradise is the retreat of Darvishes:
Grandeur’s source is the service of Darvishes.
The treasure of retirement that hath the tilisms of wonders,
Their revealing is in the mercy-glance of Darvishes.
The palace of paradise, for the door guarding of which, Rizvan went
Is only a spectacle-place of the sward of pleasure of Darvishes.
By whose ray, the dull alloy becometh gold, that
Is an alchemy that is in the society of Darvishes.
Before whom the lofty Sun layeth his crown of glory,
Is a glory that is in the grandeur of Darvishes.
That great fortune, whereof is no grief through the torment of decay,
Hear-ceremony aside, - is the fortune of Darvishes.
The form of the object that the Kings of the world seek,
Its reflection is the mirror of the appearance of Darvishes.
From pole to pole, is the army of tyranny; but
From eternity without beginning to eternity without end is the victory of Darvishes.
O potent one! Boast not all this pomp: for thy
Head and gold are in the keeping of the blessing of Darvishes.
Karun’s treasure that, from the wrath, yet descendeth.
That also, thou wilt have read, is from the wrath of Darvishes.
I am the slave of the glance of the Asef of the age who
Hath the form of mastership and of mind of Darvishes.
Hafez! be here with respect. For sovereignty and country,
All are from the service of the majesty of Darvishes.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 101
(50)
به دام زلف تو دل مبتلای خويشتن است
بکش به غمزه که اينش سزای خويشتن است
گرت ز دست برآيد مراد خاطر ما
به دست باش که خيری به جای خويشتن است
به جانت ای بت شيرين دهن که همچون شمع
شبان تيره مرادم فنای خويشتن است
چو رای عشق زدی با تو گفتم ای بلبل
مکن که آن گل خندان برای خويشتن است
به مشک چين و چگل نيست بوی گل محتاج
که نافه هاش ز بند قبای خويشتن است
مرو به خانه ارباب بی مروت دهر
که گنج عافيتت در سرای خويشتن است
بسوخت حافظ و در شرط عشقبازی او
هنوز بر سر عهد و وفای خويشتن است
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 102
(50)
In the snare of Thy tress, my heart entangled of itself is.
Slay with a glance; for to it, punishment of itself is.
If from Thy hand issue our heart’s desire,
Be at hand: for goodness in place of itself is.
O sweet idol! by Thy soul that like a candle,
In dark nights my desire, effacement of myself is.
O nightingale! when thou expressedest opinion of love, to thee, I said:
“Do not; for that rose, self-going, for the sake of itself is.”
The perfume of the rose is in no need of the musk of Chin and of Chigal:
For, its pods of musk from the fastenings of the coat of itself is.
Go not to the house of the Lords void of liberality of the age;
For the corner of ease in the dwelling of one’s self is.
Hafez consumed; and in the condition of love and of life staking,
Yet, at the head of covenant and of fidelity of himself is.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 103
(51)
لعل سيراب به خون تشنه لب يار من است
وز پی ديدن او دادن جان کار من است
شرم از آن چشم سيه بادش و مژگان دراز
هر که دل بردن او ديد و در انکار من است
ساربان رخت به دروازه مبر کان سر کو
شاهراهيست که منزلگه دلدار من است
بنده طالع خويشم که در اين قحط وفا
عشق آن لولی سرمست خريدار من است
طبله عطر گل و زلف عبيرافشانش
فيض يک شمه ز بوی خوش عطار من است
باغبان همچو نسيمم ز در خويش مران
کب گلزار تو از اشک چو گلنار من است
شربت قند و گلاب از لب يارم فرمود
نرگس او که طبيب دل بيمار من است
آن که در طرز غزل نکته به حافظ آموخت
يار شيرين سخن نادره گفتار من است
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 104
(51)
The fresh ruby, thirsty for blood the ruby lip of the Beloved of mine is
Yet for seeing Him, life-surrendering the work of mine is.
Of that dark eye and long eyelash, shame be his,
Who beheld His heart ravishingness; in reproach of mine is.
O Camel-driver! to the door, take not my chattels. For that street-end
Is a highway, where the lodging of the heart-possessor of mine is.
I am the slave of my own fortune; for, in this scarcity of fidelity,
Love for that intoxicated idol the purchaser of mine is.
The platter of Perfume of rose, and its casket ambergris diffusing
A little favor of the pleasant perfume of the Perfumer of mine is.
O Gardener! drive me not away like the wind from the door of the garden;
For the water of Thy rose-bed, like the pomegranate, with the tears of mine is.
From my Friend’s lip, the draft of candy and of rose-water, ordered.
His narcissus that the physician of the sick heart of mine is.
I am the decoration of the ghazal, He who taught subtlety to Hafez,
Sweet of speech, lustrous of talk, the Friend of mine is.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 105
(52)
روزگاريست که سودای بتان دين من است
غم اين کار نشاط دل غمگين من است
ديدن روی تو را ديده جان بين بايد
وين کجا مرتبه چشم جهان بين من است
يار من باش که زيب فلک و زينت دهر
از مه روی تو و اشک چو پروين من است
تا مرا عشق تو تعليم سخن گفتن کرد
خلق را ورد زبان مدحت و تحسين من است
دولت فقر خدايا به من ارزانی دار
کاين کرامت سبب حشمت و تمکين من است
واعظ شحنه شناس اين عظمت گو مفروش
زان که منزلگه سلطان دل مسکين من است
يا رب اين کعبه مقصود تماشاگه کيست
که مغيلان طريقش گل و نسرين من است
حافظ از حشمت پرويز دگر قصه مخوان
که لبش جرعه کش خسرو شيرين من است
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 106
(52)
‘Tis a time since the passion for idols was my faith:
The pain of this work, the joy of the sorrowful heart of mine is.
For beholding Thy ruby, the soul-seeing eye is necessary:
where this rank for the world-seeing eye of mine is.
Be my friend. For the day’s decoration and time’s advancement,
From the moon-face of Thine and from the Pleiades-like tears of mine is.
Since Thy love gave me instruction in speech-uttering,
The practice of the people’s tongue, the praise and the glory of mine is.
O God! keep for me the lot of poverty
For this blessing, the cause of pomp and of power of mine is.
O admonisher, ruler-recognizer! display no pride
For the lodging of the Sultan, the wretched heart of mine is.
O Lord! that Ka’ba of object is whose place of entertainment,
The mighty thorn of whose Path, the rose and the wild rose of mine is.
Hafez! utter not again the tale of the pomp of Parviz,
Whose lip, the draft-drinker of the sweet Khosro of mine is.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 107
(53)
منم که گوشه ميخانه خانقاه من است
دعای پير مغان ورد صبحگاه من است
گرم ترانه چنگ صبوح نيست چه باک
نوای من به سحر آه عذرخواه من است
ز پادشاه و گدا فارغم بحمدالله
گدای خاک در دوست پادشاه من است
غرض ز مسجد و ميخانه ام وصال شماست
جز اين خيال ندارم خدا گواه من است
مگر به تيغ اجل خيمه برکنم ور نی
رميدن از در دولت نه رسم و راه من است
از آن زمان که بر اين آستان نهادم روی
فراز مسند خورشيد تکيه گاه من است
گناه اگر چه نبود اختيار ما حافظ
تو در طريق ادب باش و گو گناه من است
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 108
(53)
Such a one am I that the tavern-corner is the cloister of mine:
The prayer from the Pir of Moghan is the morning task of mine.
Although the melody of the harp of the morning be not mine, what fear?
At morning-time my cry is the excuse-utterer of mine.
Of the king and of the beggar, I am free. Thank goodness!
The beggar of the dust of the Friend’s door is king of mine!
Through the tavern and the Masjed, my desire is union with Thee:
Save this, no fancy have I. God is the witness of mine!
Perchance, with death’s sword, I may up-pluck the tent. If not,
Shunning the door of fortune is not the custom of mine.
From that time when, on that threshold of Thine, I placed my face,
The sun’s lofty throne was the pillow-place of mine.
Hafez! though sin be not our choice,
Strive in the way of manners; and say: “The sin is of mine.”
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 109
(54)
ز گريه مردم چشمم نشسته در خون است
ببين که در طلبت حال مردمان چون است
به ياد لعل تو و چشم مست ميگونت
ز جام غم می لعلی که می خورم خون است
ز مشرق سر کو آفتاب طلعت تو
اگر طلوع کند طالعم همايون است
حکايت لب شيرين کلام فرهاد است
شکنج طره ليلی مقام مجنون است
دلم بجو که قدت همچو سرو دلجوی است
سخن بگو که کلامت لطيف و موزون است
ز دور باده به جان راحتی رسان ساقی
که رنج خاطرم از جور دور گردون است
از آن دمی که ز چشمم برفت رود عزيز
کنار دامن من همچو رود جيحون است
چگونه شاد شود اندرون غمگينم
به اختيار که از اختيار بيرون است
ز بيخودی طلب يار می کند حافظ
چو مفلسی که طلبکار گنج قارون است
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 110
(54)
From weeping, the pupil of my eye seated in blood is,
Behold the state of men in search of Thee, how it is.
To the memory of Thy ruby and wine-like intoxicated eye,
From griefs cup, the wine of that ruby that I drink, blood is.
From the east of the head of the street, the sun of Thy countenance,
If it rise, my fortune auspicious is.
The tale of Shirin’s lip, Farhad’s talk is;
The twist of Laila’s tress, Majnun’s dwelling is.
Seek my heart. For thy stature, like the cypress is heart-seeking.
Utter speech. For thy speech gracious and weighed is.
O Saki! From the circulation of the cup, cause a little mercy to reach my soul:
For, from the grief of the sphere’s revolution, the heart’s sorrow is.
From that time when, from my grasp, went the precious musical chord,
Like the river Jeyhun, my skirt’s border is.
Gladsome, how may my sorrowful heart become
By the power that beyond my power is?
Through distraughtness, Hafez seeketh for the true Beloved:
Like ‘an indigent one, who a seeker of Qarun’s treasure is.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 111
(55)
خم زلف تو دام کفر و دين است
ز کارستان او يک شمه اين است
جمالت معجز حسن است ليکن
حديث غمزه ات سحر مبين است
ز چشم شوخ تو جان کی توان برد
که دايم با کمان اندر کمين است
بر آن چشم سيه صد آفرين باد
که در عاشق کشی سحرآفرين است
عجب علميست علم هيت عشق
که چرخ هشتمش هفتم زمين است
تو پنداری که بدگو رفت و جان برد
حسابش با کرام الکاتبين است
مشو حافظ ز کيد زلفش ايمن
که دل برد و کنون دربند دين است
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 112
(55)
The curve of Thy tress is the snare of infidelity and of Faith:
This matter is a little from His work-shop.
Thy beauty is the miracle of beauty. But,
The tale of Thy glance is clear magic.
How can one take one’s life from Thy bold eye,
That ever is in ambuscade with the bow?
Be a hundred Afarin! on that dark eye,
Which, in lover-slaying is the creator of magic.
A wonderful science is the science of love’s form:
For the seventh sky is the seventh land.
Thou thinkest not that the evil-speaker departed, and took his life:
His account is with the two noble recorders.
Hafez! be not secure from the snare of His tress.
That taketh the heart; and is now in fancy religion.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 113
(56)
دل سراپرده محبت اوست
ديده آيينه دار طلعت اوست
من که سر درنياورم به دو کون
گردنم زير بار منت اوست
تو و طوبی و ما و قامت يار
فکر هر کس به قدر همت اوست
گر من آلوده دامنم چه عجب
همه عالم گواه عصمت اوست
من که باشم در آن حرم که صبا
پرده دار حريم حرمت اوست
دور مجنون گذشت و نوبت ماست
هر کسی پنج روز نوبت اوست
ملکت عاشقی و گنج طرب
هر چه دارم ز يمن همت اوست
من و دل گر فدا شديم چه باک
غرض اندر ميان سلامت اوست
فقر ظاهر مبين که حافظ را
سينه گنجينه محبت اوست
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 114
(56)
The heart is the chamber of love of His:
The eye is the mirror-holder of the form of His.
I, who incline not to the two worlds,
My neck is beneath the burden of favor of His.
Thou and the Tuba tree; and we and the form of the Beloved;
Every one’s thought is to the limit of ambition of His.
If I be soiled of skirt, what loss?
For the whole world is the evidence of the innocence of His.
I, who am in that holy place, where the breeze
Is the screen-holder of the fold of the dignity of His.
Passed the time of Majnun; and our turn it is:
Every one, a space of five days is the term of His.
The realm of being a lover; and the corner of joy,
All I have is from the favor of the fortune of His.
No fear, if me and my heart pass away
The goal is in between the healthiness of His.
Regard not his external poverty. For Hafez’s
Heart is the treasury of the love of His.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 115
(57)
آن سيه چرده که شيرينی عالم با اوست
چشم ميگون لب خندان دل خرم با اوست
گر چه شيرين دهنان پادشهانند ولی
او سليمان زمان است که خاتم با اوست
روی خوب است و کمال هنر و دامن پاک
لاجرم همت پاکان دو عالم با اوست
خال مشکين که بدان عارض گندمگون است
سر آن دانه که شد رهزن آدم با اوست
دلبرم عزم سفر کرد خدا را ياران
چه کنم با دل مجروح که مرهم با اوست
با که اين نکته توان گفت که آن سنگين دل
کشت ما را و دم عيسی مريم با اوست
حافظ از معتقدان است گرامی دارش
زان که بخشايش بس روح مکرم با اوست
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 116
(57)
This blackish one, all the sweetness of the world is with him.
The fair eye, the laughing lip, the joyous heart is with Him.
Although those sweet of mouth are Sovereigns, yet
He is the Soleiman of the age; for the seal is with Him.
He is fair of face, perfect in skill, pure of sin;
Verily the spirit of the Pure Ones of the two worlds is with Him.
The black mole that is on that wheat-hued face,
The mystery of that grain, that became the highway robber of Adam, is with it.
My heart-ravisher hath set out on a journey. O friends! for God’s sake,
What shall I do with my wounded heart; for the medicine is with Him.
With whom, can one discuss this matter, that that stoney-hearted One,
Slew us; and the breath of Isa of Maryam is with Him.
Hafez is of the believers. Hold him dear.
For the forgiveness of many a noble soul is with Him.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 117
(58)
سر ارادت ما و آستان حضرت دوست
که هر چه بر سر ما می رود ارادت اوست
نظير دوست نديدم اگر چه از مه و مهر
نهادم آينه ها در مقابل رخ دوست
صبا ز حال دل تنگ ما چه شرح دهد
که چون شکنج ورق های غنچه تو بر توست
نه من سبوکش اين دير رندسوزم و بس
بسا سرا که در اين کارخانه سنگ و سبوست
مگر تو شانه زدی زلف عنبرافشان را
که باد غاليه سا گشت و خاک عنبربوست
نثار روی تو هر برگ گل که در چمن است
فدای قد تو هر سروبن که بر لب جوست
زبان ناطقه در وصف شوق نالان است
چه جای کلک بريده زبان بيهده گوست
رخ تو در دلم آمد مراد خواهم يافت
چرا که حال نکو در قفای فال نکوست
نه اين زمان دل حافظ در آتش هوس است
که داغدار ازل همچو لاله خودروست
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 118
(58)
The head of our desire, and the threshold of the Mighty Friend:
For, whatever passeth over our head is His will.
My Friend’s equal, I have not seen; although of the moon and of the shining sun,
The mirrors opposite to the Friend’s face I placed.
Of our straitened heart, giveth the breeze what news,
That, like the folding of the leaves of the rosebud, tightly folded it is.
Not alone, am I a wine-drinker of this cloister, profligate consuming:
O many a head in this workshop is the dust of the pitcher!
Verily, Thou combedest Thy tress, ambergris-scattering,
Since that the breeze became like civet; and the dust, beperfumed with ambergris.
The sprinkling of Thy face, every rose-leaf that is in the sward:
The ransom of Thy lofty form, every cypress that is on the river-bank.
In the description of His Love, the tongue of speech is dumb:
What room for the reed, split of tongue, folly uttering?
Thy face came into my heart: my desire I shall gain:
For, after the happy omen, is the happy state.
Not, at this time, is Hafez’s heart in the fire of search:
For, the bereaved Eternity is like the self-growing wild tulip.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 119
(59)
دارم اميد عاطفتی از جانب دوست
کردم جنايتی و اميدم به عفو اوست
دانم که بگذرد ز سر جرم من که او
گر چه پريوش است وليکن فرشته خوست
چندان گريستم که هر کس که برگذشت
در اشک ما چو ديد روان گفت کاين چه جوست
هيچ است آن دهان و نبينم از او نشان
موی است آن ميان و ندانم که آن چه موست
دارم عجب ز نقش خيالش که چون نرفت
از ديده ام که دم به دمش کار شست و شوست
بی گفت و گوی زلف تو دل را همی کشد
با زلف دلکش تو که را روی گفت و گوست
عمريست تا ز زلف تو بويی شنيده ام
زان بوی در مشام دل من هنوز بوست
حافظ بد است حال پريشان تو ولی
بر بوی زلف يار پريشانيت نکوست
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 120
(59)
Of a great favor from the threshold of the Friend, hope mine is;
A great sin I have done; of His pardon hope mine, is.
I know that He will pass by my sin; for
Although, angel-looking He is, of angel-nature, He is.
To such a degree, I wept that every one who passed,
When he beheld running the pearl of our tears, spake saying: “This stream what is?
That mouth, no trace whereof I see, is naught:
That waist is only a hair; and I know not what that hair is.
At the picture of Thy form, I wonder saying: How goeth it not
From my eye, whose work, momently, washing and washing is.
Speechless, Thy tress draweth my heart:
Against Thy heart-alluring tress, the way of speech whose is?
A lifetime it is since we perceived the perfume of Thy tress
Yet in the perfume-place of my heart, the perfume of that perfume is.
Hafez! bad is thy distraught state; but,
Good, to the memory of the Friend’s tress thy distraught state is.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 121
(60)
آن پيک نامور که رسيد از ديار دوست
آورد حرز جان ز خط مشکبار دوست
خوش می دهد نشان جلال و جمال يار
خوش می کند حکايت عز و وقار دوست
دل دادمش به مژده و خجلت همی برم
زين نقد قلب خويش که کردم نثار دوست
شکر خدا که از مدد بخت کارساز
بر حسب آرزوست همه کار و بار دوست
سير سپهر و دور قمر را چه اختيار
در گردشند بر حسب اختيار دوست
گر باد فتنه هر دو جهان را به هم زند
ما و چراغ چشم و ره انتظار دوست
کحل الجواهری به من آر ای نسيم صبح
زان خاک نيکبخت که شد رهگذار دوست
دشمن به قصد حافظ اگر دم زند چه باک
منت خدای را که نيم شرمسار دوست
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 122
(60)
That envoy, who arrived from the country of the Friend;
And brought the amulet of life from the dark writing of the Friend.
Pleasantly, giveth trace of the Friend’s grandeur and grace:
Pleasantly, maketh mention of the glory and the greatness of the Friend.
For his glad tidings, I gave him my heart; and, I bear shame
Of this little wealth of my heart wherewith I bescattered the Friend.
Thanks to God that, by the aid of concordant Fortune,
All my work is to the desire of the Friend.
Of the Sphere’s procession and of the Moon’s revolution, what power?
I progression, they were by the power of the Friend.
If calamity’s Wind dash together the two worlds,
We, and the light ot the eye, and the path of expectation of the Friend.
O morning breeze! Bring me the bejewelled kuhl,
From that happy dust that was the thoroughfare of the Friend.
F
If in design of Hafez, the enemy speak-what fear?
Thanks to God that I am not ashamed of the Friend.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 123
(61)
صبا اگر گذری افتدت به کشور دوست
بيار نفحه ای از گيسوی معنبر دوست
به جان او که به شکرانه جان برافشانم
اگر به سوی من آری پيامی از بر دوست
و گر چنان که در آن حضرتت نباشد بار
برای ديده بياور غباری از در دوست
من گدا و تمنای وصل او هيهات
مگر به خواب ببينم خيال منظر دوست
دل صنوبريم همچو بيد لرزان است
ز حسرت قد و بالای چون صنوبر دوست
اگر چه دوست به چيزی نمی خرد ما را
به عالمی نفروشيم مويی از سر دوست
چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد
چو هست حافظ مسکين غلام و چاکر دوست
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 124
(61)
O Breeze! If thy path should chance by the Land of the Friend.
Bring a fragrant waft of air from the beperfumed tress of the Friend.
By this soul that, in thanks, I will surrender my Life
If thou bring to me a message from the Friend.
And, if, even so, in that Presence, no access be thine
Bring a little dust for my eye from the door of the Friend.
I, The beggar, where? The longing desire for union with Him, where? alas!
Perchance, in sleep, I may behold the form of the aspect of the Friend.
My pine cone-like heart is trembling like the willow,
In envy of the form and the pine-like stature of the Friend.
Although, the Friend purchase us not for even a small thing,
For a whole world, we sell not a single hair from the head of the Friend.
If his heart be free from the bond of grief, what then?
When poor Hafez is the slave and servant of the Friend.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 125
(62)
مرحبا ای پيک مشتاقان بده پيغام دوست
تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست
واله و شيداست دايم همچو بلبل در قفس
طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست
زلف او دام است و خالش دانه آن دام و من
بر اميد دانه ای افتاده ام در دام دوست
سر ز مستی برنگيرد تا به صبح روز حشر
هر که چون من در ازل يک جرعه خورد از جام دوست
بس نگويم شمه ای از شرح شوق خود از آنک
دردسر باشد نمودن بيش از اين ابرام دوست
گر دهد دستم کشم در ديده همچون توتيا
خاک راهی کان مشرف گردد از اقدام دوست
ميل من سوی وصال و قصد او سوی فراق
ترک کام خود گرفتم تا برآيد کام دوست
حافظ اندر درد او می سوز و بی درمان بساز
زان که درمانی ندارد درد بی آرام دوست
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 126
(62)
Welcome! O Messenger of the Longing Ones, give the message of the Friend.
That, with the essence of pleasure, I may make my soul a sacrifice for the Friend.
Wailing and lamenting perpetually is like the nightingale in the cage:
Of parrot-nature am I through love of sugar and of the almond of the Friend.
His tress is the snare; the grain of that snare, his mole; and I,
In hope of that grain, have fallen into the snare of the Friend.
Till the morning of the day of assembling, through intoxication, raiseth not his hand.
Whoever, in Eternity without beginning, drinketh like me a draught from the cup of the
Friend.
A little by way of explanation of my own desire, I uttered not on that account
It is head-pain to show more than this importunity to the Friend.
Into my eye, I put as collyrium, if it be gained,
The dust of the precious path that becometh honored by the footstep of the Friend.
My inclination, towards Union; and His towards separation:
I abandoned my own desire that there might issue the desire of the Friend.
Hafez! In grief for Him, continue to consume; remediless, be content.
On that account, that no remedy hath the restless pain of the Friend.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 127
(63)
روی تو کس نديد و هزارت رقيب هست
در غنچه ای هنوز و صدت عندليب هست
گر آمدم به کوی تو چندان غريب نيست
چون من در آن ديار هزاران غريب هست
در عشق خانقاه و خرابات فرق نيست
هر جا که هست پرتو روی حبيب هست
آن جا که کار صومعه را جلوه می دهند
ناقوس دير راهب و نام صليب هست
عاشق که شد که يار به حالش نظر نکرد
ای خواجه درد نيست وگرنه طبيب هست
فرياد حافظ اين همه آخر به هرزه نيست
هم قصه ای غريب و حديثی عجيب هست
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 128
(63)
Thy face, none hath seen; and a thousand watchers are Thine,
Still in the rosebud, Thine many a nightingale is.
Not so strange is it if to Thy street came
I, since in this country many a stranger is.
In love, the cloister and the tavern are not different:
Wherever, they are, the ray of the true Beloved’s face is.
There, where they give splendor to the work of the cloister,
The bell of the Christian monk’s cloister associated with the name of the cross is.
Lover, who became, at whose state the true Beloved gazed not?
O Sir! there is no pain. Otherwise, the Physician is.
In short, all this lament of Hafez is not in vain:
Both a strange story and a wonderful tale, it is.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 129
(64)
اگر چه عرض هنر پيش يار بی ادبيست
زبان خموش وليکن دهان پر از عربيست
پری نهفته رخ و ديو در کرشمه حسن
بسوخت ديده ز حيرت که اين چه بوالعجبيست
در اين چمن گل بی خار کس نچيد آری
چراغ مصطفوی با شرار بولهبيست
سبب مپرس که چرخ از چه سفله پرور شد
که کام بخشی او را بهانه بی سببيست
به نيم جو نخرم طاق خانقاه و رباط
مرا که مصطبه ايوان و پای خم طنبيست
جمال دختر رز نور چشم ماست مگر
که در نقاب زجاجی و پرده عنبيست
هزار عقل و ادب داشتم من ای خواجه
کنون که مست خرابم صلاح بی ادبيست
بيار می که چو حافظ هزارم استظهار
به گريه سحری و نياز نيم شبيست
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 130
(64)
Since the presentation of skill before the Beloved disrespect, is
The tongue, silent; yet, the mouth full of Arabia is.
The Pan concealed her face; and the Div engaged in the glance of beauty.
Through amazement, Reason consumed, saying: “What Father of Wonders this is!”
In this parterre, none plucked the rose without the thorn.
So the lamp of Mustafa with the flames of Abu Lahab is.
The reason, ask not why the cherisher of the mean, became the sphere,
Whose design of giving, pretence without reason is.
For half a barley-corn, I purchase not the arch of the monastery and of the inn:
Because for me, the tavern is the palace; and the foot of the jar, the pavilion is.
The beauty of the Daughter of the grape is the light of our eye. Perchance,
In the veil of glass, and in the screen of the grape, it is.
A thousand of wisdom and science had I my Lord
Now intoxicated and wasted, the better impolite is.
Bring wine; for, as Hafez, the asking God for aid always
In weeping in the morning-time, and in supplication at midnight is.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 131
(65)
خوشتر ز عيش و صحبت و باغ و بهار چيست
ساقی کجاست گو سبب انتظار چيست
هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار
کس را وقوف نيست که انجام کار چيست
پيوند عمر بسته به موييست هوش دار
غمخوار خويش باش غم روزگار چيست
معنی آب زندگی و روضه ارم
جز طرف جويبار و می خوشگوار چيست
مستور و مست هر دو چو از يک قبيله اند
ما دل به عشوه که دهيم اختيار چيست
راز درون پرده چه داند فلک خموش
ای مدعی نزاع تو با پرده دار چيست
سهو و خطای بنده گرش اعتبار نيست
معنی عفو و رحمت آمرزگار چيست
زاهد شراب کوثر و حافظ پياله خواست
تا در ميانه خواسته کردگار چيست
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 132
(65)
More pleasant than the pleasure and the enjoyment of the garden and the spring is
what?
Where is the Said? Say: “The cause of our waiting is what?”
Every pleasant moment that appeareth, reckon plunder;
Delay is to none. For the end of work is what?
The fetter of life is bound by a single hair: keep sense:
Be thy own grief-devourer. Time’s grief is what?
The meaning of the Water-of-Life and the garden of Iram
Save the bank of the rivulet and the wine pleasant-tasting is what?
The austere one and the intoxicated one both are of one family:
To whose glance, shall we give our heart? choice is what?
The secret within the screen, what knoweth the silent sky?
O pretender! thy contention with the screen-holder is what?
If the esteeming rightly the forgetfulness and the negligence of the slave be not His,
The meaning of the Omnipotent’s pardon and mercy is what?
The Zahed desired the wine of Kousar; and Hafez, the cup:
Let us see between these two, the choice of the Omnipotent is what?
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 133
(66)
بنال بلبل اگر با منت سر ياريست
که ما دو عاشق زاريم و کار ما زاريست
در آن زمين که نسيمی وزد ز طره دوست
چه جای دم زدن نافه های تاتاريست
بيار باده که رنگين کنيم جامه زرق
که مست جام غروريم و نام هشياريست
خيال زلف تو پختن نه کار هر خاميست
که زير سلسله رفتن طريق عياريست
لطيفه ايست نهانی که عشق از او خيزد
که نام آن نه لب لعل و خط زنگاريست
جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض و خال
هزار نکته در اين کار و بار دلداريست
قلندران حقيقت به نيم جو نخرند
قبای اطلس آن کس که از هنر عاريست
بر آستان تو مشکل توان رسيد آری
عروج بر فلک سروری به دشواريست
سحر کرشمه چشمت به خواب می ديدم
زهی مراتب خوابی که به ز بيداريست
دلش به ناله ميازار و ختم کن حافظ
که رستگاری جاويد در کم آزاريست
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 134
(66)
O nightingale! bewail if, the desire of being a lover with me, thine is.
For, we two are, weeping lovers; and our work, weeping is.
In that land where bloweth the fragrant breeze from the Beloved’s tress,
For boasting of the musk-pods of Tatar, what room is.
Bring the wine, wherewith we may becolour the garment of hypocrisy;
For, we are intoxicated with the cup of pride; and the name of sensibleness is.
To devise the fancy for Thy tress, is not the work of immature ones:
To go beneath the chain, the way of a bold one is.
Wherefrom love ariseth, is a hidden subtlety,
Whose name neither the ruby lip, nor the auburn hair is.
The person’s beauty is not the eye, nor the tress, nor the cheek, nor the mole;
In this matter many a thousand subtlety, heart-possessing is.
For half a barleycorn Kalandars of the Path purchase not,
The satin coat of that one who void of skill is.
To Thy threshold, one can reach only with difficulty. Yes:
With difficulty, the ascent to the sky of joyousness is.
In the morning, in a dream, I beheld the glance of union with Him:
Oh excellent! when the stage of sleeping better than the waking is.
Hafez! vex not His heart with weeping, and conclude:
For, in little injuring, everlasting safety is.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 135
(67)
يا رب اين شمع دل افروز ز کاشانه کيست
جان ما سوخت بپرسيد که جانانه کيست
حاليا خانه برانداز دل و دين من است
تا در آغوش که می خسبد و همخانه کيست
باده لعل لبش کز لب من دور مباد
راح روح که و پيمان ده پيمانه کيست
دولت صحبت آن شمع سعادت پرتو
بازپرسيد خدا را که به پروانه کيست
می دهد هر کسش افسونی و معلوم نشد
که دل نازک او مايل افسانه کيست
يا رب آن شاهوش ماه رخ زهره جبين
در يکتای که و گوهر يک دانه کيست
گفتم آه از دل ديوانه حافظ بی تو
زير لب خنده زنان گفت که ديوانه کيست
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 136
(67)
O Lord! that candle, night-illuminating, from the house of whom is?
Our soul hath consumed. Ask ye, saying: “She, the beloved, of whom is?”
Now, the up-setter of my heart and of my religion, she is:
Let us see: she the fellow-sleeper of whom is; the fellow-lodger of whom is:
The ruby-wine of her lip, from my lip, far be it not!
The wine of the soul of whom is? The cup-giver of the cup of whom is?
The Fortune of the society of that candle of happy ray, ‘
Again, for God’s sake, ask ye saying: “For the moth of whom is?”
For her, every one deviseth a great spell. Yet known it is not,
Her tender heart, inclined to the tale of whom is?
O Lord! that one, king-like, moon of face, Venus of forehead,
The inestimable pearl of whom; and, the incomparable jewel of whom is?
I said “Without thee, sigh from the distraught heart of Hafez:”
Under the lip, laughing, she spake, saying: He distraught of whom is?”
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 137
(68)
ماهم اين هفته برون رفت و به چشمم ساليست
حال هجران تو چه دانی که چه مشکل حاليست
مردم ديده ز لطف رخ او در رخ او
عکس خود ديد گمان برد که مشکين خاليست
می چکد شير هنوز از لب همچون شکرش
گر چه در شيوه گری هر مژه اش قتاليست
ای که انگشت نمايی به کرم در همه شهر
وه که در کار غريبان عجبت اهماليست
بعد از اينم نبود شابه در جوهر فرد
که دهان تو در اين نکته خوش استدلاليست
مژده دادند که بر ما گذری خواهی کرد
نيت خير مگردان که مبارک فاليست
کوه اندوه فراقت به چه حالت بکشد
حافظ خسته که از ناله تنش چون ناليست
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 138
(68)
From the city, my moon went this week; to my eye a year it is:
The state of separation what knowest thou how difficult the state is?
From the grace of her cheek, in her cheek, the pupil of my eye
Beheld its own reflection; and imagined that a musky mole it is.
Milk yet droppeth from her lip like sugar,
Although, in glancing, her every eyelash a slaughterer is.
O thou that art in the city the pointing-stock for generosity,
Alas! in the work of strangers, wonderful thy negligence is.
After this, no doubt is mine in respect of the incomparable jewel;
For, on that point, thy mouth a sweet proof is.
Glad tidings, they gave that thou wilt pass by us
Change not thy good resolve; for a happy omen it is.
By what art, doth the mountain of grief of separation draw
Shattered Hafez, who, through the weeping of his body, like a reed is.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 139
(69)
کس نيست که افتاده آن زلف دوتا نيست
در رهگذر کيست که دامی ز بلا نيست
چون چشم تو دل می برد از گوشه نشينان
همراه تو بودن گنه از جانب ما نيست
روی تو مگر آينه لطف الهيست
حقا که چنين است و در اين روی و ريا نيست
نرگس طلبد شيوه چشم تو زهی چشم
مسکين خبرش از سر و در ديده حيا نيست
از بهر خدا زلف مپيرای که ما را
شب نيست که صد عربده با باد صبا نيست
بازآی که بی روی تو ای شمع دل افروز
در بزم حريفان اثر نور و صفا نيست
تيمار غريبان اثر ذکر جميل است
جانا مگر اين قاعده در شهر شما نيست
دی می شد و گفتم صنما عهد به جای آر
گفتا غلطی خواجه در اين عهد وفا نيست
گر پير مغان مرشد من شد چه تفاوت
در هيچ سری نيست که سری ز خدا نيست
عاشق چه کند گر نکشد بار ملامت
با هيچ دلاور سپر تير قضا نيست
در صومعه زاهد و در خلوت صوفی
جز گوشه ابروی تو محراب دعا نيست
ای چنگ فروبرده به خون دل حافظ
فکرت مگر از غيرت قرآن و خدا نيست
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 140
(69)
Who is not fallen into that doubled tress is none;
In whose path is it, that a snare of calamity is none?
Perchance, thy face is the mirror of divine light:
O God! that thus it is; and, in this, dissimulation and hypocrisy is none.
The Zahed giveth me repentance of thy face. O Excellent face!
His, any shame of God; and shame of thy face is none.
For God’s sake, adorn not thy tress; for ours,
Is no night when, with the morning wind, many a conflict is none.
O candle, heart-kindling! com bake; for, without Thy face,
At the banquet of companions, the effect of light and of purity is none.
The consoling of travellers is the cause of excellent mention;
O soul! in your city, this rule is none.
Last night, He went; and I said: “O idol! fulfill Thy covenant:”
He said: “O Khwaja! thou art in error: fidelity in this covenant is none. I,
Since from the corner-sitters Thy eye ravished my heart:
To be thy train, a sin on our part is none.
If the Pir of the magians become my Murshid what difference?
There is no head, in which a mystery of God is none.
Against the, to speak saying: “I am the fountain of light.”
Worthy Suha, the great ones know is none.
In the cloister of the Zahed; and in the chamber of the Sufi
Save the corner of Thy eye-brow, the arch of prayer is none.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 141
(70)
مردم ديده ما جز به رخت ناظر نيست
دل سرگشته ما غير تو را ذاکر نيست
اشکم احرام طواف حرمت می بندد
گر چه از خون دل ريش دمی طاهر نيست
بسته دام و قفس باد چو مرغ وحشی
طاير سدره اگر در طلبت طاير نيست
عاشق مفلس اگر قلب دلش کرد نثار
مکنش عيب که بر نقد روان قادر نيست
عاقبت دست بدان سرو بلندش برسد
هر که را در طلبت همت او قاصر نيست
از روان بخشی عيسی نزنم دم هرگز
زان که در روح فزايی چو لبت ماهر نيست
من که در آتش سودای تو آهی نزنم
کی توان گفت که بر داغ دلم صابر نيست
روز اول که سر زلف تو ديدم گفتم
که پريشانی اين سلسله را آخر نيست
سر پيوند تو تنها نه دل حافظ راست
کيست آن کش سر پيوند تو در خاطر نيست
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 142
(70)
A gazer, save upon Thy face, the pupil of our eye is not.
A remembrancer save of Thee, our overturned heart is not.
My tear bindeth the Ihram of the Tawaf of Thy sacred enclosure.
Although pure blood of the blood of my wounded heart, it is not.
Be bound in the snare of the cage like the wild bird
If, flying in search of Thee, the bird of Sidrah is not.
If the poor lover scattered the counterfeit coin of his heart,
Censure him not, for potent as to current coin he is not.
In the end, to that lofty cypress, reacheth the hand of him,
Whose spirit in search of Thee, defective is not.
Before Thee, I boast not of Isa’s life-giving;
For like Thy lip, in soul-refreshing, expert he is not.
I who, in passion’s fire for Thee, express no sigh,
How can one say: “As to the stains of my heart, patient He is not.”
The first day, when I beheld Thy tress-tip I spake,
Saying: “End to this chain’s confusion is not.”
The desire of union with Thee alone, to Hafez’s heart is not:
Who is he in whose heart desire of union with Thee is not?
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 143
(71)
زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نيست
در حق ما هر چه گويد جای هيچ اکراه نيست
در طريقت هر چه پيش سالک آيد خير اوست
در صراط مستقيم ای دل کسی گمراه نيست
تا چه بازی رخ نمايد بيدقی خواهيم راند
عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نيست
چيست اين سقف بلند ساده بسيارنقش
زين معما هيچ دانا در جهان آگاه نيست
اين چه استغناست يا رب وين چه قادر حکمت است
کاين همه زخم نهان هست و مجال آه نيست
صاحب ديوان ما گويی نمی داند حساب
کاندر اين طغرا نشان حسبه لله نيست
هر که خواهد گو بيا و هر چه خواهد گو بگو
کبر و ناز و حاجب و دربان بدين درگاه نيست
بر در ميخانه رفتن کار يک رنگان بود
خودفروشان را به کوی می فروشان راه نيست
هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست
ور نه تشريف تو بر بالای کس کوتاه نيست
بنده پير خراباتم که لطفش دايم است
ور نه لطف شيخ و زاهد گاه هست و گاه نيست
حافظ ار بر صدر ننشيند ز عالی مشربيست
عاشق دردی کش اندربند مال و جاه نيست
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 144
(71)
The Zahed, outward worshipper! Of our state, knowledge is none.
In respect of us, whatever he saith, room for abhorrence is none.
In Tarikat, whatever befalleth the holy Traveler is his welfare:
O heart! In the straight highway, road lost is none.
That we may see how the game turneth, a pawn, I will move.
The power of Shah to the chess-board of profligates is none.
What is this lofty roof, smooth, with many pictures?
In the world, acquainted with this mystery, Sage there is none.
O Lord! Who is this independent One? What is this powerful creed?
For this is all internal wound; but power of sigh is none.
Thou mayst say: “The Lord of the Secretariat knoweth not the account:
For, in this imperial signature, trace of “Hasbatanu-li-llah” is none.
Whoever wisheth, say: “Come:” Whoever wisheth, say: “Speak:”
In this Court is neither arrogance nor haughtiness; chamberlain, or door-keeper, is
none.
To go to the Tavern-door is the work of those of one color:
For the Self-sellers, path. into the street of the Wine-Sellers, “is none.”
Whatever unfitness there is, is by reason of our unfit, formless form:
If not, on a person’s stature, thy dress of honor, short is none.
I am the slave of the Pir of the tavern, whose favor is constant:
If not, the favor of the Shaikh and of the Zahed, is sometimes; and, sometimes is none.
If, through lofty spirit, Hafez sit not on the chief seat,
The Lover, dregs of wine drinking, in the bond of property and of rank is none.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 145
(72)
راهيست راه عشق که هيچش کناره نيست
آن جا جز آن که جان بسپارند چاره نيست
هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خير حاجت هيچ استخاره نيست
ما را ز منع عقل مترسان و می بيار
کان شحنه در ولايت ما هيچ کاره نيست
از چشم خود بپرس که ما را که می کشد
جانا گناه طالع و جرم ستاره نيست
او را به چشم پاک توان ديد چون هلال
هر ديده جای جلوه آن ماه پاره نيست
فرصت شمر طريقه رندی که اين نشان
چون راه گنج بر همه کس آشکاره نيست
نگرفت در تو گريه حافظ به هيچ رو
حيران آن دلم که کم از سنگ خاره نيست
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 146
(72)
Love’s path is Path whereof the shore is none:
And there, unless they surrender their soul, remedy is none.
Every moment that to love thou givest thy heart is a happy moment,
In the right work, need of praying to God to be directed aright is none.
With reason’s prohibition, affright us not; and bring wine:
In our Land, the work of the watchman, work is none.
Ask thou thy own eye “Who draweth us?”
O soul! the sin of fortune and the crime of the star is none.
Him, one can see with the pure eye like the crescent moon:
The place of splendor of that moon-fragment, every eye is not.
Reckon as plunder the path of profligacy. For this track,
Like the path to the treasure, evident to every one is not.
In no way, Hafez’s weeping affected thee
Astonishment mine at that heart, which less hard than the stone is not.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 147
(73)
روشن از پرتو رويت نظری نيست که نيست
منت خاک درت بر بصری نيست که نيست
ناظر روی تو صاحب نظرانند آری
سر گيسوی تو در هيچ سری نيست که نيست
اشک غماز من ار سرخ برآمد چه عجب
خجل از کرده خود پرده دری نيست که نيست
تا به دامن ننشيند ز نسيمش گردی
سيل خيز از نظرم رهگذری نيست که نيست
تا دم از شام سر زلف تو هر جا نزنند
با صبا گفت و شنيدم سحری نيست که نيست
من از اين طالع شوريده برنجم ور نی
بهره مند از سر کويت دگری نيست که نيست
از حيای لب شيرين تو ای چشمه نوش
غرق آب و عرق اکنون شکری نيست که نيست
مصلحت نيست که از پرده برون افتد راز
ور نه در مجلس رندان خبری نيست که نيست
شير در باديه عشق تو روباه شود
آه از اين راه که در وی خطری نيست که نيست
آب چشمم که بر او منت خاک در توست
زير صد منت او خاک دری نيست که نيست
از وجودم قدری نام و نشان هست که هست
ور نه از ضعف در آن جا اثری نيست که نيست
غير از اين نکته که حافظ ز تو ناخشنود است
در سراپای وجودت هنری نيست که نيست
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 148
(73)
From the ray of Thy face, luminous a glance is not. that is not:
The favor of the dust of Thy door, on an eye is not, that is not.
Those possessed of sight, are the spectator of Thy face. Yes:
The desire of Thy tress, in any, a desire is not, that is not.
If through my grief for Thee, my tear issue red, what wonder?
Ashamed of that done by himself, a screen-holder is not that is not.
So that on Thy skirt, a little dust may not settle,
The torrent of tears from my vision, a great pathway is not that is not.
So that, everywhere, it may not boast of the evening of Thy tress-tip,
Conversation with the breeze, mine a morning is nor that is not.
On me, wherefore bindest thou the girdle of malice, when of love
On the waist of my heart and soul, a girdle is not, that is not.
O sweet fountain! from the modesty of Thy sweet lip,
Now, steeped in water and sweat, a piece of sugar is not, that is not.
No good counsel is it that the mystery should fall out of the screen.
And, if not, in the assembly of profligates, a piece of news is not that is not.
In the desert of love for Thee, the lion becometh the fox:
Alas, this Path! wherein a danger is not that is not.
The water of my eye, whereon is the favor of the dust of Thy door
Under a hundred favors of His. the dust of a door is not that is not.
From the head of Thy street, I cannot go a step:
And, if not, in the heart of the heart-bereft, a journey is not that is not.
Save this subtlety that Hafez is not pleased with thee,
Wholly, in thy existence, a skill is not, that is not.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 149
(74)
حاصل کارگه کون و مکان اين همه نيست
باده پيش آر که اسباب جهان اين همه نيست
از دل و جان شرف صحبت جانان غرض است
غرض اين است وگرنه دل و جان اين همه نيست
منّت سدره و طوبی ز پی سايه مکش
که چو خوش بنگری ای سرو روان اين همه نيست
دولت آن است که بی خون دل آيد به کنار
ور نه با سعی و عمل باغ جنان اين همه نيست
پنج روزی که در اين مرحله مهلت داری
خوش بياسای زمانی که زمان اين همه نيست
بر لب بحر فنا منتظريم ای ساقی
فرصتی دان که ز لب تا به دهان اين همه نيست
زاهد ايمن مشو از بازی غيرت زنهار
که ره از صومعه تا دير مغان اين همه نيست
دردمندی من سوخته زار و نزار
ظاهرا حاجت تقرير و بيان اين همه نيست
نام حافظ رقم نيک پذيرفت ولی
پيش رندان رقم سود و زيان اين همه نيست
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 150
(74)
The produce of the workshop of existence and dwelling all this is naught;
Bring wine. For the goods of the world all this is naught.
The desire of the heart and of the exalted soul is the society of the Beloved:
All that is; and, if not, heart and soul, all this is naught.
For the sake of shade, endure not the favor of the Sidra and the Tuba tree
For, O moving cypress, when well thou lookest, all this is naught.
Fortune is that which, without the heart’s blood, cometh to the bosom:
And, if not, the garden of the Beloved with effort and toil all this is naught.
A space of five days that thou hast in this stage of favor;
Rest pleasantly awhile. For Time all this is naught.
O Saki! We are waiting on the shore of the ocean of death
Regard again. For from lip to mouth all this is naught.
Zahed! beware; be not secure of the sport of pride
For the path from the cloister to the temple of the Magians, all this is naught.
Wailing and weeping have consumed me sorrowful:
The need of narrating and of explaining apparently all this is naught.
The name of Hafez accepted the writing of honor;
But, in the opinion of profligates, the writing of profit and of loss all this is naught.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 151
(75)
خواب آن نرگس فتان تو بی چيزی نيست
تاب آن زلف پريشان تو بی چيزی نيست
از لبت شير روان بود که من می گفتم
اين شکر گرد نمکدان تو بی چيزی نيست
جان درازی تو بادا که يقين می دانم
در کمان ناوک مژگان تو بی چيزی نيست
مبتلايی به غم محنت و اندوه فراق
ای دل اين ناله و افغان تو بی چيزی نيست
دوش باد از سر کويش به گلستان بگذشت
ای گل اين چاک گريبان تو بی چيزی نيست
درد عشق ار چه دل از خلق نهان می دارد
حافظ اين ديده گريان تو بی چيزی نيست
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 152
(75)
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 153
(76)
جز آستان توام در جهان پناهی نيست
سر مرا بجز اين در حواله گاهی نيست
عدو چو تيغ کشد من سپر بيندازم
که تيغ ما بجز از ناله ای و آهی نيست
چرا ز کوی خرابات روی برتابم
کز اين به هم به جهان هيچ رسم و راهی نيست
زمانه گر بزند آتشم به خرمن عمر
بگو بسوز که بر من به برگ کاهی نيست
غلام نرگس جماش آن سهی سروم
که از شراب غرورش به کس نگاهی نيست
مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن
که در شريعت ما غير از اين گناهی نيست
عنان کشيده رو ای پادشاه کشور حسن
که نيست بر سر راهی که دادخواهی نيست
چنين که از همه سو دام راه می بينم
به از حمايت زلفش مرا پناهی نيست
خزينه دل حافظ به زلف و خال مده
که کارهای چنين حد هر سياهی نيست
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 154
(76)
Save Thy threshold, my shelter in the world is none.
Save this door, my fortress-place is none.
When the enemy draweth the sword, we cast the shield:
For save weeping and wailing, our sword is none:
From the tavern-street, why turn I away my face?
For better than this, in the world, my way and path is none.
If, into the harvest of my life, Time cast fire,
Say: “Consume; for, equal to a little blade of grass, in my opinion, it is none.”
I am the slave of the saucy eye of that straight stature,
From whose wine of pride, at any one, glance is none.
Be not in the pursuit of injury: do whatever thou desirest:
For in our Shariat, save this, a sin is none.
O King of the dominion of beauty! go rein drawn:
For at the head of a street, is it not a justice-seeker is none?
Thus it is, that, in every direction, I behold the snare of the Path:
Save the shelter of His tress, my shelter is none.
To the tress and the mole give not the treasure of the heart of Hafez;
For deeds like these, the power of every black one is none.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 155
(77)
بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت
و اندر آن برگ و نوا خوش ناله های زار داشت
گفتمش در عين وصل اين ناله و فرياد چيست
گفت ما را جلوه معشوق در اين کار داشت
يار اگر ننشست با ما نيست جای اعتراض
پادشاهی کامران بود از گدايی عار داشت
در نمی گيرد نياز و ناز ما با حسن دوست
خّرم آن کز نازنينان بخت برخوردار داشت
خيز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنيم
کاين همه نقش عجب در گردش پرگار داشت
گر مريد راه عشقی فکر بدنامی مکن
شيخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت
وقت آن شيرين قلندر خوش که در اطوار سير
ذکر تسبيح ملک در حلقه زنّار داشت
چشم حافظ زير بام قصر آن حوری سرشت
شيوه جنّات تجری تحتها الانهار داشت
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 156
(77)
A nightingale had a rose-leaf, pleasant of hue in his beak,
And, on that leaf and pleasant food, bitter lamentation held.
To him, I said: “In the very time of union wherefore is this lament and cry?”
He said: “In this work of lament, me the beloved’s beauty held.”
If the true Beloved sate not with us beggars, room for complaint is none;
King, prosperous was He; shame of beggars, He held.
Our supplication and entreaty affect not the Friend possessed of beauty,
Happy he, who from beloved ones, the fortune of prosperity held.
Arise! so that on the reed of that Painter, we may scatter our soul;
For, all this wonderful picture, in the revolution of His compass, Lie held.
If thou be a disciple of love’s Path, defame not:
Pawned at the vintner’s house, his religious garment Shaikh San’an held.
Happy, the time of that gentle Kalandar who, in the paths of wandering,
Mention of the rosary of the King, in the girdle of the Zunnar, held.
Below the roof of the palace of that beloved of Hun-nature, the eye of Hafez
The way of paradise, beneath which streams are flowing, held.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 157
(78)
ديدی که يار جز سر جور و ستم نداشت
بشکست عهد وز غم ما هيچ غم نداشت
يا رب مگيرش ار چه دل چون کبوترم
افکند و کشت و عزت صيد حرم نداشت
بر من جفا ز بخت من آمد وگرنه يار
حاشا که رسم لطف و طريق کرم نداشت
با اين همه هر آن که نه خواری کشيد از او
هر جا که رفت هيچ کسش محترم نداشت
ساقی بيار باده و با محتسب بگو
انکار ما مکن که چنين جام جم نداشت
هر راهرو که ره به حريم درش نبرد
مسکين بريد وادی و ره در حرم نداشت
حافظ ببر تو گوی فصاحت که مدعی
هيچش هنر نبود و خبر نيز هم نداشت
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 158
(78)
Thou sawest that, save the desire of violence and of tyranny, my beloved aught had
not.
He shattered the covenant; and, on account of our grief, grief had not.
O Lord! take him not. Although my heart, like the pigeon,
He cast down and slew; and respect for the prey of the sacred enclosure had not.
Against me, on account of my fortune, came this violence. If not the Beloved,
Save the way of courtesy and the path of liberality, aught had not.
With ail this, every one who endured from Him no contempt,
Everywhere he went, him honored any one had not.
Saki! bring wine; say to the Muhtaseb:
“Deny us not. For such a cup Jamshid had not.”
Every way-farer who took not the path to the sacred enclosure of His door,
Unhappy, traveled the valley; yet, the path to the sacred enclosure had not.
Hafez! do thou take the ball of eloquence. For the claimant,
His was no skill at all; and any information, he had not.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 159
(79)
کنون که می دمد از بوستان نسيم بهشت
من و شراب فرح بخش و يار حورسرشت
گدا چرا نزند لاف سلطنت امروز
که خيمه سايه ابر است و بزمگه لب کشت
چمن حکايت ارديبهشت می گويد
نه عاقل است که نسيه خريد و نقد بهشت
به می عمارت دل کن که اين جهان خراب
بر آن سر است که از خاک ما بسازد خشت
وفا مجوی ز دشمن که پرتوی ندهد
چو شمع صومعه افروزی از چراغ کنشت
مکن به نامه سياهی ملامت من مست
که آگه است که تقدير بر سرش چه نوشت
قدم دريغ مدار از جنازه حافظ
که گر چه غرق گناه است می رود به بهشت
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 160
(79)
Now, that the fragrant breeze of Paradise bloweth from the rose garden.
I and the wine, joy-giving and the Beloved angel.
To-day, why boasteth not the beggar of empire?
For his pavilion is the Cloud’s shade; and his banquet place, the field’s border.
The sward uttereth the tale of the April:
No Aref is he, who purchased a loan; and let go cash.
With wine make the building of the heart. For this evil world
Is bent on that it may make a brick of our dust.
From the enemy, seek not fidelity. For, a feeble ray it giveth not,
When thou kindlest the candle of the cloister from the lamp of the church.
For recorded blackness, reproach not me intoxicated:
Who knoweth what Fate hath written on his head?
From the bier of Hafez, keep not back thy foot:
For though he be immersed in sin, he goeth to paradise.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 161
(80)
عيب رندان مکن ای زاهد پاکيزه سرشت
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
من اگر نيکم و گر بد تو برو خود را باش
هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت
همه کس طالب يارند چه هشيار و چه مست
همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت
سر تسليم من و خشت در ميکده ها
مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت
نااميدم مکن از سابقه لطف ازل
تو پس پرده چه دانی که که خوب است و که زشت
نه من از پرده تقوا به درافتادم و بس
پدرم نيز بهشت ابد از دست بهشت
حافظا روز اجل گر به کف آری جامی
يک سر از کوی خرابات برندت به بهشت
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 162
(80)
O Zahed, pure of nature! censure not the profligates;
For, against thee, they will not record another’s crime.
If I be good, or if I be bad. Go thou: be thyself:
In the end, every one reapeth that work that he sowed.
Every one, whether sensible or insensible, is the seeker of the Beloved:
Every place, whether the Masjed or the church, is the house of love.
My head of submission and the brick of the Tavern-door:
If the complainant understand not this speech, say: Thy head and brick.
Of the former kindness in eternity without beginning, make me not hopeless:
What knowest thou, behind the screen who is good, who is bad?
From the cell of piety, not only I fell out:
My father also let go from his hand Paradise of Eternity without end.
O Hafez! If, on the day of death, thou bring a cup.
Immediately, they will take thee from the street of the tavern to Paradise.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 163
(81)
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که در اين باغ بسی چون تو شکفت
گل بخنديد که از راست نرنجيم ولی
هيچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت
گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل
ای بسا در که به نوک مژه ات بايد سفت
تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد
هر که خاک در ميخانه به رخساره نرفت
در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا
زلف سنبل به نسيم سحری می آشفت
گفتم ای مسند جم جام جهان بينت کو
گفت افسوس که آن دولت بيدار بخفت
سخن عشق نه آن است که آيد به زبان
ساقيا می ده و کوتاه کن اين گفت و شنفت
اشک حافظ خرد و صبر به دريا انداخت
چه کند سوز غم عشق نيارست نهفت
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 164
(81)
At dawn, the bird of the sward spake to the rose:
“Display less disdain; for, in this garden many a one like thee hath blossomed.”
The rose laughed saying: “We grieve not at the truth; but
“No lover spoke a harsh word to the beloved.”
If thou desire ruby wine from that begemmed cup,
O many the pearl that it is necessary for thee to pierce with the point of thy eyelash.
To eternity without end, the perfume of love reacheth not the perfume place of him
Who, with his face, swept not the dust of the door of the tavern.
Last night, in the Paradise, when from the bounty of the air,
The tress of the hyacinth was disturbed by the morning breeze,
I said: “O throne of Jamshid! thy cup world-displaying, where?”
It said: “Alas! wakeful fortune slept.”
Not that which cometh to the tongue is the talk of love:
O Saki! give wine; make short this uttering and hearing.
Into the sea, the tear of Hafez hath cast wisdom and patience:
What shall he do? The consuming of love’s grief, he cannot conceal.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 165
(82)
آن ترک پری چهره که دوش از بر ما رفت
آيا چه خطا ديد که از راه خطا رفت
تا رفت مرا از نظر آن چشم جهان بين
کس واقف ما نيست که از ديده چه ها رفت
بر شمع نرفت از گذر آتش دل دوش
آن دود که از سوز جگر بر سر ما رفت
دور از رخ تو دم به دم از گوشه چشمم
سيلاب سرشک آمد و طوفان بلا رفت
از پای فتاديم چو آمد غم هجران
در درد بمرديم چو از دست دوا رفت
دل گفت وصالش به دعا باز توان يافت
عمريست که عمرم همه در کار دعا رفت
احرام چه بنديم چو آن قبله نه اين جاست
در سعی چه کوشيم چو از مروه صفا رفت
دی گفت طبيب از سر حسرت چو مرا ديد
هيهات که رنج تو ز قانون شفا رفت
ای دوست به پرسيدن حافظ قدمی نه
زان پيش که گويند که از دار فنا رفت
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 166
(82)
That Bold One of Angel-face who, last night, by me passed,
What sin saw He that, by way of sin, He passed?
Since from my sight, went that world-seeing eye,
None knoweth what tears from my eye have passed.
Last night from the passing of the heart s fire to the candle passed not
That smoke that, to our head, from the liver’s consuming passed.
Far from His face, momently, from the fountain of my eye,
A torrent of tears came; and the deluge of calamity passed.
From our feet, we fell when separation’s grief came:
In grief we remained when from the hand, the remedy passed.
The heart said: “With prayer, one can again obtain union with Him.”
‘Tis a life-time since my life all in the work of prayer passed.
Wherefore do I bind on the pilgrim-robe, for that Ka’ba is not here?
In effort, wherefore do I strive since from Ka’ba, he hath passed?
Yesterday, with the essence of the pity, when he beheld me, the physician said:
“Alas! beyond the rules of cure, thy grief hath passed.”
O friend! for asking Hafez plant thy foot
Before that time when they shall speak saying,: “From the frail house he hath passed.”
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 167
(83)
گر ز دست زلف مشکينت خطايی رفت رفت
ور ز هندوی شما بر ما جفايی رفت رفت
برق عشق ار خرمن پشمينه پوشی سوخت سوخت
جور شاه کامران گر بر گدايی رفت رفت
در طريقت رنجش خاطر نباشد می بيار
هر کدورت را که بينی چون صفايی رفت رفت
عشقبازی را تحمل بايد ای دل پای دار
گر ملالی بود بود و گر خطايی رفت رفت
گر دلی از غمزه دلدار باری برد برد
ور ميان جان و جانان ماجرايی رفت رفت
از سخن چينان ملالت ها پديد آمد ولی
گر ميان همنشينان ناسزايی رفت رفت
عيب حافظ گو مکن واعظ که رفت از خانقاه
پای آزادی چه بندی گر به جايی رفت رفت
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 168
(83)
If from the hand of Thy musky tress, a fault passed, it passed:
And, if against us from Thy dark mole, an act of tyranny passed, it passed.
If, the harvest of one wool-clad, Love’s lightning consumed, it consumed:
If, against a beggar, the violence of the prosperous king passed, it passed.
In Tarikat, is no grief of heart. Bring wine:
Every impurity that thou seest, when, purity passed, it passed.
O heart! keep firm of foot. For love-playing, endurance is necessary:
If a vexatious matter was, it was; if a tyrannous matter passed, it passed.
If, from the Heart-possessor’s glance, a load a heart bore, it bore:
Between the soul and the true Beloved a matter passed, it passed.
From carpers, reproaches appear; but,
If, among fellow-sitters, aught unfit passed, it passed.
O admonisher! say: “Censure not Hafez who hath gone from the cloister.”
How bindest thou the foot of a free one? If to a place he passed, he passed.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 169
(84)
ساقی بيار باده که ماه صيام رفت
درده قدح که موسم ناموس و نام رفت
وقت عزيز رفت بيا تا قضا کنيم
عمری که بی حضور صراحی و جام رفت
مستم کن آن چنان که ندانم ز بيخودی
در عرصه خيال که آمد کدام رفت
بر بوی آن که جرعه جامت به ما رسد
در مصطبه دعای تو هر صبح و شام رفت
دل را که مرده بود حياتی به جان رسيد
تا بويی از نسيم می اش در مشام رفت
زاهد غرور داشت سلامت نبرد راه
رند از ره نياز به دارالسلام رفت
نقد دلی که بود مرا صرف باده شد
قلب سياه بود از آن در حرام رفت
در تاب توبه چند توان سوخت همچو عود
می ده که عمر در سر سودای خام رفت
ديگر مکن نصيحت حافظ که ره نيافت
گمگشته ای که باده نابش به کام رفت
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 170
(84)
O Saki! bring wine; for the fasting month hath passed.
Give the goblet; for the season of name and fame hath passed.
Dear time hath passed. Come; let us repeat the omitted prayers
Of a long life that without the presence of a goglet and of the cup hath passed
Make me intoxicated even so that from selflessness I shall not know,
In the plain of imagination, who hath come, who hath passed.
In the smell that a draught of Thy cup may reach us,
In the inn, every morning and evening, prayer to Thee hath passed.
To the heart that was dead, a great life reached the soul,
Since into its perfume-place a perfume, from Thy breeze, hath passed.
The Zahed had pride; took not the path to safety:
By the path of supplication, the Profligate to the House of Safety hath passed.
The cash of the heart that was mine became expended in wine:
It was counterfeit coin. Therefore into the unlawful it hath passed.
Like aloe-wood, how long can one consume in the torment of repentance?
Give wine. For life in the essence of raw madness hath passed.
Again counsel not Hafez; for the path of austerity, found not,
A lost one, to whose palate the sweet wine hath passed.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 171
(85)
شربتی از لب لعلش نچشيديم و برفت
روی مه پيکر او سير نديديم و برفت
گويی از صحبت ما نيک به تنگ آمده بود
بار بربست و به گردش نرسيديم و برفت
بس که ما فاتحه و حرز يمانی خوانديم
وز پی اش سوره اخلاص دميديم و برفت
عشوه دادند که بر ما گذری خواهی کرد
ديدی آخر که چنين عشوه خريديم و برفت
شد چمان در چمن حسن و لطافت ليکن
در گلستان وصالش نچميديم و برفت
همچو حافظ همه شب ناله و زاری کرديم
کای دريغا به وداعش نرسيديم و برفت
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 172
(85)
From His lip of ruby, a draft we tasted not; and He departed:
His face, moon of form, we beheld not to our fill; and He departed.
Thou mayst say: “By our society, He hath become greatly straitened.”
His chattels, He bound up: about him, we arrived not, and He departed.
Many the Fatiha and the Harz-i-Yamani that we recited:
After that, we murmured the wholeheartedness, and He departed.
A glance, He gave saying: “From the street of desire, I depart not:”
Thou sawest how, at last, we purchased the glance, and He departed.
Proudly moving, He went into the sward of beauty and of grace. But,
In the rose garden of union with Him, we moved not, and He departed.
All night, weeping and wailing, we did like Hafez:
For alas! for bidding Him farewell, we arrived not, and He departed.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 173
(86)
ساقی بيا که يار ز رخ پرده برگرفت
کار چراغ خلوتيان باز درگرفت
آن شمع سرگرفته دگر چهره برفروخت
وين پير سالخورده جوانی ز سر گرفت
آن عشوه داد عشق که مفتی ز ره برفت
وان لطف کرد دوست که دشمن حذر گرفت
زنهار از آن عبارت شيرين دلفريب
گويی که پسته تو سخن در شکر گرفت
بار غمی که خاطر ما خسته کرده بود
عيسی دمی خدا بفرستاد و برگرفت
هر سروقد که بر مه و خور حسن می فروخت
چون تو درآمدی پی کاری دگر گرفت
زين قصّه هفت گنبد افلاک پرصداست
کوته نظر ببين که سخن مختصر گرفت
حافظ تو اين سخن ز که آموختی که بخت
تعويذ کرد شعر تو را و به زر گرفت
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 174
(86)
Saki! come; for the true Beloved hath taken up the veil,
The work of the lamp of the Khilvatis again kindled.
That candle head uplifted again enkindled its face,
And youth from his head, this Pir years endured took.
The true Beloved gave that glance, such that piety departed from the path,
And the Friend exercised that kindness, that the enemy caution took.
From the sweet and heart-ravishing example, shelter:
Thou mayst say “Thy mouth speech into sugar took.”
The load of that great grief that had wounded our heart,
God sent one of Isa-breath: up, he took.
Every cypress-stature, that boasted beauty over the sun and the moon,
When Thou camest, the pursuit of other work took.
Full of clamour of this tale, are the seven vaults of the sky.
Behold the short-sighted one who, the tale short, took!
Hafez! from whom hast thou learned this prayer, that the beloved
Made thy verse an amulet; and it, into gold, took.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 175
(87)
حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت
آری به اتفاق جهان می توان گرفت
افشای راز خلوتيان خواست کرد شمع
شکر خدا که سر دلش در زبان گرفت
زين آتش نهفته که در سينه من است
خورشيد شعله ايست که در آسمان گرفت
می خواست گل که دم زند از رنگ و بوی دوست
از غيرت صبا نفسش در دهان گرفت
آسوده بر کنار چو پرگار می شدم
دوران چو نقطه عاقبتم در ميان گرفت
آن روز شوق ساغر می خرمنم بسوخت
کتش ز عکس عارض ساقی در آن گرفت
خواهم شدن به کوی مغان آستين فشان
زين فتنه ها که دامن آخرزمان گرفت
می خور که هر که آخر کار جهان بديد
از غم سبک برآمد و رطل گران گرفت
بر برگ گل به خون شقايق نوشته اند
کان کس که پخته شد می چون ارغوان گرفت
حافظ چو آب لطف ز نظم تو می چکد
حاسد چگونه نکته تواند بر آن گرفت
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 176
(87)
By concord with darkish beauty, the world Thy beauty took.
Yes; by concord, the world one can take.
The revealing of the mysteries of the Khilvatis, the candle wished to make:
Thanks to God! that its tongue, the heart’s desire kindled.
From out of this concealed fire that is in my chest,
A flame is the sun that the sky, kindled.
The rose wished to boast of the color and the perfume of the Friend:
In jealousy of it, its breath, in its mouth the breeze took.
Rested apart, I was like the compass:
At last, me, into the center, like a point, Time took.
Desire of the cup of wine consumed my harvest that day,
When, from the reflection of the Saki’s cheek, fire kindled.
e
To the street of the magians, I wish to go, shaking my sleeve,
Of these calamities, that, the skirt of time’s end took.
Drink wine. For, whoever, at the end of work, beheld the world,
From grief, came forth light; and, the heavy cup of wine, took.
With the blood of tulips, on the rose-leaf, they have written
Saying: “Wine like the ruddy Arghavan that one, who became mature, took.”
Hafez! like water, grace trickleth from thy verse:
On it, nice distinction, the envious one how took?
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 177
(88)
شنيده ام سخنی خوش که پير کنعان گفت
فراق يار نه آن می کند که بتوان گفت
حديث هول قيامت که گفت واعظ شهر
کنايتيست که از روزگار هجران گفت
نشان يار سفرکرده از که پرسم باز
که هر چه گفت بريد صبا پريشان گفت
فغان که آن مه نامهربان مهرگسل
به ترک صحبت ياران خود چه آسان گفت
من و مقام رضا بعد از اين و شکر رقيب
که دل به درد تو خو کرد و ترک درمان گفت
غم کهن به می سالخورده دفع کنيد
که تخم خوشدلی اين است پير دهقان گفت
گره به باد مزن گر چه بر مراد رود
که اين سخن به مثل باد با سليمان گفت
به مهلتی که سپهرت دهد ز راه مرو
تو را که گفت که اين زال ترک دستان گفت
مزن ز چون و چرا دم که بنده مقبل
قبول کرد به جان هر سخن که جانان گفت
که گفت حافظ از انديشه تو آمد باز
من اين نگفته ام آن کس که گفت بهتان گفت
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 178
(88)
I heard a pleasant speech that the old man of Kan’an uttered:
“Separation from the true Beloved maketh not that which can be uttered.”
The tale of terror of the resurrection day, which the city-admonisher uttered?
Is a hint, which, of the time of separation, he uttered.
Of whom, may I ask the trace of the Beloved, many a journey made?
For whatever the wind’s messenger uttered, confusedly he uttered.
Alas! that unkind moon, the Friend’s enemy,
For the abandoning the society of his own lovers, how easily he uttered!
After this I and the stage of contentment, and thanks to my rival:
For accustomed to pain by thee, my heart hath become; and the abandonment of
remedy uttered
With wine of many years, repel ye the old grief:
For, the seed of happy-heartedness is this. It, the Pir of the village uttered.
Fix not a knot on the wind though, on thy object, it favorably blow,
For to Soleiman this speech, as a proverb, the wind, uttered.
For a frivolous excuse that the sky may give thee, go not from the Path
Who told thee, that, the abandoning of tales, this old woman uttered.
As to “how and why,” express no breath. For the happy slave
Accepteth with soul every word that the Sultan uttered.
From thought of thee, who said Hafez hath come back’?
This, I have not said. He who uttered it, calumny uttered.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 179
(89)
يا رب سببی ساز که يارم به سلامت
بازآيد و برهاندم از بند ملامت
خاک ره آن يار سفرکرده بياريد
تا چشم جهان بين کنمش جای اقامت
فرياد که از شش جهتم راه ببستند
آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت
امروز که در دست توام مرحمتی کن
فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت
ای آن که به تقرير و بيان دم زنی از عشق
ما با تو نداريم سخن خير و سلامت
درويش مکن ناله ز شمشير احبا
کاين طايفه از کشته ستانند غرامت
در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقی
بر می شکند گوشه محراب امامت
حاشا که من از جور و جفای تو بنالم
بيداد لطيفان همه لطف است و کرامت
کوته نکند بحث سر زلف تو حافظ
پيوسته شد اين سلسله تا روز قيامت
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 180
(89)
O Lord! devise a means, whereby in safety my Beloved
May come back, and release me from the claw of reproach.
Bring ye the dust of the Path of that traveled Beloved
That I may make my world-seeing eye His sojourn-place.
Justice! For, they have barred my Path on six sides
That mole, beard, tress, face, cheek, and stature.
To-day, when I am in thy hand, show a little mercy.
To-morrow, when I become clay, what profit are tears of repentance?
O thou that of love expressest breath in relating and explaining,
With thee no word have we save this “Prosperity and safety be thine!”
Darvish! Lament not of the sword of friends;
For this band taketh the blood-price for the slain.
Set fire to the religious garment; for the curve of the Saki’s eye-brow
Shattereth the corner of the prayer-arch of the service of the Imam.
God forbid that of thy violence and tyranny I should bewail:
The injustice of dainty ones is all daintiness and goodness.
The argument of thy tress-tip, Hafez shorteneth not:
This chain is joined to the day of resurrection.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 181
(90)
ای هدهد صبا به سبا می فرستمت
بنگر که از کجا به کجا می فرستمت
حيف است طايری چو تو در خاکدان غم
زين جا به آشيان وفا می فرستمت
در راه عشق مرحله قرب و بعد نيست
می بينمت عيان و دعا می فرستمت
هر صبح و شام قافله ای از دعای خير
در صحبت شمال و صبا می فرستمت
تا لشکر غمت نکند ملک دل خراب
جان عزيز خود به نوا می فرستمت
ای غايب از نظر که شدی همنشين دل
می گويمت دعا و ثنا می فرستمت
در روی خود تفرج صنع خدای کن
کيينه خدای نما می فرستمت
ساقی بيا که هاتف غيبم به مژده گفت
با درد صبر کن که دوا می فرستمت
حافظ سرود مجلس ما ذکر خير توست
بشتاب هان که اسب و قبا می فرستمت
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 182
(90)
O lapwing of the east wind! to Saba, I send thee:
Behold from where to where, I send thee!
Alas! a bird like thee in the dust-heap of grief:
Hence to the nest of fidelity, I send thee.
In love’s Path, is no stage of nearness or of farness:
I clearly see Thee; and prayer, I send Thee.
Every morning and evening, the Kafila of prayer for Thy welfare,
In company with the north and the east wind, I send Thee.
So long as grief’s army ruineth not the heart’s country,
Words and odes, with melody and modulation, I send thee.
O Fellow-sitter of my heart! Thou that becomest hidden from sight,
Prayer, I utter for Thee; praise, I send Thee.
The creation of God, behold in thy own face;
For the mirror, God-displaying, I send thee.
Saki! come; for the invisible messenger uttered to me glad tidings,
“In pain, exercise patience; for the remedy of union, I send Thee.”
Hafez! the song of our assembly is the mention of thy welfare:
Make haste. A horse and a coat, I send Thee.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 183
(91)
ای غايب از نظر به خدا می سپارمت
جانم بسوختی و به دل دوست دارمت
تا دامن کفن نکشم زير پای خاک
باور مکن که دست ز دامن بدارمت
محراب ابرويت بنما تا سحرگهی
دست دعا برآرم و در گردن آرمت
گر بايدم شدن سوی هاروت بابلی
صد گونه جادويی بکنم تا بيارمت
خواهم که پيش ميرمت ای بی وفا طبيب
بيمار بازپرس که در انتظارمت
صد جوی آب بست هام از ديده بر کنار
بر بوی تخم مهر که در دل بکارمت
حافظ شراب و شاهد و رندی نه وضع توست
فی الجمله می کنی و فرو می گذارمت
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 184
(91)
O hidden from sight! to God, I entrust, thee.
Thou consumedest my soul; yet with heart, friend I hold thee.
So long as I trail not the skirt of my shroud beneath the foot of the dust,
Believe not, I will keep hand from off the skirt of thee.
Display the prayer-arch of thy eye-brow, that, in the morning-time,
I may bring forth my hand of prayer and bring it upon the neck of thee.
If it be necessary for me to go to Harut of Babil,
A hundred kinds of sorcery I will evoke to bring thee.
O faithless physician! I wish to die before thee.
Ask the sick; for I am in expectation of thee.
I weep; and, from this tear, torrent raining, my hope
Is that love’s seed, I may plant in the heart of thee.
Hafez! wine, and the mistress, and profligacy are not thy way of life:
Wholly thou doest; and I pardon thee.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 185
(92)
مير من خوش می روی کاندر سر و پا ميرمت
خوش خرامان شو که پيش قد رعنا ميرمت
گفته بودی کی بميری پيش من تعجيل چيست
خوش تقاضا می کنی پيش تقاضا ميرمت
عاشق و مخمور و مهجورم بت ساقی کجاست
گو که بخرامد که پيش سروبالا ميرمت
آن که عمری شد که تا بيمارم از سودای او
گو نگاهی کن که پيش چشم شهلا ميرمت
گفته لعل لبم هم درد بخشد هم دوا
گاه پيش درد و گه پيش مداوا ميرمت
خوش خرامان می روی چشم بد از روی تو دور
دارم اندر سر خيال آن که در پا ميرمت
گر چه جای حافظ اندر خلوت وصل تو نيست
ای همه جای تو خوش پيش همه جا ميرمت
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 186
(92)
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 187
(93)
چه لطف بود که ناگاه رشحه قلمت
حقوق خدمت ما عرضه کرد بر کرمت
به نوک خامه رقم کرده ای سلام مرا
که کارخانه دوران مباد بی رقمت
نگويم از من بی دل به سهو کردی ياد
که در حساب خرد نيست سهو بر قلمت
مرا ذليل مگردان به شکر اين نعمت
که داشت دولت سرمد عزيز و محترمت
بيا که با سر زلفت قرار خواهم کرد
که گر سرم برود برندارم از قدمت
ز حال ما دلت آگه شود مگر وقتی
که لاله بردمد از خاک کشتگان غمت
روان تشنه ما را به جرعه ای درياب
چو می دهند زلال خضر ز جام جمت
هميشه وقت تو ای عيسی صبا خوش باد
که جان حافظ دلخسته زنده شد به دمت
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 188
(93)
What kindness it was when, suddenly, the dropping of thy pen
Represented the obligations of our service according to the goodness of thee.
To me, salutation thou hast written with the nib of the pen:
Be not the work of Time’s house without the writing of thee!
I say not in mistake, thou recollectedest me, heart bereft:
For, in wisdom’s account, mistake lieth not in the pen of thee.
Despicable, make me not in thanks for this favor
That lasting Fortune, dear and honored, held thee.
Come. For, by thy tress-tip, I will vow
‘That if my head goeth, I will not uplift it from the feet of thee.
Of the state of us, thy heart may become acquainted; but at the time,
When the tulip blossometh from the dust of those slain of grief for thee.
With a draught, assist the soul of us thirsty
When, from the cup, the limpid water of Khizr they give thee.
O Isa-breeze! happy ever be all thy time
For alive became the heart-broken soul of Hafez by the breath of Thee.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 189
(94)
زان يار دلنوازم شکريست با شکايت
گر نکته دان عشقی بشنو تو اين حکايت
بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم
يا رب مباد کس را مخدوم بی عنايت
رندان تشنه لب را آبی نمی دهد کس
گويی ولی شناسان رفتند از اين ولايت
در زلف چون کمندش ای دل مپيچ کان جا
سرها بريده بينی بی جرم و بی جنايت
چشمت به غمزه ما را خون خورد و می پسندی
جانا روا نباشد خون ريز را حمايت
در اين شب سياهم گم گشت راه مقصود
از گوشه ای برون آی ای کوکب هدايت
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نيفزود
زنهار از اين بيابان وين راه بی نهايت
اين راه را نهايت صورت کجا توان بست
کش صد هزار منزل بيش است در بدايت
هر چند بردی آبم روی از درت نتابم
جور از حبيب خوشتر کز مدعی رعايت
عشقت رسد به فرياد ار خود به سان حافظ
قرآن ز بر بخوانی در چارده روايت
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 190
(94)
On account of that heart-cherishing beloved, thanks with complaint are mine:
If thou be a subtlety-understander of love list well to this tale.
Rewardless was and thankless every service that I rendered:
O Lord! void of kindness let none be the served one.
To profligates, thirsty of lip, none giveth a little water:
Thou mayest say: “Those recognizing holy men have departed from this land.”
O heart! In His tress-like noose, twist not; For, there,
Thou seest severed heads, crimeless, guiltless.
With a glance, Thy eye drank our blood; and Thou approvest:
O Soul! lawful is not protection to the blood-shedder.
In this dark night, lost to me became the path of my purpose:
O Star of guidance! come forth from the corner.
From every direction, where I went naught increased to me save terror.
Beware of this desert, and of this endless Path.
Of this Path, the end openeth no form
For, in its beginning, are a hundred thousand stages more.
Although, thou snatchedest my honor, I turn not my face from Thy door:
More pleasant is violence from the Beloved, than from the enemy, courtesy.
To thy complaint, love reacheth, if like Hafez
Thou recite the Kuran with the fourteen traditions.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 191
(95)
مدامم مست می دارد نسيم جعد گيسويت
خرابم می کند هر دم فريب چشم جادويت
پس از چندين شکيبايی شبی يا رب توان ديدن
که شمع ديده افروزيم در محراب ابرويت
سواد لوح بينش را عزيز از بهر آن دارم
که جان را نسخه ای باشد ز لوح خال هندويت
تو گر خواهی که جاويدان جهان يک سر بيارايی
صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رويت
و گر رسم فنا خواهی که از عالم براندازی
برافشان تا فروريزد هزاران جان ز هر مويت
من و باد صبا مسکين دو سرگردان بی حاصل
من از افسون چشمت مست و او از بوی گيسويت
زهی همت که حافظ راست از دنيی و از عقبی
نيايد هيچ در چشمش بجز خاک سر کويت
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 192
(95)
Ever intoxicated keepeth me the waft of air of the tress-curl of Thine.
Momently ruined maketh me the deceit of the eye of sorcery of Thine.
O Lord! after such patience, one can see a night
Whereon, we may kindle the candle of our eye in the prayer-arch of the eye-brow of
Thine.
The black tablet of vision, I hold dear for the sake
That to the soul, it is a book of the picture of the dark mole of Thine.
If Thou wish perpetually to adorn the world altogether
Tell the breeze that it should uplift awhile the veil from the face of Thine.
And if Thou wish to cast out from the world the custom of effacement.
Scatter that it may shed thousands of souls from every hair of Thine.
Wretched, I and the morning breeze; two heads, revolving without profit:
Intoxicated, I, from the sorcery of the eye of Thine; it, from the perfume of the tress of
Thine.
O excellent! the spirit that Hafez hath of this world and of the next world
Naught cometh into his eye, save the dust of the head of the street of Thine.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 193
(96)
درد ما را نيست درمان الغياث
هجر ما را نيست پايان الغياث
دين و دل بردند و قصد جان کنند
الغياث از جور خوبان الغياث
در بهای بوسه ای جانی طلب
می کنند اين دلستانان الغياث
خون ما خوردند اين کافردلان
ای مسلمانان چه درمان الغياث
همچو حافظ روز و شب بی خويشتن
گشته ام سوزان و گريان الغياث
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 194
(96)
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 195
(97)
تويی که بر سر خوبان کشوری چون تاج
سزد اگر همه دلبران دهندت باج
دو چشم شوخ تو برهم زده خطا و حبش
به چين زلف تو ماچين و هند داده خراج
بياض روی تو روشن چو عارض رخ روز
سواد زلف سياه تو هست ظلمت داج
دهان شهد تو داده رواج آب خضر
لب چو قند تو برد از نبات مصر رواج
از اين مرض به حقيقت شفا نخواهم يافت
که از تو درد دل ای جان نمی رسد به علاج
چرا همی شکنی جان من ز سنگ دلی
دل ضعيف که باشد به نازکی چو زجاج
لب تو خضر و دهان تو آب حيوان است
قد تو سرو و ميان موی و بر به هيت عاج
فتاد در دل حافظ هوای چون تو شهی
کمينه ذره خاک در تو بودی کاج
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 196
(97)
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 197
(98)
اگر به مذهب تو خون عاشق است مباح
صلاح ما همه آن است کان تو راست صلاح
سواد زلف سياه تو جاعل الظلمات
بياض روی چو ماه تو فالق الاصباح
ز چين زلف کمندت کسی نيافت خلاص
از آن کمانچه ابرو و تير چشم نجاح
ز ديده ام شده يک چشمه در کنار روان
که آشنا نکند در ميان آن ملاح
لب چو آب حيات تو هست قوت جان
وجود خاکی ما را از اوست ذکر رواح
بداد لعل لبت بوسه ای به صد زاری
گرفت کام دلم ز او به صد هزار الحاح
دعای جان تو ورد زبان مشتاقان
هميشه تا که بود متصل مسا و صباح
صلاح و توبه و تقوی ز ما مجو حافظ
ز رند و عاشق و مجنون کسی نيافت صلاح
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 198
(98)
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 199
(99)
دل من در هوای روی فرخ
بود آشفته همچون موی فرخ
بجز هندوی زلفش هيچ کس نيست
که برخوردار شد از روی فرخ
سياهی نيکبخت است آن که دايم
بود همراز و هم زانوی فرخ
شود چون بيد لرزان سرو آزاد
اگر بيند قد دلجوی فرخ
بده ساقی شراب ارغوانی
به ياد نرگس جادوی فرخ
دوتا شد قامتم همچون کمانی
ز غم پيوسته چون ابروی فرخ
نسيم مشک تاتاری خجل کرد
شميم زلف عنبربوی فرخ
اگر ميل دل هر کس به جايست
بود ميل دل من سوی فرخ
غلام همت آنم که باشد
چو حافظ بنده و هندوی فرخ
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 200
(99)
My heart, in desire of the face of Farrukh,
Is in confusion like the hair of Farrukh.
Save the Hindu of his tress, is none,
That enjoyed prosperity from the face of Farrukh.
The. black of good fortune is that which ever
Is the fellow-traveller and the fellow knee-sitter of Farrukh.
Like the trembling aspen, becometh the cypress of the garden,
If it see the heart-alluring stature of Farrukh.
O Saki! give wine of Arghavan hue
To the memory of the eye of sorcery of Farrukh.
Bent like a bow, became my stature
From grief continuous as the eyebrow of Farrukh.
The breeze of the musk of Tatar, ashamed made
The perfume of the tress of ambergris of Farrukh.
If to a place, be the inclination of any one’s heart,
The inclination of my heart is towards of Farrukh.
I am the slave of resolution of that one who is
Like Hafez, the attendant of the black of Farrukh.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 201
(100)
دی پير می فروش که ذکرش به خير باد
گفتا شراب نوش و غم دل ببر ز ياد
گفتم به باد می دهدم باده نام و ننگ
گفتا قبول کن سخن و هر چه باد باد
سود و زيان و مايه چو خواهد شدن ز دست
از بهر اين معامله غمگين مباش و شاد
بادت به دست باشد اگر دل نهی به هيچ
در معرضی که تخت سليمان رود به باد
حافظ گرت ز پند حکيمان ملالت است
کوته کنيم قصه که عمرت دراز باد
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه اوّل)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 202
(100)
Yesterday, the Pir, the wine-seller whose mention be for good!
Said: “Drink wine; and, from recollection, take the heart’s grief.”
I said: “To the wind, wine giveth my name and fame:”
He said: “Accept the word: be whatever be.”
Since, from thy hand, will go profit and loss and capital,
Say: “For this matter, neither noyous nor joyous be!”
In thy hand is only wind, if thou place thy heart on any thing:
In a meeting-place where to the wind, Soleiman’s throne goeth.
Hafez! if thine be vexation on account of the counsel of the sages,
Let us make short the tale, saying: “Long life be thine!”
پايان بخش اوّل
1
غزليّات خواجه حافظ شيرازی
(با برگردان انگليسی)
گردآوری و ويرايش
دکتر بهروز همايون فر
پوشه دوّم
October 2001
Ghazal of Hafez Shirazi
In Persian with English translation
Original Translation by Henry Wilberforce Clarke (1840-1905)
Part 2 (version 1.03)
Compiled and Corrected by
Dr. Behrouz Homayoun Far
far@acm.org
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far
2
Preface
The translations appearing in this collection are by Henry Wilberforce Clarke who used the
Upjohn’s Calcutta version (1791) of Divan of Hafez in 1891. The original Calcutta edition had a
number of mistakes and it is verified that some of the poems do not belong to Hafez and are added
afterwards. The most reliable edition of Divan is published at Tehran in 1320/1941 under the
editorship of Mirza Mohammad Qazvini and Dr Qasem Ghani. This edition has admitted 495
ghazals as unquestionably genuine, beside 3 qasidehs, 2 mathnavis, 34 occasional pieces
(muqatta’at) and 42 robais, a total of 573 poems. I have selected those poems that appear in
Qazvini and Ghani edition and partially rewritten some of the translations to be more poetic and
understandable.
Dr. Behrouz Homayoun Far
2001/10/6
Calgary, Canada
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 3
(101)
شراب و عيش نهان چيست کار بی بنياد
زديم بر صف رندان و هر چه بادا باد
گره ز دل بگشا و از سپهر ياد مکن
که فکر هيچ مهندس چنين گره نگشاد
ز انقلاب زمانه عجب مدار که چرخ
از اين فسانه هزاران هزار دارد ياد
قدح به شرط ادب گير زان که ترکيبش
ز کاسه سر جمشيد و بهمن است و قباد
که آگه است که کاووس و کی کجا رفتند
که واقف است که چون رفت تخت جم بر باد
ز حسرت لب شيرين هنوز می بينم
که لاله می دمد از خون ديده فرهاد
مگر که لاله بدانست بی وفايی دهر
که تا بزاد و بشد جام می ز کف ننهاد
بيا بيا که زمانی ز می خراب شويم
مگر رسيم به گنجی در اين خراب آباد
نمی دهند اجازت مرا به سير و سفر
نسيم باد مصلا و آب رکن آباد
قدح مگير چو حافظ مگر به ناله چنگ
که بسته اند بر ابريشم طرب دل شاد
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 4
(101)
Wine and hidden pleasure, what are they? Baseless work.
On the ranks of profligates we dashed. What is fit to be-be!
Unloose the heart’s knot; and, think not of the sky:
For such a knot, the thought of no geometrician hath loosed.
At Time’s changes, wonder not. For the sphere
Recollecteth many a thousand tales of this.
With respect, take the goblet. For its composition
Is of the skull of Jamshid, of Bahman, and of Kubad.
Where Kawoos and Kay went, who is informed?
How Jamshid’s throne went to the wind who is informed?
From passion for Shirin’s lip, yet I see
That, from the blood of Farhad’s eye, the tulip blossometh.
Perchance the tulip knew Time’s unfaithfulness:
For, since she was torn and become, from out of her hand she hath not placed the cup
of wine.
Come! come! so that, awhile, with wine ruined we may become:
Perchance, to that great fortune, we may, in this ruined place, reach.
For wandering and journeying, me, permission give not
The breeze of Musalla’s dust, and the water of Roknabad.
Like Hafez take not the cup save to the sound of the harp:
For, to the silk of joy, they have bound the glad heart.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 5
(102)
دوش آگهی ز يار سفرکرده داد باد
من نيز دل به باد دهم هر چه باد باد
کارم بدان رسيد که همراز خود کنم
هر شام برق لامع و هر بامداد باد
در چين طره تو دل بی حفاظ من
هرگز نگفت مسکن مالوف ياد باد
امروز قدر پند عزيزان شناختم
يا رب روان ناصح ما از تو شاد باد
خون شد دلم به ياد تو هر گه که در چمن
بند قبای غنچه گل می گشاد باد
از دست رفته بود وجود ضعيف من
صبحم به بوی وصل تو جان بازداد باد
حافظ نهاد نيک تو کامت برآورد
جان ها فدای مردم نيکونهاد باد
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 6
(102)
Last night, the news of the beloved, journey-made, gave the wind:
To the wind, I also give my heart. Whatever it be-be.
To that, my work reached that, my confidant I make
Every evening the flashing lightning; and, every morning, the wind.
In the curl of thy tress, my heart void of protection,
Ever said not: “Of my accustomed abode, recollection be.”
To-day, I recognized the value of the counsel of those dear:
O Lord! joyous by Thee, the soul of our adviser be.
In memory of thee, blood become my heart, whenever, in the sward,
The fastening of the rose-bud’s coat, loosed the wind.
From my hand, had gone my feeble existence:
In the morning, by the perfume of thy tress, gave back life, the wind.
Hafez! thy desire, thy good disposition bringeth forth:
The ransom of the man of good disposition, souls be.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 7
(103)
روز وصل دوستداران ياد باد
ياد باد آن روزگاران ياد باد
کامم از تلخی غم چون زهر گشت
بانگ نوش شادخواران ياد باد
گر چه ياران فارغند از ياد من
از من ايشان را هزاران ياد باد
مبتلا گشتم در اين بند و بلا
کوشش آن حق گزاران ياد باد
گر چه صد رود است در چشمم مدام
زنده رود و باغ کاران ياد باد
راز حافظ بعد از اين ناگفته ماند
ای دريغا رازداران ياد باد
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 8
(103)
The day of union of friends remember:
Those times, remember, remember!
From the bitterness of grief my palate hath become like poison:
The tumult of the drinking of wine-drinkers, remember!
Although free of recollection of me, are friends
Them, on my part a thousand times, remember!
Entangled, I am in this bond of calamity:
The endeavor of those upright ones, remember!
Although in my eye, are a hundred streams
The Zende-rud of gardeners, remember!
After this, the mystery of Hafez un-uttered remaineth:
Alas! the mystery-keepers, remember!
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 9
(104)
جمالت آفتاب هر نظر باد
ز خوبی روی خوبت خوبتر باد
همای زلف شاهين شهپرت را
دل شاهان عالم زير پر باد
کسی کو بسته زلفت نباشد
چو زلفت درهم و زير و زبر باد
دلی کو عاشق رويت نباشد
هميشه غرقه در خون جگر باد
بتا چون غمزه ات ناوک فشاند
دل مجروح من پيشش سپر باد
چو لعل شکرينت بوسه بخشد
مذاق جان من ز او پرشکر باد
مرا از توست هر دم تازه عشقی
تو را هر ساعتی حسنی دگر باد
به جان مشتاق روی توست حافظ
تو را در حال مشتاقان نظر باد
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 10
(104)
The sun of every vision, Thy beauty be
More beautiful than the beauty, Thy beautiful face be.
Of the Homa of Thy tress, the falcon of long-wing feather,
Beneath the wing, the heart of the kings of the world be!
To Thy tress, that one who is not attracted:
Like Thy tress, tossed and confused be.
Of Thy face, that heart that is not the lover,
In liver-blood, ever drowned be.
O idol! When Thy glance casteth the arrow
Before it, my wounded heart, the shield be.
When Thy sugary ruby giveth the kiss
From it, the taste of my life, full of sugar be.
Momently mine, is a great fresh love for Thee:
Hourly, Thine another great beauty be!
With soul, Hafez is desirous of Thy face.
On the state of desirous ones, Thy glance be.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 11
(105)
صوفی ار باده به اندازه خورد نوشش باد
ور نه انديشه اين کار فراموشش باد
آن که يک جرعه می از دست تواند دادن
دست با شاهد مقصود در آغوشش باد
پير ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت
آفرين بر نظر پاک خطاپوشش باد
شاه ترکان سخن مدعيان م یشنود
شرمی از مظلمه خون سياووشش باد
گر چه از کبر سخن با من درويش نگفت
جان فدای شکرين پسته خاموشش باد
چشمم از آينه داران خط و خالش گشت
لبم از بوسه ربايان بر و دوشش باد
نرگس مست نوازش کن مردم دارش
خون عاشق به قدح گر بخورد نوشش باد
به غلامی تو مشهور جهان شد حافظ
حلقه بندگی زلف تو در گوشش باد
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 12
(105)
If, to limit, the Sufi drink wine to him, sweet may it be!
If not, the thought of this work of his, forgotten be!
That one who can give up a single draft of wine,
With the Beloved of his desire his hand in his bosom, be.
Said our Pir: “On the Creator’s pen, passed no error:”
On his pure sight, error-covering, afarin be!
The King of the Turkans heard the speech of the adversaries:
Of the oppression of Siyawash, his a great shame be!
Although, through pride, he uttered no word to me, the poor darvish;
A ransom for His sweet, silent, pistachio nut, my life be!
Of the number of mirror-holders of his line and mole, my eye became:
Of the number of the kiss-snatchers of his bosom and back, my lip be.
The intoxicated narcissus, favor-doer, ma n-preserver;
If it drink lover’s blood in a goblet, to it sweet may it be!
Hafez! in thy service, the world became famous:
In its ear, the ring of service of thy tress, be!
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 13
(106)
تنت به ناز طبيبان نيازمند مباد
وجود نازکت آزرده گزند مباد
سلامت همه آفاق در سلامت توست
به هيچ عارضه شخص تو دردمند مباد
جمال صورت و معنی ز امن صحت توست
که ظاهرت دژم و باطنت نژند مباد
در اين چمن چو درآيد خزان به يغمايی
رهش به سرو سهی قامت بلند مباد
در آن بساط که حسن تو جلوه آغازد
مجال طعنه بدبين و بدپسند مباد
هر آن که روی چو ماهت به چشم بد بيند
بر آتش تو بجز جان او سپند مباد
شفا ز گفته شکرفشان حافظ جوی
که حاجتت به علاج گلاب و قند مباد
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 14
(106)
In need of the physician’s care, thy body be not;
Vexed by injury, thy tender existence be not!
The safety of all horizons is in thy safety.
By any accident, sorrowful thy person be not!
The beauty of the outward and of the inward is from the prosperity of thy well-being:
Outwardly anguished, inwardly afflicted, thou be not!
In this sward, when autumn entereth upon plundering,
To the straight cypress of lofty stature, its path be not!
In that place where thy beauty beginneth splendor,
The power of reproach of the ill-seer and of the ill-approver be not!
Every one, who, with the evil eye, beholdeth thy moon-like face,
Save rue-casting on the fire of grief, his life be not.
From the sugar-scattering utterance, of Hafez seek recovery,
So that need of the remedy of rose-water and of candy, thine be not.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 15
(107)
حسن تو هميشه در فزون باد
رويت همه ساله لاله گون باد
اندر سر ما خيال عشقت
هر روز که باد در فزون باد
هر سرو که در چمن درآيد
در خدمت قامتت نگون باد
چشمی که نه فتنه تو باشد
چون گوهر اشک غرق خون باد
چشم تو ز بهر دلربايی
در کردن سحر ذوفنون باد
هر جا که دليست در غم تو
بی صبر و قرار و بی سکون باد
قّد همه دلبران عالم
پيش الف قدت چو نون باد
هر دل که ز عشق توست خالی
از حلقه وصل تو برون باد
لعل تو که هست جان حافظ
دور از لب مردمان دون باد
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 16
(107)
Ever increasing, Thy beauty be!
All years, tulip-hued, Thy face be.
In my head, the image of Thy love,
Every day that is, increasing be.
Every cypress that, in the sward, cometh up,
Before the Alef of Thy stature, like the nun be!
That eye that is not bewitched by Thee,
Out of the jewel of tears, in a sea of blood be!
For heart-ravishing, Thy eye
In practicing sorcery, sorcery-possessed be!
Wherever in grief for Thee, is a heart,
Without patience, or rest; and without quietude, let it be.
The stature of all the heart-ravishers of the world,
In service of Thy form, bowed be!
He who in separation from Thee is not content,
Out of the circle of union with Thee, be.
Thy ruby lip that is the soul of Hafez,
From the lip of every mean and base one, far be.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 17
(108)
خسروا گوی فلک در خم چوگان تو باد
ساحت کون و مکان عرصه ميدان تو باد
زلف خاتون ظفر شيفته پرچم توست
ديده فتح ابد عاشق جولان تو باد
ای که انشا عطارد صفت شوکت توست
عقل کل چاکر طغراکش ديوان تو باد
طيره جلوه طوبی قد چون سرو تو شد
غيرت خلد برين ساحت بستان تو باد
نه به تنها حيوانات و نباتات و جماد
هر چه در عالم امر است به فرمان تو باد
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 18
(108)
O Lord! the ball of the sky in the curve of the polo of thine be:
The place of existence and of dwelling the space of the plain of thine be!
The tress of the Lady of Victory is enamored with thy standard-tassel:
The eye of eternity without end, the lover of the galloping of thine be!
O thou that the writing of Mercury is the description of thy pomp!
Reason of all the Toghra-writer of the book of thine be!
Thy cypress-like stature became the shame of the splendor of the Tuba,
The envy of lofty paradise, the plain of the hall of thine be.
Not alone animals and vegetation and things inorganic;
Whatever is in the world of order, under the order of thine be.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 19
(109)
دير است که دلدار پيامی نفرستاد
ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد
صد نامه فرستادم و آن شاه سواران
پيکی ندوانيد و سلامی نفرستاد
سوی من وحشی صفت عقل رميده
آهوروشی کبک خرامی نفرستاد
دانست که خواهد شدنم مرغ دل از دست
و از آن خط چون سلسله دامی نفرستاد
فرياد که آن ساقی شکرلب سرمست
دانست که مخمورم و جامی نفرستاد
چندان که زدم لاف کرامات و مقامات
هيچم خبر از هيچ مقامی نفرستاد
حافظ به ادب باش که واخواست نباشد
گر شاه پيامی به غلامی نفرستاد
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 20
(109)
‘Tis a long time; and the Heart-possessor a message sent not;
A letter, wrote not; and a salutation, sent not.
A hundred letters, I sent; and that sovereign of horsemen
A messenger hastened not; and a message sent not.
To me, like a wild beast, reason affrighted,
One, deer of gait, partridge of strut, He sent not.
He knew that the bird of my heart would go from my hand,
Yet, of that chain-like hair, a snare, He sent not.
Complaint! that Said sweet of lip, intoxicated,
Knew that I was wine-sick; and a cup of wine, sent not.
As long as I boasted of excellences and of the stages,
To me, any news of any stage, He sent not.
Hafez! be with respect. For appeal is none:
If a message to a humble slave, the King sent not.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 21
(110)
پيرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد
وان راز که در دل بنهفتم به درافتاد
از راه نظر مرغ دلم گشت هواگير
ای ديده نگه کن که به دام که درافتاد
دردا که از آن آهوی مشکين سيه چشم
چون نافه بسی خون دلم در جگر افتاد
از رهگذر خاک سر کوی شما بود
هر نافه که در دست نسيم سحر افتاد
مژگان تو تا تيغ جهان گير برآورد
بس کشته دل زنده که بر يک دگر افتاد
بس تجربه کرديم در اين دير مکافات
با دردکشان هر که درافتاد برافتاد
گر جان بدهد سنگ سيه لعل نگردد
با طينت اصلی چه کند بدگهر افتاد
حافظ که سر زلف بتان دست کشش بود
بس طرفه حريفيست کش اکنون به سر افتاد
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 22
(110)
Elderly of head, into my head youthful love, hath fallen:
And that mystery that, in the heart, I concealed, out hath fallen.
From vision’s path, the bird of my heart went soaring.
O eye! behold into whose snare, it hath fallen.
O sorrow! that, for that musky deer, dark of eye,
Like the musk-pod, much heart’s blood, into my liver, hath fallen.
From the thoroughfare of the dust of the head of your street, is
Every musk-pod that in the hand of the morning-breeze, hath fallen.
Since thy eye-lashes drew forth the sword, world-seizing,
Many a slain one, heart-alive that, on each other, hath fallen.
In this house of retribution,
With the dreg-drunkards, whoever in fell, out hath fallen.
If the black stone give life, it becometh not the ruby:
What may it do? With its original nature, it, ill-nature hath befallen.
Hafez whose happy hand hath the tress of idols,
Into his head, a very powerful rival is it that hath fallen.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 23
(111)
عکس روی تو چو در آينه جام افتاد
عارف از خنده می در طمع خام افتاد
حسن روی تو به يک جلوه که در آينه کرد
اين همه نقش در آيينه اوهام افتاد
اين همه عکس می و نقش نگارين که نمود
يک فروغ رخ ساقيست که در جام افتاد
غيرت عشق زبان همه خاصان ببريد
کز کجا سر غمش در دهن عام افتاد
من ز مسجد به خرابات نه خود افتادم
اينم از عهد ازل حاصل فرجام افتاد
چه کند کز پی دوران نرود چون پرگار
هر که در دايره گردش ايام افتاد
در خم زلف تو آويخت دل از چاه زنخ
آه کز چاه برون آمد و در دام افتاد
آن شد ای خواجه که در صومعه بازم بينی
کار ما با رخ ساقی و لب جام افتاد
زير شمشير غمش رقص کنان بايد رفت
کان که شد کشته او نيک سرانجام افتاد
هر دمش با من دلسوخته لطفی دگر است
اين گدا بين که چه شايسته انعام افتاد
صوفيان جمله حريفند و نظرباز ولی
زين ميان حافظ دلسوخته بدنام افتاد
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 24
(111)
When, into the mirror of the cup, the reflection of Thy face fell,
From the laughter of wine, into the crude desire of the cup, the Aref fell.
With that splendor that in the mirror, the beauty of Thy face made,
All this picture into the mirror of fancy fell.
All this reflection of wine and varied picture that have appeared
Is a splendor of the face of the Said that, into cup fell.
The jealousy of love severed the tongue of all the great ones:
Into the mouth of the common people, the mystery of grief for Him, how fell?
From the masjed to the tavern, I fell not of myself:
From the covenant of eternity without beginning, to me this result of the end fell.
When, like the compass, for the sake of revolution, he moveth not, what may he do
Who in the circle of time’s revolution fell?
From the pit of Thy chin, in the curl of Thy tress, my heart clung:
Alas. forth from the pit, it came; and into the snare, fell.
O Khwajeh! passed hath that time when thou sawest me in the cloister;
With the lace of the Said and the lip of the cup, my work fell.
Beneath the sword of grief for Him, it is proper to go dancing
For, that one who was slain of Him, his end happy fell.
Every moment, another kindness to me of consumed heart is His:
Behold, how fit for reward, this beggar fell.
The Sufis, all, are lovers and glance-players; but,
From the midst, to bad name, heart-consumed Hafez fell.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 25
(112)
آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرين داد
صبر و آرام تواند به من مسکين داد
وان که گيسوی تو را رسم تطاول آموخت
هم تواند کرمش داد من غمگين داد
من همان روز ز فرهاد طمع ببريدم
که عنان دل شيدا به لب شيرين داد
گنج زر گر نبود کنج قناعت باقيست
آن که آن داد به شاهان به گدايان اين داد
خوش عروسيست جهان از ره صورت ليکن
هر که پيوست بدو عمر خودش کاوين داد
بعد از اين دست من و دامن سرو و لب جوی
خاصه اکنون که صبا مژده فروردين داد
در کف غصه دوران دل حافظ خون شد
از فراق رخت ای خواجه قوام الدين داد
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 26
(112)
Who, to thy cheek, the hue of the rose and of the wild rose gave,
To me, miserable, patience and ease, can give.
Who taught thy tress the habit of being long,
To me, grief-stricken, the gift of His liberality, can also give.
Hope of Farhad, I severed that very day,
When, to Shirin’s lip, the rein of his distraught heart, he gave.
If be not the treasure of gold, contentment is left:
Who, to kings that gave, to beggars this gave.
A fine bride, outwardly, is the world. But,
Who joined himself to her, his own life the dowry gave.
After this, My hand and my skirt; the cypress and the marge of the stream,
Especially, now, that, glad tidings of February, the wind gave.
In the hand of grief for Time, Hafez’s heart became blood:
O Khwajeh Kavam ud Din! for separation from thy face, justice!
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 27
(113)
بنفشه دوش به گل گفت و خوش نشانی داد
که تاب من به جهان طره فلانی داد
دلم خزانه اسرار بود و دست قضا
درش ببست و کليدش به دلستانی داد
شکسته وار به درگاهت آمدم که طبيب
به موميايی لطف توام نشانی داد
تنش درست و دلش شاد باد و خاطر خوش
که دست دادش و ياری ناتوانی داد
برو معالجه خود کن ای نصيحتگو
شراب و شاهد شيرين که را زيانی داد
گذشت بر من مسکين و با رقيبان گفت
دريغ حافظ مسکين من چه جانی داد
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 28
(113)
Last night, to the rose, the violet spake; and a sweet trace gave,
Saying: “In the world, me, torment a certain one’s tress gave.”
The store of mysteries, was my heart; and, the hand of Fate
Closed its door; and its key to that heart-ravisher - gave.
To Thy court, like one shattered, I came. For, the physician,
Me, a trace to the electuary of Thy grace gave.
By me, miserable, He passed; and to the watchers, said:
Alas! What a soul, my slain lover gave.
Sound be his body; glad be his heart; happy, his mind!
That, the hand of justice and help to the feeble one, he gave.
O counsel utterer! go, devise thy own remedy:
Loss to whom, wine and the sweet mistress gave.
Me miserable, He passed and told to my opponents:
“What a pity! my Hafez how miserable life he gave.”
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 29
(114)
همای اوج سعادت به دام ما افتد
اگر تو را گذری بر مقام ما افتد
حباب وار براندازم از نشاط کلاه
اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد
شبی که ماه مراد از افق شود طالع
بود که پرتو نوری به بام ما افتد
به بارگاه تو چون باد را نباشد بار
کی اتفاق مجال سلام ما افتد
چو جان فدای لبش شد خيال می بستم
که قطره ای ز زلالش به کام ما افتد
خيال زلف تو گفتا که جان وسيله مساز
کز اين شکار فراوان به دام ما افتد
به نااميدی از اين در مرو بزن فالی
بود که قرعه دولت به نام ما افتد
ز خاک کوی تو هر گه که دم زند حافظ
نسيم گلشن جان در مشام ما افتد
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 30
(114)
The Homa of the height of felicity to the snare of ours falleth.
If, Thy passing to the dwelling of ours falleth.
Like the bubble, up I cast my cap with joy,
If a reflection of Thy face into the cup of ours falleth.
A night when the moon of desire ariseth from the horizon
It may be that the ray of that light on the roof of ours falleth.
When the path of dust-kissing of this door is not for kings,
How, the favor of an answer to the salutation of ours falleth?
When my life became the sacrifice for Thy lip I established the fancy
That a drop of its limpid water to the palate of ours falleth.
The fancy! Thy tress spake saying: “O Lover! make not life the means;
“For, of this kind, many a prey into the snare of ours falleth.”
From this door, go not in hopelessness. Strike an omen:
It may be that the die of fortune to the name of ours falleth.
Whenever Hafez boasteth of the dust of Thy “street,”
Thy breeze of the rose-bed of the soul into the perfume-place of ours falleth.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 31
(115)
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد
نهال دشمنی برکن که رنج بی شمار آرد
چو مهمان خراباتی به عزت باش با رندان
که درد سر کشی جانا گرت مستی خمار آرد
شب صحبت غنيمت دان که بعد از روزگار ما
بسی گردش کند گردون بسی ليل و نهار آرد
عماری دار ليلی را که مهد ماه در حکم است
خدا را در دل اندازش که بر مجنون گذار آرد
بهار عمر خواه ای دل وگرنه اين چمن هر سال
چو نسرين صد گل آرد بار و چون بلبل هزار آرد
خدا را چون دل ريشم قراری بست با زلفت
بفرما لعل نوشين را که زودش باقرار آرد
در اين باغ از خدا خواهد دگر پيرانه سر حافظ
نشيند بر لب جويی و سروی در کنار آرد
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 32
(115)
Plant the tree of friendship, that, to fruit, the heart’s desire bringeth:
Up-pluck the bush of enmity, that countless troubles bringeth.
When thou art the guest of the tavern, with profligates be with respect:
For, O beloved, if thou be a dreg-drinker, the intoxication, of wine-sickness, this
bringeth.
The night of society, reckon plunder. For, after our time
The sphere many a revolution maketh; many a night and day bringeth.
Leyla’s litter-keeper, in whose order is the moon’s cradle,
O God! into his heart cast that, passing by Majnun, he may cause.
O heart! desire the spring season. If not, every year, this sward
A hundred beautiful roses. like the wild rose, and a thousand like the nightingale
bringeth.
Since, with Thy tress, my wounded heart hath established a covenant, for God’s sake,
Order Thy sweet ruby that to rest, its state, it may bring.
In this garden, Hafez, gray of head, asketh God
That, by the marge of the stream, he may sit; and into his embrace, a cypress may
bring.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 33
(116)
کسی که حسن و خط دوست در نظر دارد
محقق است که او حاصل بصر دارد
چو خامه در ره فرمان او سر طاعت
نهاده ايم مگر او به تيغ بردارد
کسی به وصل تو چون شمع يافت پروانه
که زير تيغ تو هر دم سری دگر دارد
به پای بوس تو دست کسی رسيد که او
چو آستانه بدين در هميشه سر دارد
ز زهد خشک ملولم کجاست باده ناب
که بوی باده مدامم دماغ تر دارد
ز باده هيچت اگر نيست اين نه بس که تو را
دمی ز وسوسه عقل بی خبر دارد
کسی که از ره تقوا قدم برون ننهاد
به عزم ميکده اکنون ره سفر دارد
دل شکسته حافظ به خاک خواهد برد
چو لاله داغ هوايی که بر جگر دارد
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 34
(116)
That one that, in his vision, the beauty of the line of the Beloved hath;
Certain it is that the acquisition of vision he hath.
Like the reed, on the writing of His order, the head of obedience,
We have placed. Perchance, with His sword, uplifted He hath.
In union with Thee, like the candle found the order that one
Who, beneath Thy sword, momently another head hath.
Attained to foot-kissing, the hand of that one, who
Ever his head, like the threshold, on this door, hath.
I am vexed with dry austerity. Bring pure wine:
For, my brain ever fresh, wine’s perfume keepeth.
If from wine, thine is no good quality, is not this enough that, thee,
A moment, without news of the temptation of reason, it keepeth?
That one, who planted not his foot outside the door of piety,
Now, with the intention of visiting the wine-house, desire for travel, hath.
To the dust, Hafez’s shattered heart will take
The stain of desire that. like the tulip, on the liver, it hath.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 35
(117)
دل ما به دور رويت ز چمن فراغ دارد
که چو سرو پايبند است و چو لاله داغ دارد
سر ما فرونيايد به کمان ابروی کس
که درون گوشه گيران ز جهان فراغ دارد
ز بنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دم
تو سياه کم بها بين که چه در دماغ دارد
به چمن خرام و بنگر بر تخت گل که لاله
به نديم شاه ماند که به کف اياغ دارد
شب ظلمت و بيابان به کجا توان رسيدن
مگر آن که شمع رويت به رهم چراغ دارد
من و شمع صبحگاهی سزد ار به هم بگرييم
که بسوختيم و از ما بت ما فراغ دارد
سزدم چو ابر بهمن که بر اين چمن بگريم
طرب آشيان بلبل بنگر که زاغ دارد
سر درس عشق دارد دل دردمند حافظ
که نه خاطر تماشا نه هوای باغ دارد
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 36
(117)
At the time of His face, retirement from the sward, our heart hath:
For, like the cypress, foot-binding it is; and like the tulip, stain it hath.
To the bow of any one’s eye-brow, our head descendeth not;
For, retirement from the world, the heart of corner-takers hath.
Torment on account of the violet, I have: because it boasteth of His tress
Behold thou what conceit in the brain, the black slave of little value hath.
Saunter into the sward; and gaze at the rose’s throne. For the tulip
Resembleth the King’s servant, that, in the hand, a cup hath.
In the night of darkness and in the desert, where can one arrive,
Unless, in my path, the lamp, the candle of His face hath?
I and the candle of the morning, ‘tis fit if went together:
For, we consumed; and no solicitude for us, our idol hath.
Desire for love’s lesson, hath Hafez’s sorrowful heart:
For neither desire for the spectacle, nor desire for the garden, the heart hath.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 37
(118)
آن کس که به دست جام دارد
سلطانی جم مدام دارد
آبی که خضر حيات از او يافت
در ميکده جو که جام دارد
سررشته جان به جام بگذار
کاين رشته از او نظام دارد
ما و می و زاهدان و تقوا
تا يار سر کدام دارد
بيرون ز لب تو ساقيا نيست
در دور کسی که کام دارد
نرگس همه شيوه های مستی
از چشم خوشت به وام دارد
ذکر رخ و زلف تو دلم را
ورديست که صبح و شام دارد
بر سينه ريش دردمندان
لعلت نمکی تمام دارد
در چاه ذقن چو حافظ ای جان
حسن تو دو صد غلام دارد
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 38
(118)
That one who, in his hand the cup hath.
Ever the sovereignty of Jamshid hath.
That water, wherein Khizr obtained life,
Seek in the wine-house; for, the cup hath.
Pass life’s thread into the cup;
Wherein, order, this thread hath.
We and wine, and Zaheds and piety,
Let us see desire for whom the Beloved hath.
O Saki! without thy tress, there is naught,
In the time of that one, who desire hath.
All the ways of intoxication, the narcissus,
From thy pleasant eye, loaned hath.
The mention of thy face and tress, to my heart,
Is a great pain that, morning and evening, it hath.
On the wounded hearts of the sorrowful,
Complete saltiness, thy lip hath.
O Soul! in the pit of the chin, like Hafez,
Two hundred slaves, thy beauty hath.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 39
(119)
دلی که غيب نمای است و جام جم دارد
ز خاتمی که دمی گم شود چه غم دارد
به خط و خال گدايان مده خزينه دل
به دست شاهوشی ده که محترم دارد
نه هر درخت تحمل کند جفای خزان
غلام همت سروم که اين قدم دارد
رسيد موسم آن کز طرب چو نرگس مست
نهد به پای قدح هر که شش درم دارد
زر از بهای می اکنون چو گل دريغ مدار
که عقل کل به صدت عيب متهم دارد
ز سّر غيب کس آگاه نيست قصّه مخوان
کدام محرم دل ره در اين حرم دارد
دلم که لاف تجرّد زدی کنون صد شغل
به بوی زلف تو با باد صبحدم دارد
مراد دل ز که پرسم که نيست دلداری
که جلوه نظر و شيوه کرم دارد
ز جيب خرقه حافظ چه طرف بتوان بست
که ما صمد طلبيديم و او صنم دارد
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 40
(119)
That heart that is the hidden-displayer; and that the cup of Jamshid hath,
For a seal ring, that awhile became lost, what grief it hath?
To the beard or to the mole, of beggars give not the heart’s treasure:
Give to the hand of a king-like one, who it precious hath.
Not every tree endureth the violence of autumn:
The slave of resolution of the cypress, I am, who this foot hath.
Hath arrived that season, when from joy like the intoxicated narcissus,
He placeth at the goblet’s foot, who six derhams hath.
Now, like the rose hold not back gold for the price of wine:
For, suspicion of thee, by a hundred defects, absolute reason hath.
With the hidden mystery, none is acquainted: utter not the tale:
The path into this sacred enclosure, what confidant of the heart hath.
My heart that used to boast of solitude, now a hundred occupations,
With the morning breeze. on account of the perfume of Thy tress hath.
The heart’s desire-of whom may I seek? Since there is no heart-possessor,
Who, splendor of sight, and habit of liberality, hath.
From the pocket of Hafez’s religious garment, what profit can one gain?
For we seek the eternal; and a beloved he hath.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 41
(120)
بتی دارم که گرد گل ز سنبل سايه بان دارد
بهار عارضش خطی به خون ارغوان دارد
غبار خط بپوشانيد خورشيد رخش يا رب
بقای جاودانش ده که حسن جاودان دارد
چو عاشق می شدم گفتم که بردم گوهر مقصود
ندانستم که اين دريا چه موج خون فشان دارد
ز چشمت جان نشايد برد کز هر سو که می بينم
کمين از گوشه ای کرده ست و تير اندر کمان دارد
چو دام طره افشاند ز گرد خاطر عشاق
به غماز صبا گويد که راز ما نهان دارد
بيفشان جرعه ای بر خاک و حال اهل دل بشنو
که از جمشيد و کيخسرو فراوان داستان دارد
چو در رويت بخندد گل مشو در دامش ای بلبل
که بر گل اعتمادی نيست گر حسن جهان دارد
خدا را داد من بستان از او ای شحنه مجلس
که می با ديگری خورده ست و با من سر گران دارد
به فتراک ار همی بندی خدا را زود صيدم کن
که آفت هاست در تاخير و طالب را زيان دارد
ز سروقد دلجويت مکن محروم چشمم را
بدين سرچشمه اش بنشان که خوش آبی روان دارد
ز خوف هجرم ايمن کن اگر اميد آن داری
که از چشم بدانديشان خدايت در امان دارد
چه عذر بخت خود گويم که آن عيار شهرآشوب
به تلخی کشت حافظ را و شکر در دهان دارد
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 42
(120)
I have an idol that, the canopy of the hyacinth around the rose hath:
A line in the blood of the Arghavan, the spring of his cheek hath.
O Lord! the dust of the line covered the sun of his face:
Give him everlasting life, who everlasting beauty hath.
When I became lover, I spake saying: “I have carried off the jewel of my desire:”
I knew not what, blood-scattering, waves, this sea hath.
From his eye, it is not fit to take the soul. For, from every direction, I see
Of the corner, he hath made the ambush; and the arrow in the bow hath.
When from around lovers’ heart, He loosed the snare of the tress,
To the informer of the wind, He speaketh saying: “Secret, our mystery, he hath.”
On the dust, scatter the draught; and behold the state of people of rank:
For, of Jamshid, of Kay Khosro, a thousand tales, it hath.
O nightingale! when in thy face the rose laugheth, be not in her snare,
For, on the rose, is no reliance, say, the world’s beauty, it hath.
O watchman of the assembly! for God’s sake, take my justice from him:
For, with others, he hath drunk wine; and with me, a heavy head hath.
If thou bind me to the saddle-strap, for God’s sake, quickly make me prey:
For, in delay are calamities; and the seeker’s loss, it hath.
Make not excluded my eye from the cypress of thy heart-seeking stature:
Plant in this its fountain-head; for pleasant running water, it hath.
From the fear of separation, make me safe, if thou have hope of it,
Saying: “In safety from the eye of ill-thinkers, thee, God hath.”
To my own fortune, what excuse may I utter? For that knave, city-upsetting
Slew Hafez with bitterness; and, in his mouth, sugar hath.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 43
(121)
هر آن کو خاطر مجموع و يار نازنين دارد
سعادت همدم او گشت و دولت همنشين دارد
حريم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است
کسی آن آستان بوسد که جان در آستين دارد
دهان تنگ شيرينش مگر ملک سليمان است
که نقش خاتم لعلش جهان زير نگين دارد
لب لعل و خط مشکين چو آنش هست و اينش هست
بنازم دلبر خود را که حسنش آن و اين دارد
به خواری منگر ای منعم ضعيفان و نحيفان را
که صدر مجلس عشرت گدای رهنشين دارد
چو بر روی زمين باشی توانايی غنيمت دان
که دوران ناتوانی ها بسی زير زمين دارد
بلاگردان جان و تن دعای مستمندان است
که بيند خير از آن خرمن که ننگ از خوشه چين دارد
صبا از عشق من رمزی بگو با آن شه خوبان
که صد جمشيد و کيخسرو غلام کمترين دارد
و گر گويد نمی خواهم چو حافظ عاشق مفلس
بگوييدش که سلطانی گدايی همنشين دارد
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 44
(121)
Every one, who, his heart collected and the beloved acceptable hath,
Happiness became his fellow-companion; and fortune, his fellow-sitter, he hath.
Much more lofty than reason is the court of the fold of love:
That threshold, that one kisseth who, his life in his sleeve, hath.
Thy small sweet mouth is perchance Soleiman’s seal;
For, the world beneath the seal-stone, the picture of the seal of its ruby hath.
The ruby lip and the musky hair, when His is that and His is this,
of my Heart-ravisher, I boast; because this and that, His beauty hath.
O opulent one! with contempt, regard not the weak and the poor:
For, the chief seat of honor, the Fakir, the road-sitter hath.
When thou art on the surface of the land regard powerfulness plunder:
For, beneath the surface of the land, many a non-powerful one Time hath.
The turner of calamity from the soul and the body, is the prayer of the poor:
Who experienceth good, who, from that harvest, shame of the corn-gleaner hath?
O breeze! utter a secret of my love to the sovereign of the lovely ones,
Who, as the meanest slave, a hundred Jamshids and Kay-Khosros hath.
If he say: “A poor lover like Hafez I desire not:”
Speak ye to him, saying: “Imperial sway, the beggar, road-sitter hath.”
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 45
(122)
هر آن که جانب اهل خدا نگه دارد
خداش در همه حال از بلا نگه دارد
حديث دوست نگويم مگر به حضرت دوست
که آشنا سخن آشنا نگه دارد
دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای
فرشته ات به دو دست دعا نگه دارد
گرت هواست که معشوق نگسلد پيمان
نگاه دار سر رشته تا نگه دارد
صبا بر آن سر زلف ار دل مرا بينی
ز روی لطف بگويش که جا نگه دارد
چو گفتمش که دلم را نگاه دار چه گفت
ز دست بنده چه خيزد خدا نگه دارد
سر و زر و دل و جانم فدای آن ياری
که حق صحبت مهر و وفا نگه دارد
غبار راه راهگذارت کجاست تا حافظ
به يادگار نسيم صبا نگه دارد
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 46
(122)
Every one, who regardeth the people of fidelity,
Him, in every state, from calamity God preserveth.
Save in the Friend’s presence, I utter not the tale of the Friend;
For the speech of the friend, the friend preserveth.
O heart! so live that, if thy foot slip,
With both hands in prayer, thee the angel may preserve.
If desire be thine that the Beloved should not break the covenant,
Keep the end of the cord, so that He may preserve.
O breeze! If thou see my heart on that tress-tip,
By way of kindness, speak to it; that its own place it may preserve.
When I spake to him, saying: “Preserve my heart” how he said:
“What ariseth from the slave’s hand, God preserveth.”
My head, and gold, and heart, and soul a ransom for that true Beloved.
Who the right of society of love and of fidelity preserveth.
Where is the dust of Thy path, that Hafez
In recollection of the work of the fragrant air of the wind, may preserve.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 47
(123)
مطرب عشق عجب ساز و نوايی دارد
نقش هر نغمه که زد راه به جايی دارد
عالم از ناله عشاق مبادا خالی
که خوش آهنگ و فرح بخش هوايی دارد
پير دردی کش ما گر چه ندارد زر و زور
خوش عطابخش و خطاپوش خدايی دارد
محترم دار دلم کاين مگس قندپرست
تا هواخواه تو شد فر همايی دارد
از عدالت نبود دور گرش پرسد حال
پادشاهی که به همسايه گدايی دارد
اشک خونين بنمودم به طبيبان گفتند
درد عشق است و جگرسوز دوايی دارد
ستم از غمزه مياموز که در مذهب عشق
هر عمل اجری و هر کرده جزايی دارد
نغز گفت آن بت ترسابچه باده پرست
شادی روی کسی خور که صفايی دارد
خسروا حافظ درگاه نشين فاتحه خواند
و از زبان تو تمنای دعايی دارد
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 48
(123)
Wonderful harmony and great melody, my minstrel of love hath:
Every picture of the hidden that he striketh, path to place hath.
Void of the wailing of lovers, be not the world:
For a note, pleasant of melody and joy-giving, it hath.
Although neither gold, nor force, hath our Pir, dreg-drinking,
Happily, a God sin-forgiving, error-covering, he hath.
Keep my heart great. For this sugar-worshipping fly,
Since Thy desire it became, the pomp of the Homa hath.
Far from justice it is not, if of his state inquireth
That King, who, in his neighborhood, a beggar hath.
To the physicians, I showed my bloody tears. They said:
‘Tis love’s pain; and the remedy, “the burning of the liver hath.”
The tyranny of the glance, learn not. For, in love’s order,
Every work, a reward; and every deed, a requital hath.
That idol of the young Christian, the wine-seller, well said:
“Enjoy the joy of that person’s face, that purity, hath.”
O King! Hafez, a sitter of thy court, reciteth the fatiha;
And, from thy tongue, the desire of a prayer halt.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 49
(124)
آن که از سنبل او غاليه تابی دارد
باز با دلشدگان ناز و عتابی دارد
از سر کشته خود می گذری همچون باد
چه توان کرد که عمر است و شتابی دارد
ماه خورشيد نمايش ز پس پرده زلف
آفتابيست که در پيش سحابی دارد
چشم من کرد به هر گوشه روان سيل سرشک
تا سهی سرو تو را تازه تر آبی دارد
غمزه شوخ تو خونم به خطا می ريزد
فرصتش باد که خوش فکر صوابی دارد
آب حيوان اگر اين است که دارد لب دوست
روشن است اين که خضر بهره سرابی دارد
چشم مخمور تو دارد ز دلم قصد جگر
ترک مست است مگر ميل کبابی دارد
جان بيمار مرا نيست ز تو روی سال
ای خوش آن خسته که از دوست جوابی دارد
کی کند سوی دل خسته حافظ نظری
چشم مستش که به هر گوشه خرابی دارد
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 50
(124)
That one, from whose hyacinth lock, a great torment, ambergris hath.
Again, with those heart-gone, grace and reproach hath.
By the head of his own slain one, He passeth like the wind:
What can one do? For, He is life; and swiftness, it hath.
From behind the screen of His tress, the moon, displaying the sun,
Is a great sun that, in front, a cloud hath.
In every corner, my eye made flowing a torrent of tears,
So that, with a great water, freshness, Thy straight cypress hath.
In error, Thy bold glance sheddeth my blood;
Be its opportunity; for a very correct judgment it hath.
If that be the water of life, that the lip of my Beloved hath,
Clear this is that a share of the mirage, Khizr hath.
On account of my heart, Thy intoxicated eye desireth my liver:
The Bold one is intoxicated. Perchance, inclination for a piece of roast meat, He hath.
The path of questioning Thee is not my sick soul’s:
Happy that shattered one who, an answer from the Beloved, hath.
Towards Hafez’s wounded heart, when a glance casteth
Thy intoxicated eye, that, in every corner, a ruined one hath.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 51
(125)
شاهد آن نيست که مويی و ميانی دارد
بنده طلعت آن باش که آنی دارد
شيوه حور و پری گر چه لطيف است ولی
خوبی آن است و لطافت که فلانی دارد
چشمه چشم مرا ای گل خندان درياب
که به اميد تو خوش آب روانی دارد
گوی خوبی که برد از تو که خورشيد آن جا
نه سواريست که در دست عنانی دارد
دل نشان شد سخنم تا تو قبولش کردی
آری آری سخن عشق نشانی دارد
خم ابروی تو در صنعت تيراندازی
برده از دست هر آن کس که کمانی دارد
در ره عشق نشد کس به يقين محرم راز
هر کسی بر حسب فکر گمانی دارد
با خرابات نشينان ز کرامات ملاف
هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد
مرغ زيرک نزند در چمنش پرده سرای
هر بهاری که به دنباله خزانی دارد
مدّعی گو لغز و نکته به حافظ مفروش
کلک ما نيز زبانی و بيانی دارد
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 52
(125)
That one is not the beloved, who hath a hair and a waist:
Be the slave of the form of that one who, ravishingness to the highest degree, hath.
Although the way of the angels is pleasant, yet
That is loveliness and gracefulness that a certain one hath.
O laughing rose! discover the fountain of my eye,
That, in hope of thee, a torrent of sweet water hath.
From thee, who taketh the ball of beauty, when the sun here
Is not a horseman, that in his hand, a rein hath?
Heart-sitting became my speech since thou acceptedest it:
Yes, yes; an impression, love’s speech hath.
In the craft of arrow-casting, the curve of thy eye-brow
It taketh from every one who, a bow hath.
In love’s path, none with certainty became the confidant of the mystery:
According to his understanding, every one an idea hath.
With the tavern-haunters, boast not of generosity:
Every word, a time; every subtlety, a place hath.
The wise bird goeth not, song-singing, in its sward,
Every spring in whose rear, an autumn hath.
To the claimant, say: “To Hafez, boast not thy jest and subtlety: “
A tongue and an explanation our reed also hath.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 53
(126)
جان بی جمال جانان ميل جهان ندارد
هر کس که اين ندارد حقا که آن ندارد
با هيچ کس نشانی زان دلستان نديدم
يا من خبر ندارم يا او نشان ندارد
هر شبنمی در اين ره صد بحر آتشين است
دردا که اين معما شرح و بيان ندارد
سرمنزل فراغت نتوان ز دست دادن
ای ساروان فروکش کاين ره کران ندارد
چنگ خميده قامت می خواندت به عشرت
بشنو که پند پيران هيچت زيان ندارد
ای دل طريق رندی از محتسب بياموز
مست است و در حق او کس اين گمان ندارد
احوال گنج قارون کايام داد بر باد
در گوش دل فروخوان تا زر نهان ندارد
کس در جهان ندارد يک بنده همچو حافظ
زيرا که چون تو شاهی کس در جهان ندارد
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 54
(126)
Without the Beloved’s beauty, inclination for the world, my soul hath not:
O God, every one who this hath not, that hath not.
A trace of that Heart-Ravisher, with none, I beheld:
No news of him, have I: He, a trace hath not.
In this path of love, every drop of night dew is a hundred fiery waves:
Alas! explanation, or revelation, this subtlety hath not.
From the hand, one cannot give the stage of contentment.
O camel-driver! lower; for this path limit hath not.
The harp, bent of form, calleth thee to joy:
Hearken: for any injury to thee, the counsel of old men hath not.
O heart, learn the way of profligates from the Mohtaseb.
Being drunken, but on his rightness no one suspects not.
The circumstances of the treasure of Qarun which, to the wind of destruction Time
gave.
Utter ye to the rose-bud, so that its gold, hidden, it have not.
A slave like Hafez, any one in the world hath not.
For, a king like thee, any one in the world hath not.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 55
(127)
روشنی طلعت تو ماه ندارد
پيش تو گل رونق گياه ندارد
گوشه ابروی توست منزل جانم
خوشتر از اين گوشه پادشاه ندارد
تا چه کند با رخ تو دود دل من
آينه دانی که تاب آه ندارد
شوخی نرگس نگر که پيش تو بشکفت
چشم دريده ادب نگاه ندارد
ديدم و آن چشم دل سيه که تو داری
جانب هيچ آشنا نگاه ندارد
رطل گرانم ده ای مريد خرابات
شادی شيخی که خانقاه ندارد
خون خور و خامش نشين که آن دل نازک
طاقت فرياد دادخواه ندارد
گو برو و آستين به خون جگر شوی
هر که در اين آستانه راه ندارد
نی من تنها کشم تطاول زلفت
کيست که او داغ آن سياه ندارد
حافظ اگر سجده تو کرد مکن عيب
کافر عشق ای صنم گناه ندارد
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 56
(127)
The luminosity of Thy face, the moon halt not:
In comparison with Thee, the glory of grass, the rose hath not.
The corner of Thy eye-brow is my soul’s dwelling:
More happy than this corner, the king hath not.
With Thy face, my heart’s smoke-let us see-what it will do:
Thou knowest the mirror that power of the sigh, it hath not.
Behold the boldness of the narcissus, that blossometh before thee:
Manners, one rent of eye hath not.
I have seen that eye of black heart that Thou hast,
A glance towards any friend. it hath not.
O disciple of the tavern! give me the heavy reward:
The joy of a shaikh, that the cloister hath not.
Devour thy blood and sit silent. For that tender heart,
The power of, the complaint of the justice-seeker, hath not.
Say: “Go; and wash thy sleeve in liver-blood:
“Whoever, a path, in this threshold, hath not.”
Not I alone, drew the length of Thy tress:
Who is there, who, the stain of this black tress, hath not.
If Hafez worshipped Thee, censure not: O idol
The infidel to love, crime hath not.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 57
(128)
نيست در شهر نگاری که دل ما ببرد
بختم ار يار شود رختم از اين جا ببرد
کو حريفی کش سرمست که پيش کرمش
عاشق سوخته دل نام تمنا ببرد
باغبانا ز خزان بی خبرت می بينم
آه از آن روز که بادت گل رعنا ببرد
رهزن دهر نخفته ست مشو ايمن از او
اگر امروز نبرده ست که فردا ببرد
در خيال اين همه لعبت به هوس می بازم
بو که صاحب نظری نام تماشا ببرد
علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد
ترسم آن نرگس مستانه به يغما ببرد
بانگ گاوی چه صدا بازدهد عشوه مخر
سامری کيست که دست از يد بيضا ببرد
جام مينايی می سد ره تنگ دليست
منه از دست که سيل غمت از جا ببرد
راه عشق ار چه کمينگاه کمانداران است
هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد
حافظ ار جان طلبد غمزه مستانه يار
خانه از غير بپرداز و بهل تا ببرد
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 58
(128)
In this city is no idol that, our heart, taketh:
If fortune be my friend, hence my chattels, it taketh.
Where is a companion, disdainful and intoxicated, before whose generosity,
The mention of his desire, the heart-consumed lover taketh?
O gardener! careless of the autumn, I behold thee:
Alas! that day when thy beautiful rose the wind of death taketh.
Time’s highwayman hath not slept. Of him, be not secure,
If thee, he hath not taken today. For, to-morrow, thee he taketh.
In fancy, I play all this idol in this desire,
Possibly, the mention of the spectacle a master of vision taketh.
The science and the eloquence that, in forty years, my heart acquired;
I fear that, as plunder, that intoxicated narcissus taketh.
With miracle, sorcery maketh not equality. Safe be:
Who is Sameri that, from the white hand superiority he taketh.
The obstacle of the heart-straitened one’s path is the crystal-glass of wine:
From thy hand, put it not, lest from thy place, thee griefs torrent take.
Although Love’s path is the ambush-place of bowmen,
Knowing, whoever goeth, profit from enemies taketh.
Hafez! if the beloved’s intoxicated eye seek thy life,
Clear out the house of life; and let it go, so that it may take.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 59
(129)
اگر نه باده غم دل ز ياد ما ببرد
نهيب حادثه بنياد ما ز جا ببرد
اگر نه عقل به مستی فروکشد لنگر
چگونه کشتی از اين ورطه بلا ببرد
فغان که با همه کس غايبانه باخت فلک
که کس نبود که دستی از اين دغا ببرد
گذار بر ظلمات است خضر راهی کو
مباد کتش محرومی آب ما ببرد
دل ضعيفم از آن می کشد به طرف چمن
که جان ز مرگ به بيماری صبا ببرد
طبيب عشق منم باده ده که اين معجون
فراغت آرد و انديشه خطا ببرد
بسوخت حافظ و کس حال او به يار نگفت
مگر نسيم پيامی خدای را ببرد
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 60
(129)
If, the heart’s grief from our memory, the cup do not take.
The foundation of our work, the anxiety of the vicissitudes will take.
And if, in its intoxication, reason drag not its anchor,
From this whirlpool of calamity, the bark how will it take.
Alas! with every one the sky treacherously played:
Superiority over this treachery, is none who will take.
The path is by the darkness: where is the Khizr of the road?
Let it not be that, our honor, the fire of disappointment should take.
Towards the sward, the feeble heart draweth me for the reason,
That, by the sickness of the morning breeze, my soul from death it may take.
I am love’s physician. Drink wine. For this confection,
Bringeth relief, and the thought of danger taketh.
Hafez consumed; and, to the Friend none told his state;
Perchance, for God’s sake, a message, the morning breeze will take.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 61
(130)
سحر بلبل حکايت با صبا کرد
که عشق روی گل با ما چه ها کرد
از آن رنگ رخم خون در دل افتاد
و از آن گلشن به خارم مبتلا کرد
غلام همت آن نازنينم
که کار خير بی روی و ريا کرد
من از بيگانگان ديگر ننالم
که با من هر چه کرد آن آشنا کرد
گر از سلطان طمع کردم خطا بود
ور از دلبر وفا جستم جفا کرد
خوشش باد آن نسيم صبحگاهی
که درد شب نشينان را دوا کرد
نقاب گل کشيد و زلف سنبل
گره بند قبای غنچه وا کرد
به هر سو بلبل عاشق در افغان
تنعم از ميان باد صبا کرد
بشارت بر به کوی می فروشان
که حافظ توبه از زهد ريا کرد
وفا از خواجگان شهر با من
کمال دولت و دين بوالوفا کرد
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 62
(130)
In the morning, the nightingale told a tale to the east wind,
Saying: for us what love for the face of the rose made.
If drew aside the veil of the rose and the tress of the hyacinth:
The knot of the coat of the rose-bud, loose it made.
In every direction the lover nightingale in lament:
In the midst, joy, the morning breeze made.
For that color of face, He cast into my heart the blood:
And from this rose-bed, entangled in the thorn me made.
Be that breeze of the morning pleasant to Him,
Who, the remedy for the grief of the night’s sitters made.
Of strangers, ever I bewail not;
For whatever He made that Friend made.
If of the Soltan, I formed expectation, a fault it was:
If of the Heart-Ravisher, I sought fidelity, tyranny He made.
I am the slave of resolution of that graceful one,
Who, without dissimulation and hypocrisy, the work of liberality made.
To the Street of the wine-sellers, the glad tidings take
That repentance of austerity and of hypocrisy, Hafez hath made.
On the part of the respected ones of the city, fidelity to me,
The perfection of faith and of fortune, the Father of Fidelity made.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 63
(131)
بيا که ترک فلک خوان روزه غارت کرد
هلال عيد به دور قدح اشارت کرد
ثواب روزه و حج قبول آن کس برد
که خاک ميکده عشق را زيارت کرد
مقام اصلی ما گوشه خرابات است
خداش خير دهاد آن که اين عمارت کرد
بهای باده چون لعل چيست جوهر عقل
بيا که سود کسی برد کاين تجارت کرد
نماز در خم آن ابروان محرابی
کسی کند که به خون جگر طهارت کرد
فغان که نرگس جمّاش شيخ شهر امروز
نظر به دردکشان از سر حقارت کرد
به روی يار نظر کن ز ديده منّت دار
که کار ديده نظر از سر بصارت کرد
حديث عشق ز حافظ شنو نه از واعظ
اگر چه صنعت بسيار در عبارت کرد
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 64
(131)
Come; for plunder of the tray of fasting, the Turk of the sky hath made:
Hint at the circulation of the cup, the new crescent moon hath made.
The reward of fasting and the pilgrimage of acceptance, took that one
Who, to the dust of the wine-house of love, pilgrimage made.
Our true dwelling is the corner of the tavern:
God give good to him, who this edifice made.
What is the price of wine like the ruby? The jewel of reason:
Come; for profit took that one who, this barter made.
In the curve of those eye-brows of prayer-arch fashion, prayer
That one maketh, who, in blood-water, pure his heart made.
Alas! to-day, the bold eye of the city Sheikh,
At the dreg-drinkers, glance with contempt, made.
Look at the lover’s face and beg your eyes,
Because eyes can see deep through the view, made.
Hear love’s tale from Hafez not from the admonisher,
Although, in example, much art he made.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 65
(132)
به آب روشن می عارفی طهارت کرد
علی الصباح که ميخانه را زيارت کرد
همين که ساغر زرين خور نهان گرديد
هلال عيد به دور قدح اشارت کرد
خوشا نماز و نياز کسی که از سر درد
به آب ديده و خون جگر طهارت کرد
امام خواجه که بودش سر نماز دراز
به خون دختر رز خرقه را قصارت کرد
دلم ز حلقه زلفش به جان خريد آشوب
چه سود ديد ندانم که اين تجارت کرد
اگر امام جماعت طلب کند امروز
خبر دهيد که حافظ به می طهارت کرد
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 66
(132)
With the luminous liquid of wine, an Aref purification made,
Early in the morning when, to the wine-house, visit he made.
As soon as the golden cup of the sun became hidden,
Hint at the circulation of the cup, the new crescent moon of the ‘Id made.
Be blessed prayers of the one who feels the pain,
And the one who with tears and heart’s blood, purification made.
The Imam, a khwajeh, whose desire was long prayers,
In the blood of the daughter of the grape, cleansing of the religious garment made.
With soul, from the curl of His tress, my heart purchased tumult:
I know not what profit experienced he who this barter made.
If the Imam of the prayers sends for me today,
Tell him that Hafez with wine today, purification made.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 67
(133)
صوفی نهاد دام و سر حِقّه باز کرد
بنياد مکر با فلک حُقّه باز کرد
بازی چرخ بشکندش بيضه در کلاه
زيرا که عرض شعبده با اهل راز کرد
ساقی بيا که شاهد رعنای صوفيان
ديگر به جلوه آمد و آغاز ناز کرد
اين مطرب از کجاست که ساز عراق ساخت
و آهنگ بازگشت به راه حجاز کرد
ای دل بيا که ما به پناه خدا رويم
زان چه آستين کوته و دست دراز کرد
صنعت مکن که هر که محبّت نه راست باخت
عشقش به روی دل در معنی فراز کرد
فردا که پيشگاه حقيقت شود پديد
شرمنده ره روی که عمل بر مجاز کرد
ای کبک خوش خرام کجا می روی بايست
غّره مشو که گربه زاهد نماز کرد
حافظ مکن ملامت رندان که در ازل
ما را خدا ز زهد ريا بی نياز کرد
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 68
(133)
The Sufi laid the snare; and open, the cover of his box, made.
With the sky sorcery-playing, the structure of deceit, he made.
The sport of the sphere shattereth the egg in his cap:
Because, with one of mystery, the presentments of sorcery, he made.
Saki! come. For the handsome friend of the Sufis
Again, gracefully, came; and the beginning of blandishment made.
Whence is this minstrel who made the melody of Iraq;
And the resolution of turning back from the path of Hejaz made?
O heart! come; let us go to the shelter of God,
From whatever, the one, short of sleeve, long of hand, made.
Do no trick. For, whoever, truly played not love,
Open, on the face of his heart, the door of reality, love made.
To-morrow, when the vestibule of truth becometh revealed,
Ashamed the way-farer, who, illusory work made.
O partridge, pleasant strutter! where goest thou? Stand!
Be not proud, the cat suddenly became truthful, and the prayer made.
Hafez! reproach not profligates. For, in eternity without beginning,
Me, independent of austerity and of hypocrisy, God made.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 69
(134)
بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد
باد غيرت به صدش خار پريشان دل کرد
طوطی ای را به خيال شکری دل خوش بود
ناگهش سيل فنا نقش امل باطل کرد
قره العين من آن ميوه دل يادش باد
که چه آسان بشد و کار مرا مشکل کرد
ساربان بار من افتاد خدا را مددی
که اميد کرمم همره اين محمل کرد
روی خاکی و نم چشم مرا خوار مدار
چرخ فيروزه طربخانه از اين کهگل کرد
آه و فرياد که از چشم حسود مه چرخ
در لحد ماه کمان ابروی من منزل کرد
نزدی شاه رخ و فوت شد امکان حافظ
چه کنم بازی ايام مرا غافل کرد
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 70
(134)
A nightingale drank the blood of the liver, and gained a rose:
With a hundred thorns, perturbed his heart, the wind of, envy made.
In the desire of a piece of sugar, glad was the heart of the parrot;
Suddenly, vain the picture of hope, decay’s torrent made.
Be his memory my eye’s cool lustre, that fruit of my heart!
That easy went; and hard my work made.
O camel-driver; my load hath fallen. For God’s sake, a little help!
For me, fellow-traveler with this litter, hope of kindness made.
Hold not contemptible my dusty face and watery eye:
Of this straw mixed clay, our hall of joy, the azure sphere hath made.
Sigh and lamentation that, through the envious eye of the sphere’s moon,
His dwelling in the niche of the tomb, the moon of bow-like eye-brow hath made.
Hafez! Shah-rokh, thou didst not; and the time of opportunity hath departed.
What shall I do? Me careless, Time’s sport hath made.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 71
(135)
چو باد عزم سر کوی يار خواهم کرد
نفس به بوی خوشش مشکبار خواهم کرد
به هرزه بی می و معشوق عمر می گذرد
بطالتم بس از امروز کار خواهم کرد
هر آبروی که اندوختم ز دانش و دين
نثار خاک ره آن نگار خواهم کرد
چو شمع صبحدمم شد ز مهر او روشن
که عمر در سر اين کار و بار خواهم کرد
به ياد چشم تو خود را خراب خواهم ساخت
بنای عهد قديم استوار خواهم کرد
صبا کجاست که اين جان خون گرفته چو گل
فدای نکهت گيسوی يار خواهم کرد
نفاق و زرق نبخشد صفای دل حافظ
طريق رندی و عشق اختيار خواهم کرد
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 72
(135)
Like the wind, resolution of the head of the Beloved’s street, I will make:
By His pleasant perfume, my own breath, musk-raining, I will make.
In folly, without wine and the Beloved, my life passeth:
Idleness, mine. After to-day, work I will make.
Every water of His face that, by knowledge and faith, I collected,
The scattering of the dust of the path of that idol, I will make.
Like the candle of the morning through love for the Beloved, it became evident to me,
That, in desire of this matter, my life, I shall make.
In memory of Thy eye, myself ruined I will make:
The foundation of the ancient covenant, strong I will make.
Where is the breeze? For this life, blood gathered, like the rose,
A sacrifice for the perfume of the Beloved’s tress, I will make.
Hafez! hypocrisy and dissimulation give not purity of heart:
Choice of the path of profligacy and of love, I will make.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 73
(136)
دست در حلقه آن زلف دوتا نتوان کرد
تکيه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد
آن چه سعی است من اندر طلبت بنمايم
اين قدر هست که تغيير قضا نتوان کرد
دامن دوست به صد خون دل افتاد به دست
به فسوسی که کند خصم رها نتوان کرد
عارضش را به مثل ماه فلک نتوان گفت
نسبت دوست به هر بی سر و پا نتوان کرد
سروبالای من آن گه که درآيد به سماع
چه محل جامه جان را که قبا نتوان کرد
نظر پاک تواند رخ جانان ديدن
که در آيينه نظر جز به صفا نتوان کرد
مشکل عشق نه در حوصله دانش ماست
حل اين نکته بدين فکر خطا نتوان کرد
غيرتم کشت که محبوب جهانی ليکن
روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد
من چه گويم که تو را نازکی طبع لطيف
تا به حديست که آهسته دعا نتوان کرد
بجز ابروی تو محراب دل حافظ نيست
طاعت غير تو در مذهب ما نتوان کرد
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 74
(136)
Into the curve of that doubled tress, the hand one cannot put:
Reliance on Thy covenant and the morning breeze, one cannot make.
Whatever is effort, I do in search of Thee:
This is the extent that alteration of Fate, one cannot make.
With a hundred of the heart’s blood the Beloved’s skirt fell to my hand:
For the great reproach that the enemy maketh, release one cannot make.
One cannot call His cheek-for instance the moon of the sky:
Likening of the Beloved to every headless and footless one-one cannot make.
That moment when my lofty cypress cometh into Sama,
What place is it where the soul’s garment, rent one cannot make?
Only one of pure vision can behold the Beloved’s face:
For save with purity in the mirror, glance one cannot make.
The difficulty of love is not in the capacity of our knowledge:
With this thought, the loosening of this subtlety, mistake one cannot make.
Jealousy became mine that Thou art the Beloved of the world. But
Day and night, conflict with the creatures of God, one cannot make.
What shall I say? For delicacy of gentle disposition, Thine
Is to such a degree that, slowly, a prayer one cannot make.
Save Thy eye-brow, naught is the prayer-arch of Hafez’s heart:
In our religious order, save to Thee, devotion one cannot make.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 75
(137)
دل از من برد و روی از من نهان کرد
خدا را با که اين بازی توان کرد
شب تنهاييم در قصد جان بود
خيالش لطف های بی کران کرد
چرا چون لاله خونين دل نباشم
که با ما نرگس او سرگران کرد
که را گويم که با اين درد جان سوز
طبيبم قصد جان ناتوان کرد
بدان سان سوخت چون شمعم که بر من
صراحی گريه و بربط فغان کرد
صبا گر چاره داری وقت وقت است
که درد اشتياقم قصد جان کرد
ميان مهربانان کی توان گفت
که يار ما چنين گفت و چنان کرد
عدو با جان حافظ آن نکردی
که تير چشم آن ابروکمان کرد
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 76
(137)
My heart from me, He took; concealed from me, His face, Lie made:
For God’s sake! with whom can this sport be made?
The night of solitariness was in design upon my soul:
Endless favors, the thought of Him made.
Like the variegated tulip, why am I not bloody of heart,
Since with me, the heavy head, His eye made?
With this soul-consuming pain, how may I speak, saying:
“Design upon my powerless soul, the Physician made?”
As a candle, He consumed me in such a way that, on me,
The flagon, weeping; and the stringed instrument, clamour made.
O wind! if thou have the remedy, this time the time:
For, design upon my soul, the pain of desire made.
Among kind ones, how can one speak,
Saying: “Like this my Beloved spake; like that made.”
Against the life of Hafez, the enemy would not have made that
That the arrow of the eye of that eye-brow bow made.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 77
(138)
ياد باد آن که ز ما وقت سفر ياد نکرد
به وداعی دل غمديده ما شاد نکرد
آن جوان بخت که می زد رقم خير و قبول
بنده پير ندانم ز چه آزاد نکرد
کاغذين جامه به خوناب بشويم که فلک
رهنمونيم به پای علم داد نکرد
دل به اميد صدايی که مگر در تو رسد
ناله ها کرد در اين کوه که فرهاد نکرد
سايه تا بازگرفتی ز چمن مرغ سحر
آشيان در شکن طّره شمشاد نکرد
شايد ار پيک صبا از تو بياموزد کار
زان که چالاکتر از اين حرکت باد نکرد
کلک مشّاطه صنعش نکشد نقش مراد
هر که اقرار بدين حسن خداداد نکرد
مطربا پرده بگردان و بزن راه عراق
که بدين راه بشد يار و ز ما ياد نکرد
غزليّات عراقيست سرود حافظ
که شنيد اين ره دلسوز که فرياد نکرد
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 78
(138)
Memory be of that one, who, at the time of journeying memory of us made not:
Who, by farewell, joyous our grief-stricken heart made not.
That one of youthful fortune, that dashed the writing of good acceptance,
I know not why the old slave, free he made not.
The papery garment, we wash in bloody water. For, the sky,
My guidance to the standard of justice, made not.
In the hope that perchance a great cry may reach Thee, the heart
Made in this mountain, cries that Farhad made not.
Since the bird of the sward had taken its shadow from the sward,
Its nest in the curl of the tress of the box-tree, it made not.
If from Thee, the footman of the east wind will learn work possible:
For movement, swifter than this, the wind made not.
The reed of the attirer of nature draweth not the picture of desire of him
Who as to this beauty, God-given, confession made not.
O Minstrel! change the note, and strike the path, of Iraq;
For, in this path, the Beloved went; and of us recollection made not.
The ghazals of Iraq are the songs of Hafez:
This heart-consuming path, who heard, who lamentation made not.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 79
(139)
رو بر رهش نهادم و بر من گذر نکرد
صد لطف چشم داشتم و يک نظر نکرد
سيل سرشک ما ز دلش کين به درنبرد
در سنگ خاره قطره باران اثر نکرد
يا رب تو آن جوان دلاور نگاه دار
کز تير آه گوشه نشينان حذر نکرد
ماهی و مرغ دوش ز افغان من نخفت
وان شوخ ديده بين که سر از خواب برنکرد
می خواستم که ميرمش اندر قدم چو شمع
او خود گذر به ما چو نسيم سحر نکرد
جانا کدام سنگ دل بی کفايتيست
کو پيش زخم تيغ تو جان را سپر نکرد
کلک زبان بريده حافظ در انجمن
با کس نگفت راز تو تا ترک سر نکرد
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 80
(139)
On her path, I laid my face; and by me passing, she made not.
I hoped for a hundred kindnesses; yet one glance, she made not.
Malice from her heart, the torrent of our tears, took not.
Impression on the hard stone, the rain-drop made not.
O Lord! Preserve that young saucy one:
For caution, against the arrow of the sigh of those sitting in the corner, she made not.
Last night, from my lamenting, neither fish nor fowl slept:
But behold that one of saucy eye who, raised from sleep, her head made not.
Like the candle, I desired to die at her feet:
Like the morning breeze, passing by us, she made not.
O soul! without sufficiency, stone of heart, is what person,
Who, the shield before the wound of thy arrow, himself made not.
O saucy one! behold the bird of my heart, wing and feather consumed:
Go out of my head the crude madness of being a lover, it made not.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 81
(140)
دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد
ياد حريف شهر و رفيق سفر نکرد
يا بخت من طريق مروت فروگذاشت
يا او به شاهراه طريقت گذر نکرد
گفتم مگر به گريه دلش مهربان کنم
چون سخت بود در دل سنگش اثر نکرد
شوخی مکن که مرغ دل بی قرار من
سودای دام عاشقی از سر به درنکرد
هر کس که ديد روی تو بوسيد چشم من
کاری که کرد ديده من بی نظر نکرد
من ايستاده تا کنمش جان فدا چو شمع
او خود گذر به ما چو نسيم سحر نکرد
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 82
(140)
The Heart-Ravisher departed; and hint to those heart-gone made not:
Of the companion of the city; and of the friend of the journey, recollection He made
not.
Either, my fortune abandoned the path of love;
Or He, by the highway of Tarikat, journeying made not.
I said: “Perchance, by weeping, I may make His heart kind.”
Impression on the hard stone, the drops of rain, made not.
Although, through grief, the wing and the feather of my heart became broken,
Go out of my head, the crude madness of being a lover it made not.
Every one kissed Thy face who saw my eye!
Without value, the work that our eye did, it made not.
I standing, like the candle, to make my life a sacrifice for Him:
Like the morning-breeze, passing by me, He made not.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 83
(141)
ديدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد
چون بشد دلبر و با يار وفادار چه کرد
آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگيخت
آه از آن مست که با مردم هشيار چه کرد
اشک من رنگ شفق يافت ز بی مهری يار
طالع بی شفقت بين که در اين کار چه کرد
برقی از منزل ليلی بدرخشيد سحر
وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد
ساقيا جام می ام ده که نگارنده غيب
نيست معلوم که در پرده اسرار چه کرد
آن که پرنقش زد اين دايره مينايی
کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد
فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت
يار ديرينه ببينيد که با يار چه کرد
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 84
(141)
O heart! the grief of love, again, thou sawest what it did,
When the heart-ravisher went; and with the beloved, fidelity-observing, what it did.
Alas! what play, that narcissus, the sorcerer, excited:
Alas! with men of sense that intoxicated, what it did.
From the mercilessness of the beloved, my tears gained the colour of twilight:
In this work, behold my compassionless fortune what it did.
In the morning from Leyla’s dwelling, lightning flashed;
Alas! with the harvest of Majnun, heart-rent what it did.
O Saki! give me a cup of wine. For the hidden writer
None knoweth in the revolution of the compass, what He did.
That one who expressed this azure vault on the picture
In the screen of mysteries, evident it is not what He did.
Into Hafez’s heart, the thought of love struck the fire of grief; and consumed it;
With the lover, behold ye the ancient Friend what He did.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 85
(142)
دوستان دختر رز توبه ز مستوری کرد
شد سوی محتسب و کار به دستوری کرد
آمد از پرده به مجلس عرقش پاک کنيد
تا نگويند حريفان که چرا دوری کرد
مژدگانی بده ای دل که دگر مطرب عشق
راه مستانه زد و چاره مخموری کرد
نه به هفت آب که رنگش به صد آتش نرود
آن چه با خرقه زاهد می انگوری کرد
غنچه گلبن وصلم ز نسيمش بشکفت
مرغ خوشخوان طرب از برگ گل سوری کرد
حافظ افتادگی از دست مده زان که حسود
عرض و مال و دل و دين در سر مغروری کرد
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 86
(142)
Friends! repentance of veiledness, the daughter of the vine made:
To the Mohtaseb she went; and by permission the work made.
From out of the veil to the assembly she came. Make ye pure of sweat of her,
So that to the companions, ye may speak saying: “Wherefore farness she made?”
O heart! give the glad tidings that, again, love’s minstrel
Expressed the intoxicated path, and the remedy of the intoxicated made.
Not with seven waters, nay not with a hundred fires, goeth its color,
Which, upon the Sufi’s dress, the wine of the grape made.
From the clay of my nature and the breeze of the beloved, the blossom blossomed:
From the leaf of the beautiful, red, odoriferous rose, joy, the night singing bird made.
Hafez! From the hand surrender not humbleness. For the reason that the envious one,
In the desire of pride, reputation, and wealth, and heart, and faith made.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 87
(143)
سال ها دل طلب جام جم از ما می کرد
وان چه خود داشت ز بيگانه تمنا می کرد
گوهری کز صدف کون و مکان بيرون است
طلب از گمشدگان لب دريا می کرد
مشکل خويش بر پير مغان بردم دوش
کو به تاييد نظر حل معما می کرد
ديدمش خرم و خندان قدح باده به دست
و اندر آن آينه صد گونه تماشا می کرد
گفتم اين جام جهان بين به تو کی داد حکيم
گفت آن روز که اين گنبد مينا می کرد
بی دلی در همه احوال خدا با او بود
او نمی ديدش و از دور خدا را می کرد
اين همه شعبده خويش که می کرد اين جا
سامری پيش عصا و يد بيضا می کرد
گفت آن يار کز او گشت سر دار بلند
جرمش اين بود که اسرار هويدا می کرد
فيض روح القدس ار باز مدد فرمايد
ديگران هم بکنند آن چه مسيحا می کرد
گفتمش سلسله زلف بتان از پی چيست
گفت حافظ گله ای از دل شيدا می کرد
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 88
(143)
Search for the cup of Jamshid from me, years my heart made.
And for what it possessed, from a stranger, entreaty made.
A jewel that is beyond the shell of existence and of time,
From those lost on the shore of the sea, search it made.
Last night, I took my difficulty to the Pir of the Magians,
Who, by strengthening of sight, the solving of sublety made.
Him, happy, laughing, wine-goblet in hand, I saw:
And in the mirror, a hundred kinds of views he made.
I said: “When gave the All-wise this cup world-viewing to thee?”
He said: “On that day, when the azure dome He made.”
Unknowingly, He was with me everywhere.
I couldn’t see and my soul seekest Him, made.
His magic that He all made here,
Sameri had the cane but the white hands of Moses, seekest made.
He said: “That friend, by whom lofty became the head of the gibbet,
“His crime was this that clear, the mysteries of the sky, he made.”
If, again, the bounty of the Holy Spirit give aid,
Others also may make those, which the Jesus made.
I said to him: “The chain-like tress of idols is for the sake of what’?”
He said: “Of his own distraught heart, Hafez complaint made.”
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 89
(144)
به سّر جام جم آن گه نظر توانی کرد
که خاک ميکده کحل بصر توانی کرد
مباش بی می و مطرب که زير طاق سپهر
بدين ترانه غم از دل به در توانی کرد
گل مراد تو آن گه نقاب بگشايد
که خدمتش چو نسيم سحر توانی کرد
گدايی در ميخانه طرفه اکسيريست
گر اين عمل بکنی خاک زر توانی کرد
به عزم مرحله عشق پيش نه قدمی
که سودها کنی ار اين سفر توانی کرد
تو کز سرای طبيعت نمی روی بيرون
کجا به کوی طريقت گذر توانی کرد
جمال يار ندارد نقاب و پرده ولی
غبار ره بنشان تا نظر توانی کرد
بيا که چاره ذوق حضور و نظم امور
به فيض بخشی اهل نظر توانی کرد
ولی تو تا لب معشوق و جام می خواهی
طمع مدار که کار دگر توانی کرد
دلا ز نور هدايت گر آگهی يابی
چو شمع خنده زنان ترک سر توانی کرد
گر اين نصيحت شاهانه بشنوی حافظ
به شاهراه حقيقت گذر توانی کرد
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 90
(144)
At the head of Jamshid’s cup, at that time thy glance, thou canst make,
When the dust of the wine-house, the collyrium of thy eye, thou canst make.
Without wine and the minstrel, be not beneath the sky’s arch. For,
Within melody, grief from out of thy heart thou canst make.
The rose of thy object openeth the veil at that time,
When, like the morning breeze, its service thou canst make.
Beggary in the tavern is the wonderful elixir,
If thou do this work, stone gold, thou canst make.
Advance a step for traveling to love’s stage,
For, profits, thou mayst make if this journey thou canst make.
Thou that goest not forth from the house of nature
How passage to the street of Tarikat, thou canst make.
Neither veil nor screen, hath the beauty of the true Beloved. But,
Lay aside the dust of the path so that glance thou canst make.
Come. For, the remedy of the delight, and of the presence, and of the order of affairs,
By the bounty-giving of one possessed of vision thou canst make.
But as long as thou desirest the lip of the beloved and the cup of wine,
Think not that other work, thou canst make.
O heart! if thou gain knowledge of the light of austerity,
Abandoning of life, like the laughing candle thou canst make.
Hafez! if thou hear this royal counsel,
Passage to the highway of Hakikat thou canst make.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 91
(145)
چه مستيست ندانم که رو به ما آورد
که بود ساقی و اين باده از کجا آورد
تو نيز باده به چنگ آر و راه صحرا گير
که مرغ نغمه سرا ساز خوش نوا آورد
دلا چو غنچه شکايت ز کار بسته مکن
که باد صبح نسيم گره گشا آورد
رسيدن گل و نسرين به خير و خوبی باد
بنفشه شاد و کش آمد سمن صفا آورد
صبا به خوش خبری هدهد سليمان است
که مژده طرب از گلشن سبا آورد
علاج ضعف دل ما کرشمه ساقيست
برآر سر که طبيب آمد و دوا آورد
مريد پير مغانم ز من مرنج ای شيخ
چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد
به تنگ چشمی آن ترک لشکری نازم
که حمله بر من درويش يک قبا آورد
فلک غلامی حافظ کنون به طوع کند
که التجا به در دولت شما آورد
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 92
(145)
I know not what is the intoxication that to us its face hath brought:
Who is the cup-bearer? This wine, whence hath he brought?
To thy hand, bring thou also the cup; take the path to the desert;
For, the sweet melody of song, the melody-warbling bird hath brought.
O heart! complain not of thy work enfolded like the rose-bud:
For the knot-loosening breeze, the morning wind hath brought.
With welcome and happiness, be the arriving of the rose and of the wild rose;
The violet, glad and beautiful, hath come; and purity, the lily hath brought.
With glad tidings, the breeze is the lapwing of Soleiman
That, from the rose-bed of Saba, tidings of joy brought.
The Saki’s smile is our feeble heart’s remedy;
Bring forth thy hand. For the physician hath come; and the remedy, hath brought.
O Sheikh! Of me, grieve not I am the disciple of the Pir of the Magians:
For, thou promisedest; and, he to place hath brought.
I boast of the narrow-eyedness of that warrior bold one,
Who, on me the darvish of one coat, assault brought.
Now with submission, the sky doeth Hafez’s service;
Because refuge to the door of your fortune, he hath brought.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 93
(146)
صبا وقت سحر بويی ز زلف يار می آورد
دل شوريده ما را به بو در کار می آورد
من آن شکل صنوبر را ز باغ ديده برکندم
که هر گل کز غمش بشکفت محنت بار می آورد
فروغ ماه می ديدم ز بام قصر او روشن
که رو از شرم آن خورشيد در ديوار می آورد
ز بيم غارت عشقش دل پرخون رها کردم
ولی می ريخت خون و ره بدان هنجار می آورد
به قول مطرب و ساقی برون رفتم گه و بی گه
کز آن راه گران قاصد خبر دشوار می آورد
سراسر بخشش جانان طريق لطف و احسان بود
اگر تسبيح می فرمود اگر زنار می آورد
عفاالله چين ابرويش اگر چه ناتوانم کرد
به عشوه هم پيامی بر سر بيمار می آورد
عجب می داشتم ديشب ز حافظ جام و پيمانه
ولی منعش نمی کردم که صوفی وار می آورد
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 94
(146)
At morning time, a perfume from the Beloved’s tress, the breeze brought:
Into action, our heart distraught for Thee brought.
From the garden of the chest, I up-plucked that pine-branch.
From grief for which, every rose that blossomed, the labor-load brought.
From the roof of his palace, I beheld the moon’s splendor,
From shame of which, its face to the wall, the sun brought.
From fear of the plunder of His eye, I released my bloody heart;
But, it spilled blood on the path. In this way, it, it brought.
In season and out of season, forth to the voice of the minstrel and of the Saki I went:
For, with difficulty, on account of the heavy road, news, the messenger brought.
The way of graciousness and of kindness, altogether is the gift of the Beloved:
Whether the rosary He ordered; or, the Christian cord, He brought.
May God pardon the frown of his eye-brow, although powerless it made me;
In grace, to me sick, a message, it brought.
Last night, I wondered at Hafez’s cup and goblet:
But, I argued not. For them, like a Sufi, he brought.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 95
(147)
نسيم باد صبا دوشم آگهی آورد
که روز محنت و غم رو به کوتهی آورد
به مطربان صبوحی دهيم جامه چاک
بدين نويد که باد سحرگهی آورد
بيا بيا که تو حور بهشت را رضوان
در اين جهان ز برای دل رهی آورد
همی رويم به شيراز با عنايت بخت
زهی رفيق که بختم به همرهی آورد
به جبر خاطر ما کوش کاين کلاه نمد
بسا شکست که با افسر شهی آورد
چه ناله ها که رسيد از دلم به خرمن ماه
چو ياد عارض آن ماه خرگهی آورد
رساند رايت منصور بر فلک حافظ
که التجا به جناب شهنشهی آورد
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 96
(147)
Last night, news to me the messenger of the morning wind brought,
Saying: “To shortness, its face, the day of labor and of grief hath brought.”
To the minstrels of the morning cup, new raiment, we give
For this news that the morning wind brought.
Come! come! For thee, the Angel of Paradise, Rezvan,
A slave to this world, for the sake of thy heart, hath brought.
Verily, to Shiraz, we will go with the favor of the friend
O excellent friend who, as my fellow-traveler, fortune, brought.
Strive with the strength of our heart. For this cap of felt,
Many the shattering that, upon the kingly diadem, it hath brought.
From my heart to the palace of the moon, what wailings that reached,
When, memory of the cheek of that regal moon, it brought.
Hafez may cause his standard of victory to reach the sky,
When, his refuge to the court of the great King, he brought.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 97
(148)
يارم چو قدح به دست گيرد
بازار بتان شکست گيرد
هر کس که بديد چشم او گفت
کو محتسبی که مست گيرد
در بحر فتاده ام چو ماهی
تا يار مرا به شست گيرد
در پاش فتاده ام به زاری
آيا بود آن که دست گيرد
خّرم دل آن که همچو حافظ
جامی ز می الست گيرد
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 98
(148)
When my Beloved the wine-cup in hand taketh,
The market of idols, disaster taketh.
Every one, who beheld His eye said:
“Where a Mohtaseb, who the intoxicated taketh?”
Like a fish, I have fallen into the sea,
So that, me, by the hook, the Beloved taketh.
In lamentation, at His feet, I have fallen
In the hope that me, by the hand, the Beloved taketh.
Happy the heart of that one who, like Hafez,
A cup of the wine of Alast, taketh.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 99
(149)
دلم جز مهر مه رويان طريقی بر نم یگيرد
ز هر در م یدهم پندش وليکن در نم یگيرد
خدا را ای نصيحتگو حديث ساغر و می گو
که نقشی در خيال ما از اين خوشتر نم یگيرد
بيا ای ساقی گلرخ بياور باده رنگين
که فکری در درون ما از اين بهتر نم یگيرد
صراحی می کشم پنهان و مردم دفتر انگارند
عجب گر آتش اين زرق در دفتر نم یگيرد
من اين دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی
که پير می فروشانش به جامی بر نم یگيرد
از آن رو هست ياران را صفاها با می لعلش
که غير از راستی نقشی در آن جوهر نم یگيرد
سر و چشمی چنين دلکش تو گويی چشم از او بردوز
برو کاين وعظ ب یمعنی مرا در سر نم یگيرد
نصيحتگوی رندان را که با حکم قضا جنگ است
دلش بس تنگ م یبينم مگر ساغر نم یگيرد
ميان گريه می خندم که چون شمع اندر اين مجلس
زبان آتشينم هست ليکن در نم یگيرد
چه خوش صيد دلم کردی بنازم چشم مستت را
که کس مرغان وحشی را از اين خوشتر نمی گيرد
سخن در احتياج ما و استغنای معشوق است
چه سود افسونگری ای دل که در دلبر نم یگيرد
من آن آيينه را روزی به دست آرم سکندروار
اگر می گيرد اين آتش زمانی ور نم یگيرد
خدا را رحمی ای منعم که درويش سر کويت
دری ديگر نمی داند رهی ديگر نم یگيرد
بدين شعر تر شيرين ز شاهنشه عجب دارم
که سر تا پای حافظ را چرا در زر نم یگيرد
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 100
(149)
Save the love of those moon of face, a path my heart taketh not:
To it, in every way, I give counsel; but it kindleth not.
O counsel-utterer! or God’s sake, utter the tale of the Saki’s writing:
For, a picture more beautiful than this, our imagination, taketh not.
Come O beautiful Saki! Bring colorful cup.
For a thought inside us, taketh better than this not.
Secretly, I drink a goblet; and, men think it a book:
Wonderful if the book, this hypocrisy’s tire kindleth not.
One day, I shall burn this gilded darvish garment,
Which, for a single cup, the Pir of the wine-sellers taketh not.
The pure-players have purities with wine, for the reason
That in this jewel, save truthfulness a picture taketh not.
Thy face and eyes this beautiful, you say forget it.
Go! This meaningless scold enters my head not.
The counsel-utterer of profligates, who hath war with God’s decree
His heart, I see much straitened: perhaps, the cup he taketh not.
In the midst of weeping, I laugh. Because, like the candle in this assembly,
The fiery tongue is mine; but, it, it kindleth not.
How happily Thou madest prey of my heart! Of Thy intoxicated eye, I boast:
For, better than this, the wild birds, a person taketh not.
In respect of our need and of the independence of the true Beloved, is speech
O heart! what profit sorcery, when in the Heart-Ravisher, it taketh not.
One day, like Sekandar, I shall bring to hand that mirror,
If, this tire, seize it, for a moment, it kindleth not.
O Benefactor! for God’s sake, a little pity. For, the darvish of the head of Thy Street
Knoweth not another door; another Path, taketh not.
For this verse, fresh and sweet, I wonder the King of kings
Why, Hafez, head to foot in gold, he taketh not.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 101
(150)
ساقی ار باده از اين دست به جام اندازد
عارفان را همه در شرب مدام اندازد
ور چنين زير خم زلف نهد دانه خال
ای بسا مرغ خرد را که به دام اندازد
ای خوشا دولت آن مست که در پای حريف
سر و دستار نداند که کدام اندازد
زاهد خام که انکار می و جام کند
پخته گردد چو نظر بر می خام اندازد
روز در کسب هنر کوش که می خوردن روز
دل چون آينه در زنگ ظلام اندازد
آن زمان وقت می صبح فروغ است که شب
گرد خرگاه افق پرده شام اندازد
باده با محتسب شهر ننوشی زنهار
بخورد باده ات و سنگ به جام اندازد
حافظا سر ز کله گوشه خورشيد برآر
بختت ار قرعه بدان ماه تمام اندازد
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 102
(150)
If the Saki the wine into the cup, in this way cast
All the Arefs into ever drinking, He will cast.
If thus, beneath the curve of the tress, He place the grain of the mole
O many a bird of wisdom, that, into the net, it will cast!
Happy the state of that intoxicated one, who at the foot of the rival,
Head or turban, knoweth not which off he will cast.
In desire of denial, the Zahed immature of nature remaineth:
Mature, he becometh when on the wine of the cup, his glance he casteth.
By day, strive in the acquisition of skill. For wine-drinking by day,
The heart like the mirror, into the blight of darkness, casteth.
The time of wine of morning-splendour is that time when night,
The evening’s screen around the tent of the horizon, casteth.
Take care drink not wine with the city-Mohtaseb:
Thy wine he drinketh; and, into the cup the stone, he casteth.
Hafez! Find the corner of the sun,
If your luck, you and that full moon together, casteth.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 103
(151)
دمی با غم به سر بردن جهان يک سر نمی ارزد
به می بفروش دلق ما کز اين بهتر نمی ارزد
به کوی می فروشانش به جامی بر نمی گيرند
زهی سجاده تقوا که يک ساغر نمی ارزد
رقيبم سرزنش ها کرد کز اين به آب رخ برتاب
چه افتاد اين سر ما را که خاک در نمی ارزد
شکوه تاج سلطانی که بيم جان در او درج است
کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمی ارزد
چه آسان می نمود اول غم دريا به بوی سود
غلط کردم که اين طوفان به صد گوهر نمی ارزد
تو را آن به که روی خود ز مشتاقان بپوشانی
که شادی جهان گيری غم لشکر نمی ارزد
چو حافظ در قناعت کوش و از دنيی دون بگذر
که يک جو منت دونان دو صد من زر نمی ارزد
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 104
(151)
A world altogether, to pass life a single moment in grief is not worth:
For wine, sell our ragged religious garment; for more than this it is not worth.
In the wine-seller’s street, for a single cup of wine, they take it not up:
O excellent prayer-mat of piety, that, a single cup of wine is not worth.
The watcher reproached me saying: “Turn away thy face from this door:”
To this our head, what happened that the dust of the door, it is not worth.
The pomp of the imperial crown, in whose grandeur is fear of life,
Is verily a heart-alluring crown; but the abandoning of one’s head, it is not worth.
At first, in hope of profit, very easy the toil of the sea appeared:
I uttered a mistake. Because, a hundred jewels, this deluge is not worth.
For thee, that best that from the desirous ones thou cover thy face,
Because, the grief of an army, the joyousness of world-seizing is not worth.
Like Hafez, strive in contentment; and let go the mean world:
Because two hundred “mans” of gold, one grain of the favor of the mean is not worth.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 105
(152)
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوه ای کرد رخت ديد ملک عشق نداشت
عين آتش شد از اين غيرت و بر آدم زد
عقل می خواست کز آن شعله چراغ افروزد
برق غيرت بدرخشيد و جهان برهم زد
مدّعی خواست که آيد به تماشاگه راز
دست غيب آمد و بر سينه نامحرم زد
ديگران قرعه قسمت همه بر عيش زدند
دل غمديده ما بود که هم بر غم زد
جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت
دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد
حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشت
که قلم بر سر اسباب دل خرم زد
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 106
(152)
In eternity without beginning, of glory, the splendor-ray of Thy beauty boasted.
Revealed became love; and, upon all the world, fire dashed.
Thy face displayed splendor; beheld the angel had no love;
From this jealousy, it became the essence of fire; and upon Adam dashed.
From that torch, reason wished to kindle its lamp,
Jealousy’s lightning flashed; and in confusion, the world dashed.
The adversary sought to come to the spectacle-place of the mystery:
The invisible hand came; and, at the heart of the excluded one, dashed.
Others, all on ease, dashed the dice of partition:
Our grief-experienced heart it was that also, on grief cast.
The desire of Thy chin’s dimple possessed the lofty soul:
At the ring of that tress, curl within curl, hand, he dashed.
The joy-book of love for Thee, Hafez wrote on that day,
When, on the head of the chattels of his joyous heart, the reed, he dashed.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 107
(153)
سحر چون خسرو خاور علم بر کوهساران زد
به دست مرحمت يارم در اميدواران زد
چو پيش صبح روشن شد که حال مهر گردون چيست
برآمد خنده خوش بر غرور کامگاران زد
نگارم دوش در مجلس به عزم رقص چون برخاست
گره بگشود از ابرو و بر دل های ياران زد
من از رنگ صلاح آن دم به خون دل بشستم دست
که چشم باده پيمايش صلا بر هوشياران زد
کدام آهن دلش آموخت اين آيين عياری
کز اول چون برون آمد ره شب زنده داران زد
خيال شهسواری پخت و شد ناگه دل مسکين
خداوندا نگه دارش که بر قلب سواران زد
در آب و رنگ رخسارش چه جان داديم و خون خورديم
چو نقشش دست داد اول رقم بر جان سپاران زد
منش با خرقه پشمين کجا اندر کمند آرم
زره مويی که مژگانش ره خنجرگزاران زد
شهنشاه مظفّر فر شجاع ملک و دين منصور
که جود بی دريغش خنده بر ابر بهاران زد
از آن ساعت که جام می به دست او مشرف شد
زمانه ساغر شادی به ياد ميگساران زد
ز شمشير سرافشانش ظفر آن روز بدرخشيد
که چون خورشيد انجم سوز تنها بر هزاران زد
دوام عمر و ملک او بخواه از لطف حق ای دل
که چرخ اين سکه دولت به دور روزگاران زد
نظر بر قرعه توفيق و يمن دولت شاه است
بده کام دل حافظ که فال بختياران زد
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 108
(153)
In the morning when, his standard on the mountainous lands, the Khosro of the east
pitched,
With the hand of mercy, the door of hopeful ones, my beloved beat;
Before morning, when it became manifest what is the state of the sphere’s love
It ascended; and, on the pride of potentates, a sweet laugh expressed.
Last night, when with the intention of dancing, my idol stood up,
From the tress, she unloosed the knot; and on the hearts of beloved ones beat.
From the color of rectitude, that moment, I washed my hand in the heart’s blood:
When His eye, wine-measuring, to the sensible ones, invitation expressed.
This usage of deceit, what iron taught Him,
That when He came out, those keeping awake at night, He first attacked.
The idea of horsemen my wretched heart matured; and went:
O Lord! preserve it, for, on the center of the horsemen, it dashed.
In the lustre and color of his cheek, what soul we gave: and what blood we drank:
When His picture first appeared, on those soul-surrendering the writing he expressed.
By the woollen khirka, how into the noose may I bring Him,
A hair-clad one whose eye-lash, those dagger-thrusting attacked.
The great king, Muzaffar of pomp, the bravery of the kingdom, and the faith of Mansur
Whose liberality without hesitation, laughter, against the spring-cloud, expressed.
From that moment when, by his hand, the cup of wine became honored,
In memory of its wine-drinkers, the cup of joyousness, time drained.
With his head-cleaving sword, gleamed victory that day
When, like the star-consuming sun, on thousands, alone he dashed.
Hafez! from God’s grace, ask for his lasting life and kingdom;
For, in the time of the people, this coin of fortune, the sphere struck.
On the die of grace, and the felicity of the King’s fortune, my glance is:
Give the desire of the heart of Hafez who, the omen of the fortunate, struck.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 109
(154)
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد
شعری بخوان که با او رطل گران توان زد
بر آستان جانان گر سر توان نهادن
گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد
قّد خميده ما سهلت نمايد امّا
بر چشم دشمنان تير از اين کمان توان زد
در خانقه نگنجد اسرار عشقبازی
جام می مغانه هم با مغان توان زد
درويش را نباشد برگ سرای سلطان
ماييم و کهنه دلقی کتش در آن توان زد
اهل نظر دو عالم در يک نظر ببازند
عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد
گر دولت وصالت خواهد دری گشودن
سرها بدين تخيل بر آستان توان زد
عشق و شباب و رندی مجموعه مراد است
چون جمع شد معانی گوی بيان توان زد
شد رهزن سلامت زلف تو وين عجب نيست
گر راه زن تو باشی صد کاروان توان زد
حافظ به حّق قرآن کز شيد و زرق بازآی
باشد که گوی عيشی در اين جهان توان زد
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 110
(154)
Play a note, at the melody whereof, a great sigh, one can cast:
Utter a verse, whereby the heavy cup of wine one can cast.
If at the Beloved’s threshold, one can lay one’s head,
To the sky, the shout of loftiness, one can cast.
Wretched appeareth our bent stature:
To the eyes of enemies, the arrow from this bow, one can cast.
Not contained in the cloisters are the mysteries of love-play
With magians, the cup of magian wine one can cast.
The victuals of the king’s palace are not for the Darvish:
Old and ragged-clad are we upon whom fire one can cast.
In one glance, men of vision stake two worlds,
‘Tis love; and, on life’s cast, the first stake, one can cast.
If fortune should open the door of union with Him,
In this fancy, on the threshold, many a head one can cast.
The sum total of our desire is love, youth, and profligacy:
When the senses become the candle, the ball of explanation, one can cast.
The highwayman of safety became Thy tress. This is no wonder.
If Thou be highwayman, a hundred Karvans one can waylay.
Hafez! by the truth of the Kuran saying: From fraud and deceit come out:
“It may be, that the ball of fortune with the sincere ones one can cast.”
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 111
(155)
اگر روم ز پی اش فتنه ها برانگيزد
ور از طلب بنشينم به کينه برخيزد
و گر به رهگذری يک دم از وفاداری
چو گرد در پی اش افتم چو باد بگريزد
و گر کنم طلب نيم بوسه صد افسوس
ز حقه دهنش چون شکر فروريزد
من آن فريب که در نرگس تو می بينم
بس آب روی که با خاک ره برآميزد
فراز و شيب بيابان عشق دام بلاست
کجاست شيردلی کز بلا نپرهيزد
تو عمر خواه و صبوری که چرخ شعبده باز
هزار بازی از اين طرفه تر برانگيزد
بر آستانه تسليم سر بنه حافظ
که گر ستيزه کنی روزگار بستيزد
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 112
(155)
If after Him, I go, He up stirreth calamity:
And if I sit from search, in wrath, He ariseth.
And, if, through desire, a moment on a highway,
I fall, like the dust at his foot, like the wind, He fleeth.
And, if I desire half a kiss, a hundred reproaches,
Like sugar, from the small round box of his mouth, He out poureth.
That deceit, that I behold in thy eye,
Many a reputation that, even with the dust of the path, it spilleth.
The acclivity and declivity of love’s desert is calamity’s snare:
A lion-hearted one is where, who not calamity shunneth?
Ask thou for life and a great patience; that the sphere, sorcery-practising,
A thousand tricks more strange than this, evoketh.
Hafez! place thy head on the threshold of submission:
For if thou make contention, with thee, Time contendeth.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 113
(156)
به حسن و خلق و وفا کس به يار ما نرسد
تو را در اين سخن انکار کار ما نرسد
اگر چه حسن فروشان به جلوه آمده اند
کسی به حسن و ملاحت به يار ما نرسد
به حّق صحبت ديرين که هيچ محرم راز
به يار يک جهت حق گزار ما نرسد
هزار نقش برآيد ز کلک صنع و يکی
به دلپذيری نقش نگار ما نرسد
هزار نقد به بازار کاينات آرند
يکی به سکه صاحب عيّار ما نرسد
دريغ قافله عمر کان چنان رفتند
که گردشان به هوای ديار ما نرسد
دلا ز رنج حسودان مرنج و واثق باش
که بد به خاطر امّيدوار ما نرسد
چنان بزی که اگر خاک ره شوی کس را
غبار خاطری از ره گذار ما نرسد
بسوخت حافظ و ترسم که شرح قصه او
به سمع پادشه کامگار ما نرسد
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 114
(156)
To our friend, in beauty of disposition and of fidelity, one reacheth not
In this matter, to thee, denial of our work reacheth not.
Although, into splendor, have come beauty-boasters,
To our beloved in beauty and grace, one reacheth not.
By the right of ancient society that any mystery confidant
To our friend, of one way, thank-offering, reacheth not.
From the Creator’s reed, issue a thousand pictures: and one
To the approval of the picture of our idol reacheth not.
To the market of created beings, they bring a thousand coins:
To the die of our master of assay, one reaeheth not.
Alas! the Kafila of life passed in such a way,
That, to the air of our country, its dust reacheth not.
O heart! grieve not of the reproach of the envious; and be firm
For, to our hopeful heart, evil reacheth not.
So live that if thou become the dust of the path, to someone,
From our way a particle of dust of the heart reach not.
Hafez consumed; and I fear that the explanation of his tale
To the ear of the powerful King reacheth not.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 115
(157)
هر که را با خط سبزت سر سودا باشد
پای از اين دايره بيرون ننهد تا باشد
من چو از خاک لحد لاله صفت برخيزم
داغ سودای توام سّر سويدا باشد
تو خود ای گوهر يک دانه کجايی آخر
کز غمت ديده مردم همه دريا باشد
از بن هر مژه ام آب روان است بيا
اگرت ميل لب جوی و تماشا باشد
چون گل و می دمی از پرده برون آی و درآ
که دگرباره ملاقات نه پيدا باشد
ظلّ ممدود خم زلف توام بر سر باد
کاندر اين سايه قرار دل شيدا باشد
چشمت از ناز به حافظ نکند ميل آری
سرگرانی صفت نرگس رعنا باشد
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 116
(157)
Desire of passion for Thy fresh down to whomsoever, shall be:
Forth from the circle he planteth not his foot, so long as he shall be.
When, tulip-like, I arise from the dust of the tomb,
The stain of passion for Thee, the secret of the black spot shall be.
O priceless jewel! Till when, holdest thou lawful,
That, from grief, man’s eye all a river shall be?
From the root of every eye-lash of mine, water is flowing. Come:
If, for bank of the stream and for the view, Thy inclination shall be.
Like my heart, forth from the screen a moment come; and come,
For, again not manifest, shall be.
On my head, be the prolonged shadow of Thy tress.
For, in that shadow, rest to the distraught heart shall be.
Through disdain, Thy eye inclineth not to Hafez. Yes,
The quality of the variegated narcissus, haughtiness shall be.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 117
(158)
من و انکار شراب اين چه حکايت باشد
غالبا اين قدرم عقل و کفايت باشد
تا به غايت ره ميخانه نمی دانستم
ور نه مستوری ما تا به چه غايت باشد
زاهد و عجب و نماز و من و مستی و نياز
تا تو را خود ز ميان با که عنايت باشد
زاهد ار راه به رندی نبرد معذور است
عشق کاريست که موقوف هدايت باشد
من که شب ها ره تقوا زده ام با دف و چنگ
اين زمان سر به ره آرم چه حکايت باشد
بنده پير مغانم که ز جهلم برهاند
پير ما هر چه کند عين عنايت باشد
دوش از اين غصه نخفتم که رفيقی می گفت
حافظ ار مست بود جای شکايت باشد
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 118
(158)
I and refusal of wine! What a tale this is!
Doubtless, this degree of reason mine; and sufficient is.
Up to the last, I knew not the path to the wine-house:
If not, to what an extent our austerity is.
The Zahed, and haughtiness, and prayer; and I, and intoxication, and supplication:
Let us see, with whom of these, Thy favor indeed is.
If the Zahed take not the path to profligacy, he is excused,
Love is a work, that dependent on the guidance is.
I, who nights, with the drum and the harp, have dashed down the path of piety
I, suddenly, bring my head to the path! What a tale this is!
I am the slave of the Pir of the Magians, who releaseth me from ignorance,
Whatever our Pir doeth, the essence of friendly assistance is.
Last night, I slept not on account of this thought that a sage uttered:
“If Hafez be intoxicated, room for complaint is.”
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 119
(159)
نقد صوفی نه همه صافی بی غش باشد
ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد
صوفی ما که ز ورد سحری مست شدی
شامگاهش نگران باش که سرخوش باشد
خوش بود گر محک تجربه آيد به ميان
تا سيه روی شود هر که در او غش باشد
خط ساقی گر از اين گونه زند نقش بر آب
ای بسا رخ که به خونابه منقش باشد
ناز پرورد تنعّم نبرد راه به دوست
عاشقی شيوه رندان بلاکش باشد
غم دنيّی دنی چند خوری باده بخور
حيف باشد دل دانا که مشوش باشد
دلق و سجّاده حافظ ببرد باده فروش
گر شرابش ز کف ساقی مه وش باشد
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 120
(159)
Not all purity without alloy is the coat of the Sufi;
O many a Khirka, that is worthy of the fire!
Our Sufi, who, with the morning reading, used to become intoxicated,
At evening time, behold him; for merry of head is he.
Happy it is, if the touch-stone of experience come into use,
So that black of face becometh every one, in whom is alloy.
If, in this way, the Saki’s down maketh the picture on water,
O many a face that colored with blood will be!
The daintily nurtured in affluence took not the path to the Friend:
The being a lover is the way of profligates, calamity enduring.
Grief for this mean world, how long sufferest thou? Drink wine:
Pity it is that the sage’s heart is perturbed.
The ragged garment and the prayer-mat of Hafez, the wine-seller will take,
If, from the hand of that moon-like Saki, there is wine.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 121
(160)
خوش است خلوت اگر يار يار من باشد
نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد
من آن نگين سليمان به هيچ نستانم
که گاه گاه بر او دست اهرمن باشد
روا مدار خدايا که در حريم وصال
رقيب محرم و حرمان نصيب من باشد
همای گو مفکن سايه شرف هرگز
در آن ديار که طوطی کم از زغن باشد
بيان شوق چه حاجت که سوز آتش دل
توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد
هوای کوی تو از سر نمی رود آری
غريب را دل سرگشته با وطن باشد
به سان سوسن اگر ده زبان شود حافظ
چو غنچه پيش تواش مهر بر دهن باشد
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 122
(160)
Pleasant is Khalvat, if my beloved, the Beloved shall be
Not if I consume and the candle of assembly, He shall be.
As naught, I take Sulaiman’s seal-ring,
On which, sometimes, Ahriman’s hand shall be.
O God! hold it not lawful that, in the sacred enclosure of union
The watcher, included; and my lot, excluded shall be.
To the Homa, say: “Cast not thy auspicious shadow
On that land where the parrot less than the kite shall be.”
What need of the description of desire, when the explanation of the heart’s fire,
One can recognize from the burning which in speech may be.
From our head, the desire for Thy street goeth not,
With his native land, the stranger’s distraught heart shall be.
If like the lily, ten tongues be Hafez’s,
Before Thee, like the rose-bud, on his mouth, the seal shall be.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 123
(161)
کی شعر تر انگيزد خاطر که حزين باشد
يک نکته از اين معنی گفتيم و همين باشد
از لعل تو گر يابم انگشتری زنهار
صد ملک سليمانم در زير نگين باشد
غمناک نبايد بود از طعن حسود ای دل
شايد که چو وابينی خير تو در اين باشد
هر کو نکند فهمی زين کلک خيال انگيز
نقشش به حرام ار خود صورتگر چين باشد
جام می و خون دل هر يک به کسی دادند
در دايره قسمت اوضاع چنين باشد
در کار گلاب و گل حکم ازلی اين بود
کاين شاهد بازاری وان پرده نشين باشد
آن نيست که حافظ را رندی بشد از خاطر
کاين سابقه پيشين تا روز پسين باشد
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 124
(161)
How a verse exciteth afresh the heart that is sorrowful!
A subtlety out of this book, we uttered; and is this very subtlety.
O beloved! if, from thy ruby I gain a ring of protection,
Beneath the order of my seal-ring, will be a hundred countries of Soleiman.
O heart! on account of the calumny of the envious, it is not proper to be sorrowful:
When thou lookest well it is possible that, in this, is thy good.
Who understandeth not this reed, image raising
Let his form, move not, if he himself be the painter of China.
The cup of wine and the blood of the heart each, they gave to each one:
In the action of destiny’s circle, thus it is.
In the matter of rose-water and of the rose, the decree of eternity without beginning
was this:
“That should be the lovely one of the bazar; and that this should be the sitter behind the
veil.”
It is not that from Hafez’s heart profligacy should pepart:
For, till the last of time will be that custom of first of time.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 125
(162)
خوش آمد گل وز آن خوشتر نباشد
که در دستت بجز ساغر نباشد
زمان خوشدلی درياب و در ياب
که دايم در صدف گوهر نباشد
غنيمت دان و می خور در گلستان
که گل تا هفته ديگر نباشد
ايا پرلعل کرده جام زرين
ببخشا بر کسی کش زر نباشد
بيا ای شيخ و از خمخانه ما
شرابی خور که در کوثر نباشد
بشوی اوراق اگر همدرس مايی
که علم عشق در دفتر نباشد
ز من بنيوش و دل در شاهدی بند
که حسنش بسته زيور نباشد
شرابی بی خمارم بخش يا رب
که با وی هيچ درد سر نباشد
من از جان بنده سلطان اويسم
اگر چه يادش از چاکر نباشد
به تاج عالم آرايش که خورشيد
چنين زيبنده افسر نباشد
کسی گيرد خطا بر نظم حافظ
که هيچش لطف در گوهر نباشد
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 126
(162)
Happy came the rose; and more happy than that aught is not.
For, in thy hand, save the cup aught is not.
Gain, gain, the time of happy heartedness:
For, in the shell, ever the jewel is not.
Reckon plunder; and, in the rose-garden, drink wine:
For till another week, the rose is not.
O thou that hast made full of ruby thy golden cup,
Give to that one, to whom gold is not.
O Sheikh! come into our wine-jar house
Drink a wine that in Kousar is not.
If, our fellow student, thou remain, wash white the leaves;
For, in the book, love’s art is not.
Hear me. Fix thy heart on a mistress,
Whose beauty bound up with ornaments is not.
O Lord! give me a wine without mixing,
Wherewith any head-pain is none.
With soul, I am the slave of the Soltan Uvays,
Although of the servant, his recollection is none.
By this crown, world-adorning, that the sun
Like this, an adorner of the diadem is not.
On Hafez’s soul, taketh exception that one
In whose essence, any grace is none.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 127
(163)
گل بی رخ يار خوش نباشد
بی باده بهار خوش نباشد
طرف چمن و طواف بستان
بی لاله عذار خوش نباشد
رقصيدن سرو و حالت گل
بی صوت هزار خوش نباشد
با يار شکرلب گل اندام
بی بوس و کنار خوش نباشد
هر نقش که دست عقل بندد
جز نقش نگار خوش نباشد
جان نقد محقّر است حافظ
از بهر نثار خوش نباشد
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 128
(163)
Without the beloved’s face, the rose is not pleasant.
Without wine, spring is not pleasant.
The border of the sward and the air of the garden
Without the tulip cheek is not pleasant.
The dancing of the cypress, and the rapture of the rose,
Without the one thousand songs is not pleasant.
With the beloved, sugar of lip, rose of body,
Without kiss and embrace is not pleasant.
Every picture that reason’s hand depicteth,
Save the picture of the idol is not pleasant.
Hafez! the soul is a despicable coin:
For scattering, it is not pleasant.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 129
(164)
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پير دگرباره جوان خواهد شد
ارغوان جام عقيقی به سمن خواهد داد
چشم نرگس به شقايق نگران خواهد شد
اين تطاول که کشيد از غم هجران بلبل
تا سراپرده گل نعره زنان خواهد شد
گر ز مسجد به خرابات شدم خرده مگير
مجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شد
ای دل ار عشرت امروز به فردا فکنی
مايه نقد بقا را که ضمان خواهد شد
ماه شعبان منه از دست قدح کاين خورشيد
از نظر تا شب عيد رمضان خواهد شد
گل عزيز است غنيمت شمريدش صحبت
که به باغ آمد از اين راه و از آن خواهد شد
مطربا مجلس انس است غزل خوان و سرود
چند گويی که چنين رفت و چنان خواهد شد
حافظ از بهر تو آمد سوی اقليم وجود
قدمی نه به وداعش که روان خواهد شد
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 130
(164)
Musk-diffusing, the breath of the morning breeze shall be:
Again the world old young shall be.
To the lily, the Arghavan shall give the cornelian cup:
Glancing at the anemones, the eye of the narcissus shall be.
This tyranny that, from the grief of separation, the nightingale endured
In the rose’s pavilion, clamour-making, shall be.
If from the Masjed to the tavern I go, carp not:
Long is the assembly of admonition; and the time shall be.
O heart! if to to-morrow thou cast the joy of to-day,
Surety for the capital of cash of permanency, who shall be?
In the month Shaban, put not the goblet from thy hand. For this sun,
Till the night of the ‘Id of Ramazan out of sight, shall be.
Precious is the rose; its society reckon plunder.
For in this way to the garden it came; and, in that way shall go.
O minstrel! the assembly of associate friends, it is: sing the ghazal and the ode:
How long sayest thou: “Passed like this; and like that shall be.”
To the clime of existence, came Hafez for thy sake:
Plant thy foot for farewell to him; for passing he shall be.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 131
(165)
مرا مهر سيه چشمان ز سر بيرون نخواهد شد
قضای آسمان است اين و ديگرگون نخواهد شد
رقيب آزارها فرمود و جای آشتی نگذاشت
مگر آه سحرخيزان سوی گردون نخواهد شد
مرا روز ازل کاری بجز رندی نفرمودند
هر آن قسمت که آن جا رفت از آن افزون نخواهد شد
خدا را محتسب ما را به فرياد دف و نی بخش
که ساز شرع از اين افسانه بی قانون نخواهد شد
مجال من همين باشد که پنهان عشق او ورزم
کنار و بوس و آغوشش چه گويم چون نخواهد شد
شراب لعل و جای امن و يار مهربان ساقی
دلا کی به شود کارت اگر اکنون نخواهد شد
مشوی ای ديده نقش غم ز لوح سينه حافظ
که زخم تيغ دلدار است و رنگ خون نخواهد شد
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 132
(165)
As for me, out of my head, love for those dark of eye will not go:
This is the sky’s decree; and other way, it will not be.
The watcher tormented, and abandoned not the place of peace:
Perchance, moving towards the sphere, the sigh of morning-risers will not be.
On the day of eternity without beginning, they ordered me no work save profligacy;
Every partition of destiny that here passed, more than it, will not be.
O Mohtaseb! for God’s sake, pardon us for the clamour of drum and of reed;
For, with this idle tale without canon, the requirements of the shara will not be.
This is my power that, secretly, I practice love for Him:
The bosom, the kiss, and the embrace, of these, how shall I speak, since they will not
be?
The ruby-wine, and the place of safety, and the Saki, kind friend,
O heart! better, when becometh thy work if now it will not be?
O eye! wash not grief’s picture from the tablet of Hafez’s heart:
For it is the Heart-Possessor’s sword-wound; and, the blood-color will not go.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 133
(166)
روز هجران و شب فرقت يار آخر شد
زدم اين فال و گذشت اختر و کار آخر شد
آن همه ناز و تنعّم که خزان می فرمود
عاقبت در قدم باد بهار آخر شد
شکر ايزد که به اقبال کله گوشه گل
نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد
صبح اميد که بد معتکف پرده غيب
گو برون آی که کار شب تار آخر شد
آن پريشانی شب های دراز و غم دل
همه در سايه گيسوی نگار آخر شد
باورم نيست ز بدعهدی ايام هنوز
قصه غصه که در دولت يار آخر شد
ساقيا لطف نمودی قدحت پرمی باد
که به تدبير تو تشويش خمار آخر شد
در شمار ار چه نياورد کسی حافظ را
شکر کان محنت بی حد و شمار آخر شد
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 134
(166)
“The day of separation from, and the night of disunion with, the Beloved is ended:”
This omen, I cast; the star passed; and the work of grief is ended.
All that grace and beauty, that autumn displayed,
At last, at the foot of the spring-breeze, is ended.
Thanks to God that, by the fortune of the cap-corner of the rose,
The pomp of December’s wind and the majesty of the thorn is ended.
The morning of hope, that was a worshipper of the hidden screen,
Say: “Come forth. For the work of the dark night is ended.”
That agitation of long nights and the heart’s grief,
All, in the shade of the idol’s tress, is ended.
I still cannot believe in the bad promises of the days,
The story of sorrow that with the idol’s coming, ended.
O Saki! thou showedest kindness. Be thy goblet full wine!
For, by thy deliberation, the disquietude of wine-sickness is ended.
Although, into reckoning no one bringeth Hafez,
Thanks that that labor, without limit and reckoning, is ended.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 135
(167)
ستاره ای بدرخشيد و ماه مجلس شد
دل رميده ما را رفيق و مونس شد
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسله آموز صد مدرس شد
به بوی او دل بيمار عاشقان چو صبا
فدای عارض نسرين و چشم نرگس شد
به صدر مصطبه ام می نشاند اکنون دوست
گدای شهر نگه کن که مير مجلس شد
خيال آب خضر بست و جام اسکندر
به جرعه نوشی سلطان ابوالفوارس شد
طربسرای محبت کنون شود معمور
که طاق ابروی يار منش مهندس شد
لب از ترشّح می پاک کن برای خدا
که خاطرم به هزاران گنه موسوس شد
کرشمه تو شرابی به عاشقان پيمود
که علم بی خبر افتاد و عقل بی حس شد
چو زر عزيز وجود است نظم من آری
قبول دولتيان کيميای اين مس شد
ز راه ميکده ياران عنان بگردانيد
چرا که حافظ از اين راه رفت و مفلس شد
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 136
(167)
The star gleamed; and the moon of the assembly became:
Of our affrighted heart, the consoler and comforter became.
My idol, who to school went not; and writing wrote not:
With a glance, the precept-teacher of a hundred schools became.
By His perfume, the sick heart of lovers, like the breeze,
For the cheek of the wild rose, and for the eye of the narcissus, a ransom became.
Now, in the chief seat of the inn. the Beloved placeth us:
Behold the city-beggar who, the chief of the assembly became!
Fancy established the water of Khizr, and the cup of Kay Khosro:
With one sweet draught, the Soltan Abul-Farwaris, it became.
Now, became prosperous the joy of the palace of love:
When, its geometrician, the arch of my beloved’s eye-brow became.
Make pure thy lip of the excess of wine for God’s sake:
For, with thousands of sins, a mutterer to itself, my heart became.
To lovers, thy glance poured such a draught of wine,
That senseless fell science; void of understanding, reason became.
Like the precious gold of existence, is my verse. Yes:
The alchemy of this copper, the acceptance of the wealthy became.
Friends; from the path of the wine-house, turn the rein:
For, by this path went Hafez; and poor became.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 137
(168)
گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد
بسوختيم در اين آرزوی خام و نشد
به لابه گفت شبی مير مجلس تو شوم
شدم به رغبت خويشش کمين غلام و نشد
پيام داد که خواهم نشست با رندان
بشد به رندی و دردی کشيم نام و نشد
بدان هوس که به مستی ببوسم آن لب لعل
چه خون که در دلم افتاد همچو جام و نشد
به کوی عشق منه بی دليل راه قدم
که من به خويش نمودم صد اهتمام و نشد
فغان که در طلب گنج نامه مقصود
شدم خراب جهانی ز غم تمام و نشد
دريغ و درد که در جست و جوی گنج حضور
بسی شدم به گدايی بر کرام و نشد
هزار حيله برانگيخت حافظ از سر فکر
در آن هوس که شود آن نگار رام و نشد
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 138
(168)
That my heart’s work should be ended, my soul melted; and it became not:
In this immature wish, I consumed; and it became not.
With reproach, the Chief of thy Assembly said to me: “One night, I go:”
According to his wish, I became the least of His slaves; and it became not.
He gave the message saying: “I will sit with profligates”
Reputation for profligacy and dreg-drinking became mine; and it became not.
In that desire that, in intoxication, I may kiss that ruby lip,
What blood it was that, into my heart like a cup, fell; and it became not.
In Love’s street, plant not thy foot without the road-guide;
For, I, of myself, made a hundred efforts; and it became not.
In search of the treasure-mandate of my purpose, justice! For,
I became one altogether ruined in the world; and it became not.
In search of the cash of the presence,
To the generous, much in beggary I wandered; and it became not..
Out of thought’s desire, Hafez evoked a thousand desires,
In the desire that that companion may become obedient to him; and it became not.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 139
(169)
ياری اندر کس نمی بينيم ياران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
آب حيوان تيره گون شد خضر فرخ پی کجاست
خون چکيد از شاخ گل باد بهاران را چه شد
کس نمی گويد که ياری داشت حق دوستی
حق شناسان را چه حال افتاد ياران را چه شد
لعلی از کان مروت برنيامد سال هاست
تابش خورشيد و سعی باد و باران را چه شد
شهر ياران بود و خاک مهربانان اين ديار
مهربانی کی سر آمد شهرياران را چه شد
گوی توفيق و کرامت در ميان افکنده اند
کس به ميدان در نمی آيد سواران را چه شد
صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست
عندليبان را چه پيش آمد هزاران را چه شد
زهره سازی خوش نمی سازد مگر عودش بسوخت
کس ندارد ذوق مستی ميگساران را چه شد
حافظ اسرار الهی کس نمی داند خموش
از که می پرسی که دور روزگاران را چه شد
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 140
(169)
Friendship in none, I perceive. To friends what hath happened?
Friendship ended when? To friends what hath happened?
Black of hue became the water of life. Khizr, auspicious of foot, is where?
From its own color, the rose hath changed. To the spring-breeze what hath happened?
None saith: “A friend preserved the right of friendship.”
Those right-understanding, what state hath befallen? To friends what hath happened?
Years it is since no ruby came from the mine of manliness:
To the sun’s heat, to the wind’s effort, to the rains, what hath happened?
This land was “the city of friends” and “the dust of kind ones”
Friendship, how ended? To the city friends, what hath happened?
Into the midst, the ball of grace and of liberality, they have cast:
In the plain none appeareth. To the horsemen what hath happened?
Many a rose hath blossomed; no cry of a bird hath risen:
To the nightingales, what hath chanced? To those of a thousand notes what hath
happened?
No sweet melody, maketh Zohre. Perchance, she hath consumed her lute:
Intoxication, none desireth. To the wine-drinkers, what hath happened?
Hafez! Divine mysteries, none knoweth. Silence!
Of whom, askest thou saying: “To the state of Time’s revolution, what hath happened?”
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 141
(170)
زاهد خلوت نشين دوش به ميخانه شد
از سر پيمان برفت با سر پيمانه شد
صوفی مجلس که دی جام و قدح می شکست
باز به يک جرعه می عاقل و فرزانه شد
شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب
باز به پيرانه سر عاشق و ديوانه شد
مغبچه ای می گذشت راه زن دين و دل
در پی آن آشنا از همه بيگانه شد
آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت
چهره خندان شمع آفت پروانه شد
گريه شام و سحر شکر که ضايع نگشت
قطره باران ما گوهر يک دانه شد
نرگس ساقی بخواند آيت افسونگری
حلقه اوراد ما مجلس افسانه شد
منزل حافظ کنون بارگه پادشاست
دل بر دلدار رفت جان بر جانانه شد
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 142
(170)
Last night, to the wine-house, Zahed, sitting in khalwat, went:
From the head of his covenant, he departed; and to the head of the cup, went.
Yesterday, the distraught Sufi who broke the cup and the goblet:
Yester-night, by one draught of wine, wise and learned became.
To him, in dream, the mistress of youth’s time had come:
With elderly head, lover and distraught he became.
A young Magian, the highwayman of truth and of heart, passed:
In pursuit of that Friend, a stranger to all else, he became.
The fire of the cheek of the rose consumed the nightingale’s harvest:
The moth’s calamity, the laughing face of the candle, became.
Evening and morning, our weeping-thanks that it was not lost:
A peerless jewel, a drop of our raining became.
The narcissus of the Saki uttered a spell of sorcery:
The assembly of sorcery, the circle of our religious readings became.
Now the stage of Hafez is the banquet-place of Kings.
To the Heart-possessor, his heart went; to the Beloved, his soul went.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 143
(171)
دوش از جناب آصف پيک بشارت آمد
کز حضرت سليمان عشرت اشارت آمد
خاک وجود ما را از آب ديده گل کن
ويرانسرای دل را گاه عمارت آمد
اين شرح بی نهايت کز زلف يار گفتند
حرفيست از هزاران کاندر عبارت آمد
عيبم بپوش زنهار ای خرقه می آلود
کان پاک پاکدامن بهر زيارت آمد
امروز جای هر کس پيدا شود ز خوبان
کان ماه مجلس افروز اندر صدارت آمد
بر تخت جم که تاجش معراج آسمان است
همت نگر که موری با آن حقارت آمد
از چشم شوخش ای دل ايمان خود نگه دار
کان جادوی کمانکش بر عزم غارت آمد
آلوده ای تو حافظ فيضی ز شاه درخواه
کان عنصر سماحت بهر طهارت آمد
درياست مجلس او درياب وقت و در ياب
هان ای زيان رسيده وقت تجارت آمد
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 144
(171)
Last night a messenger of news from His Highness Asaf came.
From His Highness Soleiman, the order of joy came.
With water of the wine, make clay of the dust of our existence:
To the heart’s desolate mansion, the time of building came.
This endless explanation of the Beloved’s beauty, that they uttered,
Is a word out of thousands, that, into example, came.
O thou wine-stained of garment! Take care; conceal my defect:
For, to visit me, that one pure of skirt came.
The place of every one of the lovely ones becometh known to-day,
When, to the chief seat, that moon, assembly-adorning, came.
On the throne of Jam, whose crown is the sun’s ladder of ascent,
Behold the spirit! Notwithstanding this contemptibility, an ant came.
O heart! Keep thyself safe from His bold eye;
Because, for plunder, that sorcerer, the archer, came.
Hafez! Stained, thou art. Ask a favor of the king;
For, for purification, that foundation of liberality came.
The King’s assembly is a sea. Discover the time of pearl-gaining:
Ho! O loss-stricken one! The time of barter and profit hath come.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 145
(172)
عشق تو نهال حيرت آمد
وصل تو کمال حيرت آمد
بس غرقه حال وصل کخر
هم بر سر حال حيرت آمد
يک دل بنما که در ره او
بر چهره نه خال حيرت آمد
نه وصل بماند و نه واصل
آن جا که خيال حيرت آمد
از هر طرفی که گوش کردم
آواز سال حيرت آمد
شد منهزم از کمال عزت
آن را که جلال حيرت آمد
سر تا قدم وجود حافظ
در عشق نهال حيرت آمد
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 146
(172)
Love for Thee, the plant of perturbation became
Union with Thee, the perfection of perturbation became.
In the sea of union, many a drowned one who, at last,
With a head in the state of perturbation became.
Show me one heart, in whose path,
On the face, no mole of perturbation came.
Remaineth neither union nor the uniter:
There, where the imagination of perturbation came.
From every side, whereto I applied my ear,
The sound of the question of perturbation came.
Was destroyed and brought down the one,
For whom the glory of perturbation became.
Head to foot, Hafez’s existence,
In love, the plant of perturbation became.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 147
(173)
در نمازم خم ابروی تو با ياد آمد
حالتی رفت که محراب به فرياد آمد
از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار
کان تحمل که تو ديدی همه بر باد آمد
باده صافی شد و مرغان چمن مست شدند
موسم عاشقی و کار به بنياد آمد
بوی بهبود ز اوضاع جهان می شنوم
شادی آورد گل و باد صبا شاد آمد
ای عروس هنر از بخت شکايت منما
حجله حسن بيارای که داماد آمد
دلفريبان نباتی همه زيور بستند
دلبر ماست که با حسن خداداد آمد
زير بارند درختان که تعلق دارند
ای خوشا سرو که از بار غم آزاد آمد
مطرب از گفته حافظ غزلی نغز بخوان
تا بگويم که ز عهد طربم ياد آمد
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 148
(173)
When, in prayer, to me recollection of the curve of Thy eye-brow came.
A state passed that, into lament, the prayer-arch came.
Now from me expect neither patience nor the heart of sense;
For that patience, that thou sawest, to the wind all came.
Clear, became the wine; and intoxicated, became the birds of the sward:
The season of being a lover; and to foundation, the work came.
From the world’s quarters, I perceive welfare’s perfume:
Gladness, the rose brought; and joyous the morning breeze came.
O bride of skill! Complain not of fortune:
Adorn the chamber of beauty. For the bridegroom, skill understanding, is-came.
The flowery heart-allurers all put on Jewels:
Our heart-ravisher, who is with beauty God-given, came.
Beneath their load, are the trees, that have attachment:
O happy the cypress, who tree from grief’s bond, came.
Minstrel! Of Hafez’s utterance, utter a sweet ghazal.
So that I may speak, saying “Recollection of Time s Joy mine became.”
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 149
(174)
مژده ای دل که دگر باد صبا بازآمد
هدهد خوش خبر از طرف سبا بازآمد
برکش ای مرغ سحر نغمه داوودی باز
که سليمان گل از باد هوا بازآمد
عارفی کو که کند فهم زبان سوسن
تا بپرسد که چرا رفت و چرا بازآمد
مردمی کرد و کرم لطف خداداد به من
کان بت ماه رخ از راه وفا بازآمد
لاله بوی می نوشين بشنيد از دم صبح
داغ دل بود به اميد دوا بازآمد
چشم من در ره اين قافله راه بماند
تا به گوش دلم آواز درا بازآمد
گر چه حافظ در رنجش زد و پيمان بشکست
لطف او بين که به لطف از در ما بازآمد
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 150
(174)
O heart! glad tidings that the morning breeze hath come back,
From the quarters of Saba the lap-wing of good news hath come back.
O bird of the morning! Prolong the melody of Dawood:
For from the quarter of the air, the Soleiman of the rose hath come back.
Where an Aref who understandeth the lily’s tongue?
That he may inquire: Why she went; and why she hath come back.
Fortune, God-given, showed me manliness and kindness.
In that for God’s sake, the idol of stone heart hath come back.
From morn’s breath, the tulip hath perceived the perfume of sweet wine:
Was the heart’s stain; in hope of remedy she hath come back.
In rear of that Kafila, my eye drew much water:
Since to my heart’s ear, the sound of the bell hath come back.
Although Hafez beat the door of offence and broke his covenant,
Behold His grace that, in peace, from our door, He hath come back.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 151
(175)
صبا به تهنيت پير می فروش آمد
که موسم طرب و عيش و ناز و نوش آمد
هوا مسيح نفس گشت و باد نافه گشای
درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد
تنور لاله چنان برفروخت باد بهار
که غنچه غرق عرق گشت و گل به جوش آمد
به گوش هوش نيوش از من و به عشرت کوش
که اين سخن سحر از هاتفم به گوش آمد
ز فکر تفرقه بازآی تا شوی مجموع
به حکم آن که چو شد اهرمن سروش آمد
ز مرغ صبح ندانم که سوسن آزاد
چه گوش کرد که با ده زبان خموش آمد
چه جای صحبت نامحرم است مجلس انس
سر پياله بپوشان که خرقه پوش آمد
ز خانقاه به ميخانه می رود حافظ
مگر ز مستی زهد ريا به هوش آمد
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 152
(175)
For the congratulation of the Pir, wine-seller, the morning-breeze came
Saying: “The season of joy, and of pleasure, and of freshness, and of sweet ness is
came.”
The air became Jesus’ breath, and the dust, musk-diffusing:
Green, the tree became; and into song the bird came.
The oven of the tulip the spring-breeze enkindled to such a degree, ‘
That, immersed in sweat the rose-bud became; and into agitation, the rose came.
With the ear of sense, listen to me; and for ease, strive:
For, to my ear, from an invisible messenger, this matter of the morning came.
From the thought of separation, come out, so that collected thou mayst be,
Since when Ahriman went, Surosh came.
From the bird of the morning, I know not the noble lily,
What it heard, that, notwithstanding its ten tongues, silent it became.
The assembly of affection is the place of society of the excluded what!
Cover the mouth of the cup; for the khirka-wearer is came.
From the cloister to the wine-house, Hafez goeth:
Perchance, from the intoxication of austerity and of hypocrisy to sense he is came.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 153
(176)
سحرم دولت بيدار به بالين آمد
گفت برخيز که آن خسرو شيرين آمد
قدحی درکش و سرخوش به تماشا بخرام
تا ببينی که نگارت به چه آيين آمد
مژدگانی بده ای خلوتی نافه گشای
که ز صحرای ختن آهوی مشکين آمد
گريه آبی به رخ سوختگان بازآورد
ناله فريادرس عاشق مسکين آمد
مرغ دل باز هوادار کمان ابرويست
ای کبوتر نگران باش که شاهين آمد
ساقيا می بده و غم مخور از دشمن و دوست
که به کام دل ما آن بشد و اين آمد
رسم بدعهدی ايام چو ديد ابر بهار
گريه اش بر سمن و سنبل و نسرين آمد
چون صبا گفته حافظ بشنيد از بلبل
عنبرافشان به تماشای رياحين آمد
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 154
(176)
In the morning, to my pillow, vigilant fortune came:
Said: Arise! For that thy dear Khosro hath come.
“A goblet drink; and, for seeing Him, merry of head, go:
“That thou mayst see in what fashion, thy idol hath come.
“O Khilvati, musk-pod opener! Give the glad tidings
“That, from the desert of Khotan, a musky deer hath come.
“To the cheek of those consumed my weeping hath brought back a great lustre:
“Weeping, the helper of the wretched lover hath come.”
Again desirous of the eye-brow bow is the bird of my heart:
O pigeon! Be expectant. For the falcon hath come.
O Saki! Give wine; suffer no grief on account of the enemy or of the Beloved:
For, to our heart’s desire, that hath gone; and this hath come.
When, the spring-cloud beheld Time’s bad faith,
On the lily and the hyacinth and the rose, its weeping came.
When, from the nightingale, the morning breeze heard Hafez’s utterance,
At the spectacle of the sweet basil, ambergris-scattering, it came.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 155
(177)
نه هر که چهره برافروخت دلبری داند
نه هر که آينه سازد سکندری داند
نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست
کلاه داری و آيين سروری داند
تو بندگی چو گدايان به شرط مزد مکن
که دوست خود روش بنده پروری داند
غلام همت آن رند عافيت سوزم
که در گداصفتی کيمياگری داند
وفا و عهد نکو باشد ار بياموزی
وگرنه هر که تو بينی ستمگری داند
بباختم دل ديوانه و ندانستم
که آدمی بچه ای شيوه پری داند
هزار نکته باريکتر ز مو اين جاست
نه هر که سر بتراشد قلندری داند
مدار نقطه بينش ز خال توست مرا
که قدر گوهر يک دانه جوهری داند
به قد و چهره هر آن کس که شاه خوبان شد
جهان بگيرد اگر دادگستری داند
ز شعر دلکش حافظ کسی بود آگاه
که لطف طبع و سخن گفتن دری داند
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 156
(177)
Not every beloved one that up-kindleth his face the work of a heart-ravisher knoweth.
Not every one who maketh the mirror, the work of a Eskandar knoweth.
Not every one who slantwise placed his cap and sat severe
The work of a crown-possessor, and the usage of a Ruler knoweth.
Like the beggars, do not thou service for wages:
For the way of slave-cherishing, the Friend Himself knoweth.
I am the slave of resolution of that profligate, safety-consuming,
Who, in beggar quality, the work of an alchemist knoweth.
Good are fidelity and covenant, if thou wilt learn:
If not, every one thou seest, the work of a tyrant knoweth.
My distraught heart, I staked; and knew not
That one born of man, the way of a Pari knoweth.
Here, finer than a hair, are a thousand points:
Not every one who shaveth his head the work of a Kalandar knoweth.
The center of the point of my vision is thy mole;
For the value of the incomparable jewel, the jewelier knoweth.
In stature and face, every one who became the king of the lovely ones
Taketh the world, if the work of a justice-dispenser, he knoweth.
Acquainted with Hafez’s heart-alluring verse, becometh that one,
Who, the grace of disposition, and the utterance of Dari knoweth.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 157
(178)
هر که شد محرم دل در حرم يار بماند
وان که اين کار ندانست در انکار بماند
اگر از پرده برون شد دل من عيب مکن
شکر ايزد که نه در پرده پندار بماند
صوفيان واستدند از گرو می همه رخت
دلق ما بود که در خانه خمار بماند
محتسب شيخ شد و فسق خود از ياد ببرد
قصه ماست که در هر سر بازار بماند
هر می لعل کز آن دست بلورين ستديم
آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند
جز دل من کز ازل تا به ابد عاشق رفت
جاودان کس نشنيديم که در کار بماند
گشت بيمار که چون چشم تو گردد نرگس
شيوه تو نشدش حاصل و بيمار بماند
از صدای سخن عشق نديدم خوشتر
يادگاری که در اين گنبد دوار بماند
داشتم دلقی و صد عيب مرا می پوشيد
خرقه رهن می و مطرب شد و زنار بماند
بر جمال تو چنان صورتگر چين حيران شد
که حديثش همه جا در در و ديوار بماند
به تماشاگه زلفش دل حافظ روزی
شد که بازآيد و جاويد گرفتار بماند
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 158
(178)
Whoever became the confidant of his own heart, in the sacred fold of the Beloved
remained:
He, who knew not this matter, in ignorance remained.
If, forth from the screen, went my heart censure not:
Thanks to God, that not, in the screen of thought, it remained.
Out from pawn for wine, the Sufis took their khirka:
Our darvish-habit, it was that, in the vintner’s house, remained.
Mohtaseb became Sheikh and forgot his own sin.
Our tale is that which, at the head of every market, remained.
Every red wine that, from that crystal hand, I took,
Became the water of regret; and, in my eye, the jewel of rain remained.
Save my heart, that, from eternity without beginning to eternity without end, proceeded
Thy lover,
I have heard of none, who ever in the work remained.
That, like Thy eye, it might become, the narcissus became sick:
Its habit was not gained by it; and, sick, it remained.
More pleasant than the sound of love’s speech, naught I heard:
A great token, that, in this revolving dome remained.
A darvish garment, I had; and it concealed a hundred faults:
For wine and the minstrel, the khirka was pawned; and the mystical cord remained.
The Chinese painter became astonished of Your face,
Such that its story on very door and wall, remained.
One day, to the spectacle-place of Thy tress, Hafez’s heart
Went that it would return; but, ever, captive to Thy tress, it remained.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 159
(179)
رسيد مژده که ايام غم نخواهد ماند
چنان نماند چنين نيز هم نخواهد ماند
من ار چه در نظر يار خاکسار شدم
رقيب نيز چنين محترم نخواهد ماند
چو پرده دار به شمشير می زند همه را
کسی مقيم حريم حرم نخواهد ماند
چه جای شکر و شکايت ز نقش نيک و بد است
چو بر صحيفه هستی رقم نخواهد ماند
سرود مجلس جمشيد گفته اند اين بود
که جام باده بياور که جم نخواهد ماند
غنيمتی شمر ای شمع وصل پروانه
که اين معامله تا صبحدم نخواهد ماند
توانگرا دل درويش خود به دست آور
که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند
بدين رواق زبرجد نوشته اند به زر
که جز نکويی اهل کرم نخواهد ماند
ز مهربانی جانان طمع مبر حافظ
که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 160
(179)
Arrived the glad tidings that grief’s time shall not remain:
Like that remained not; like this shall not remain.
Although, I am, in the Beloved’s sight, become dusty and despicable;
Honored like this, the watcher shall not remain.
Since the veil-holder striketh all with the sword,
Dweller of the sacred territory, a person shall not remain.
Of the picture, good or bad, is what room for thanks or for lament
When, on the page of existence, the writing shall not remain?
The song of Jamshid’s assembly, they have said, was this:
“Bring the cup of wine; for Jam shall not remain.”
O candle! reckon union with the moth a great gain;
For till dawn, this commerce shall not remain.
O powerful one! Bring to thy hand the darvish’s heart:
For the treasure of gold, and the treasure of derham shall not remain.
In gold, on this mansion of chrysolite, they have written:
“Save the goodness of people of liberality, aught shall not remain.”
Hafez! Sever not desire for the Beloved’s favor:
For the picture of violence and the mark of tyranny shall not remain.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 161
(180)
ای پسته تو خنده زده بر حديث قند
مشتاقم از برای خدا يک شکر بخند
طوبی ز قامت تو نيارد که دم زند
زين قصه بگذرم که سخن می شود بلند
خواهی که برنخيزدت از ديده رود خون
دل در وفای صحبت رود کسان مبند
گر جلوه می نمايی و گر طعنه می زنی
ما نيستيم معتقد شيخ خودپسند
ز آشفتگی حال من آگاه کی شود
آن را که دل نگشت گرفتار اين کمند
بازار شوق گرم شد آن سروقد کجاست
تا جان خود بر آتش رويش کنم سپند
جايی که يار ما به شکرخنده دم زند
ای پسته کيستی تو خدا را به خود مخند
حافظ چو ترک غمزه ترکان نمی کنی
دانی کجاست جای تو خوارزم يا خجند
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 162
(180)
O thou whose pistachio, laugheth at the tale of candy!
I am desirous. For God’s sake, one sweet smile, smile.
With thy stature, the Tuba tree cannot boast:
By this tale, I pass. For long, becometh the matter.
Thou wishest not that a river of blood should gush from thy eye?
On the constancy of society of rosy ones, bind not thy heart.
If sullenness thou display; or if reproach, thou make,
The allied friend of the man, self-approving, we are not.
Of the perturbation of my state, acquainted how becometh
That one, whose heart captive to this noose became not?
Brisk is the market of desire. Where is that candle-face?
So that, on the ruddy fire of his face, soul and heart, I may make rue.
Wherever our lover shows His sweet smile,
Who will be thou pistachio, for God’s sake smile not!
Hafez! The glance of the saucy ones, thou abandonest not:
Knowest thou where thy place is Khwarazm, or Khojand?
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 163
(181)
بعد از اين دست من و دامن آن سرو بلند
که به بالای چمان از بن و بيخم برکند
حاجت مطرب و می نيست تو برقع بگشا
که به رقص آوردم آتش رويت چو سپند
هيچ رويی نشود آينه حجله بخت
مگر آن روی که مالند در آن سم سمند
گفتم اسرار غمت هر چه بود گو می باش
صبر از اين بيش ندارم چه کنم تا کی و چند
مکش آن آهوی مشکين مرا ای صياد
شرم از آن چشم سيه دار و مبندش به کمند
من خاکی که از اين در نتوانم برخاست
از کجا بوسه زنم بر لب آن قصر بلند
باز مستان دل از آن گيسوی مشکين حافظ
زان که ديوانه همان به که بود اندر بند
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 164
(181)
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 165
(182)
حسب حالی ننوشتی و شد ايامی چند
محرمی کو که فرستم به تو پيغامی چند
ما بدان مقصد عالی نتوانيم رسيد
هم مگر پيش نهد لطف شما گامی چند
چون می از خم به سبو رفت و گل افکند نقاب
فرصت عيش نگه دار و بزن جامی چند
قند آميخته با گل نه علاج دل ماست
بوسه ای چند برآميز به دشنامی چند
زاهد از کوچه رندان به سلامت بگذر
تا خرابت نکند صحبت بدنامی چند
عيب می جمله چو گفتی هنرش نيز بگو
نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند
ای گدايان خرابات خدا يار شماست
چشم انعام مداريد ز انعامی چند
پير ميخانه چه خوش گفت به دردی کش خويش
که مگو حال دل سوخته با خامی چند
حافظ از شوق رخ مهر فروغ تو بسوخت
کامگارا نظری کن سوی ناکامی چند
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 166
(182)
Thou wrotest not the account of thy state; and, passed some time:
Where a confidant so that to thee, I may send some message?
To this lofty desire, we cannot attain
Unless your favor advanceth some paces.
Since from the jar, wine hath gone into the flagon; and the rose hath cast its veil,
Preserve the opportunity of ease; and drink some cups.
Candy mixed with the rose, is not the remedy for our sick heart:
Some kisses mix with some abuse.
O Zahed! Pass from the circle of profligates to safety:
Lest ruined make thee, the society of some ill of fame.
The defect of wine, all thou toldest; its profit also tell:
Negation of skill, make not for the sake of the heart of some people.
O beggars of the tavern! God is your Friend,
Have no eye of favor from some animals.
To his dreg-drinker, how well spake the Pir of the wine-house,
Saying: “Utter not the state of the consumed heart to some immature ones.”
From desire of thy face, love-kindling Hafez consumed:
O one whose desire is fulfilled! Cast a glance towards one some desire unfulfilled.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 167
(183)
دوش وقت سحر از غصّه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند
بيخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند
باده از جام تجّلی صفاتم دادند
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
آن شب قدر که اين تازه براتم دادند
بعد از اين روی من و آينه وصف جمال
که در آن جا خبر از جلوه ذاتم دادند
من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحق بودم و اين ها به زکاتم دادند
هاتف آن روز به من مژده اين دولت داد
که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند
اين همه شهد و شکر کز سخنم می ريزد
اجر صبريست کز آن شاخ نباتم دادند
همّت حافظ و انفاس سحرخيزان بود
که ز بند غم ايّام نجاتم دادند
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 168
(183)
Last night, at morning time, me freedom from grief, they gave.
And, in that darkness of night, me the water-of-life they gave.
Through the effulgence of the ray of His essence, me senseless, they made:
From the cup of splendor of His qualities, me wine they gave.
It was a morning, how auspicious! And a moment how joyous!
That “Night-of Power” when me, this new command, they gave:
After this my face and the mirror of the glory of Beauty;
For in it, me news of His splendor they gave.
If I became desire-gainer and happy of heart, what wonder?
Deserving, I was; and me, these as alms they gave.
That day, me glad tidings of this fortune the invisible messenger gave:
That in respect to that violence and tyranny, me, patience and endurance they gave.
This sweet that
The blessing of Hafez and the breathings of morning-risers it was
That me, freedom from the bond of Time’s grief they gave.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 169
(184)
دوش ديدم که ملائک در ميخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پيمانه زدند
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت
با من راه نشين باده مستانه زدند
آسمان بار امانت نتوانست کشيد
قرعه کار به نام من ديوانه زدند
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون نديدند حقيقت ره افسانه زدند
شکر ايزد که ميان من و او صلح افتاد
صوفيان رقص کنان ساغر شکرانه زدند
آتش آن نيست که از شعله او خندد شمع
آتش آن است که در خرمن پروانه زدند
کس چو حافظ نگشاد از رخ انديشه نقاب
تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 170
(184)
Last night I saw that the angels beat the door of the tavern,
The clay of Adam, they shaped and into the mould, they cast.
The dwellers of the sacred fold of the veiling and of the abstaining of the angels,
On me, dust-sitter, the intoxicating wine cast.
The load of deposit, the sky could not endure:
In the name of helpless me, the dice of the work, they cast.
The wrangle of seventy-two sects, establish excuse for all
When truth, they saw not, the door of feeble they beat.
Thanks to God, between me and Him, peace chanced,
The cup of thankfulness, the angels, dancing, cast.
Not fire is that, whereat the candle’s flame laugheth:
Fire is that, wherein the moth’s harvest they cast.
From off thought’s face, none hath drawn the veil as Hafez
Since the tress-tip, the brides of speech combed.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 171
(185)
نقدها را بود آيا که عياری گيرند
تا همه صومعه داران پی کاری گيرند
مصلحت ديد من آن است که ياران همه کار
بگذارند و خم طّره ياری گيرند
خوش گرفتند حريفان سر زلف ساقی
گر فلکشان بگذارد که قراری گيرند
قّوت بازوی پرهيز به خوبان مفروش
که در اين خيل حصاری به سواری گيرند
يا رب اين بچّه ترکان چه دليرند به خون
که به تير مژه هر لحظه شکاری گيرند
رقص بر شعر تر و ناله نی خوش باشد
خاصه رقصی که در آن دست نگاری گيرند
حافظ ابنای زمان را غم مسکينان نيست
زين ميان گر بتوان به که کناری گيرند
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 172
(185)
Of coins, is it that they examination take
So that, after their own work, all the cloister-holders take?
In my sight, the counsel is that all work, friends
Should let go; and, the curl of the tress of a friend take.
The tip of the Saki’s tress, happily the companions take:
If the sky permit them, a little rest they take.
To lovely ones, boast not of the strength of thy arm of chastity:
For, among this tribe, with a single mounted one, a fortress, they take.
O Lord! How bold for blood are these young bold ones;
For, momently, with the arrow of the eye-lash, a great prey, they take.
To sweet song, and to the reed’s voice sweet is the dance:
Especially, that dance wherein, an idol’s hand, they take.
Hafez! No grief for the wretched have the sons of Time:
A path aside from the midst of them, if possible best that they take.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 173
(186)
گر می فروش حاجت رندان روا کند
ايزد گنه ببخشد و دفع بلا کند
ساقی به جام عدل بده باده تا گدا
غيرت نياورد که جهان پربلا کند
حقّا کز اين غمان برسد مژده امان
گر سالکی به عهد امانت وفا کند
گر رنج پيش آيد و گر راحت ای حکيم
نسبت مکن به غير که اين ها خدا کند
در کارخانه ای که ره عقل و فضل نيست
فهم ضعيف رای فضولی چرا کند
مطرب بساز پرده که کس بی اجل نمرد
وان کو نه اين ترانه سرايد خطا کند
ما را که درد عشق و بلای خمار کشت
يا وصل دوست يا می صافی دوا کند
جان رفت در سر می و حافظ به عشق سوخت
عيسی دمی کجاست که احيای ما کند
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 174
(186)
If lawful the need of profligates, the wine-seller maketh,
His sin, God forgiveth; and, repelling of calamity maketh.
Saki! Give wine in the cup of justice, so that the beggar
Gather not jealousy that, the world full of calamity, he maketh.
O God! The glad tidings of safety from these griefs may arrive,
If, fidelity in the covenant of trust, the holy traveller maketh.
Sage! If before thee come sorrow or ease,
Ascribe not to other; for these, God maketh.
In the workshop, wherein is no path to reason and excellence,
An arrogant judgment, why weak imagination maketh?
Minstrel! Thy lyre, play: “Without death, none died.”
This melody, who chanteth not, mistake maketh.
Since love’s pain is ours, and the calamity of wine-sickness,
Either the ruby of the beloved, or the pure wine maketh.
In the desire of wine, life passed; and in love Hafez consumed:
Where is one of Isa-breath that our reviving maketh.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 175
(187)
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
نياز نيم شبی دفع صد بلا بکند
عتاب يار پری چهره عاشقانه بکش
که يک کرشمه تلافی صد جفا بکند
ز ملک تا ملکوتش حجاب بردارند
هر آن که خدمت جام جهان نما بکند
طبيب عشق مسيحادم است و مشفق ليک
چو درد در تو نبيند که را دوا بکند
تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار
که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند
ز بخت خفته ملولم بود که بيداری
به وقت فاتحه صبح يک دعا بکند
بسوخت حافظ و بويی به زلف يار نبرد
مگر دلالت اين دولتش صبا بکند
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 176
(187)
O heart! Consume. For deeds thy consuming maketh:
The repelling of a hundred calamities, the midnight supplication maketh.
The reproach of the Beloved, Angel of face, endure like a lover:
Because, compensation for a hundred of tyranny, one glance maketh.
The screen from this world to the world of angels they rend for him,
Who, the service of the cup, world-displaying, maketh.
Of Jesus breath and compassionate, is the physician of love; but,
When, in thee, he seeth no pain, to whom remedy he maketh.
Upon thy God, cast thou the work; keep happy of heart:
For if mercy, the adversary maketh not; God maketh.
Through sleeping fortune, I am vexed. It may be that vigilance
A prayer, at the time of opening of morning, maketh.
Hafez consumed; and took not the perfume of the Beloved’s tress:
Perchance, the guide of this fortune of his, the wind maketh.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 177
(188)
مرا به رندی و عشق آن فضول عيب کند
که اعتراض بر اسرار علم غيب کند
کمال سّر محبت ببين نه نقص گناه
که هر که بی هنر افتد نظر به عيب کند
ز عطر حور بهشت آن نفس برآيد بوی
که خاک ميکده ما عبير جيب کند
چنان زند ره اسلام غمزه ساقی
که اجتناب ز صهبا مگر صهيب کند
کليد گنج سعادت قبول اهل دل است
مباد آن که در اين نکته شک و ريب کند
شبان وادی ايمن گهی رسد به مراد
که چند سال به جان خدمت شعيب کند
ز ديده خون بچکاند فسانه حافظ
چو ياد وقت زمان شباب و شيب کند
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 178
(188)
For profligacy and love, my censure that foolish one maketh;
Who, on the mysteries of men of hidden knowledge, criticism maketh.
Behold the perfection of love’s mystery, not sin’s defect:
For, whoever skill-less is, glance at the defect maketh.
From the perfume of the angel of paradise, perfume ascendeth at that time
When, the dust of our wine-house the perfume of her collar, she maketh.
The Saki’s glance so struck the path of Islam,
That, perchance, shunning of the red morning wine, Suhaib maketh.
The key of the treasure of happiness is the acceptance of one of heart:
Be it not that, doubt or suspicion, in this matter, any one maketh.
To his desire reacheth the shepherd of the Wadi of safety at that time
When some years, with soul, the service of Shuayb, he maketh.
Blood from the eye, Hafez’s tale causeth to drop,
When of youth’s time and of the time of old age, recollection, he maketh.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 179
(189)
طاير دولت اگر باز گذاری بکند
يار بازآيد و با وصل قراری بکند
ديده را دستگه دّر و گهر گر چه نماند
بخورد خونی و تدبير نثاری بکند
دوش گفتم بکند لعل لبش چاره من
هاتف غيب ندا داد که آری بکند
کس نيارد بر او دم زند از قصه ما
مگرش باد صبا گوش گذاری بکند
داده ام باز نظر را به تذروی پرواز
بازخواند مگرش نقش و شکاری بکند
شهر خاليست ز عشّاق بُوَد کز طرفی
مردی از خويش برون آيد و کاری بکند
کو کريمی که ز بزم طربش غمزده ای
جرعه ای درکشد و دفع خماری بکند
يا وفا يا خبر وصل تو يا مرگ رقيب
بود آيا که فلک زين دو سه کاری بکند
حافظا گر نروی از در او هم روزی
گذری بر سرت از گوشه کناری بکند
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 180
(189)
If again passing, the bird of fortune shall make.
Again the Beloved shall come; and contentment with union shall make.
Although, to the eye remaineth no power of the pearl or the jewel,
It shall devour a great quantity of blood, and the design of a great scattering shall
make.
Last night, I said: “Maketh the ruby of His lip my remedy?”
Voice, gave the invisible messenger saying: “Yes! it maketh.”
To Him, of our tale none can utter;
Perchance, its reporting the morning breeze maketh.
To the hawk of my own sight, I have given flight at the partridge:
Perchance, it may call my fortune; and a great prey may make.
Void is the city of lovers; it may be that from a quarter,
Out from himself, a man cometh; and a work maketh.
Where a generous one, from whose banquet of joy, the grief-stricken one
Drinketh a draft; and the repelling of wine-sickness maketh?
Either fidelity; or the news of union with Thee; or the death of the watcher:
Of these, one, two, or three, deeds the sphere’s sport maketh.
Hafez! If, even a day, from His door, thou go not,
From a corner of a quarter, passing by thy head, He maketh.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 181
(190)
کلک مشکين تو روزی که ز ما ياد کند
ببرد اجر دو صد بنده که آزاد کند
قاصد منزل سلمی که سلامت بادش
چه شود گر به سلامی دل ما شاد کند
امتحان کن که بسی گنج مرادت بدهند
گر خرابی چو مرا لطف تو آباد کند
يا رب اندر دل آن خسرو شيرين انداز
که به رحمت گذری بر سر فرهاد کند
حاليا عشوه ناز تو ز بنيادم برد
تا دگرباره حکيمانه چه بنياد کند
گوهر پاک تو از مدحت ما مستغنيست
فکر مشّاطه چه با حسن خداداد کند
ره نبرديم به مقصود خود اندر شيراز
خّرم آن روز که حافظ ره بغداد کند
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 182
(190)
One day, when recollection of us thy musky reed maketh,
It will take reward: Two hundred slaves that free, it maketh_
The messenger of Her Highness Salma-to whom be safety!
What is it if, with a salutation, our heart joyous, she maketh?
Examine this: “Many a treasure of desire will they give thee,
“If prosperous, one ruined like me, thy favor maketh.”
O Lord! Into the heart of that Khosro Shirin cast
That, a passing in mercy, by Farhad, he maketh.
Now, me from foundation, love’s glance for thee hath taken:
Let us see, again, what thy sage-like thought maketh.
Independent of our praise is thy pure essence:
With beauty God-given, thought of the attirer, who maketh?
Into Shiraz we traveled not to our desire,
Joyful the day, when way to Baghdad, Hafez maketh.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 183
(191)
آن کيست کز روی کرم با ما وفاداری کند
بر جای بدکاری چو من يک دم نکوکاری کند
اوّل به بانگ نای و نی آرد به دل پيغام وی
وان گه به يک پيمانه می با من وفاداری کند
دلبر که جان فرسود از او کام دلم نگشود از او
نوميد نتوان بود از او باشد که دلداری کند
گفتم گره نگشوده ام زان طّره تا من بوده ام
گفتا منش فرموده ام تا با تو طراری کند
پشمينه پوش تندخو از عشق نشنيده است بو
از مستيش رمزی بگو تا ترک هشياری کند
چون من گدای بی نشان مشکل بود ياری چنان
سلطان کجا عيش نهان با رند بازاری کند
زان طّره پرپيچ و خم سهل است اگر بينم ستم
از بند و زنجيرش چه غم هر کس که عياری کند
شد لشکر غم بی عدد از بخت می خواهم مدد
تا فخر دين عبدالصّمد باشد که غمخواری کند
با چشم پرنيرنگ او حافظ مکن آهنگ او
کان طّره شبرنگ او بسيار طرّاری کند
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 184
(191)
Who is that one, who, by way of manliness, fidelity with me will make;
In respect of an ill-doer like me, once a good deed will make?
First, to the sound of the harp and of the reed, me, His message, he will bring:
Then, with a measure of wine, fidelity with me, he will make.
The Heart-ravisher, for whom my soul withered; by whom, the desire of my heart
opened not:
Of Him, one cannot be hopeless. Perchance, loving kindness, He may make.
I said “So long as I have been, I have not loosed a knot from that tress:”
He said: “I have ordered it. With thee, readiness it shall make.”
The wool-wearer, sullen of disposition hath not perceived love’s perfume:
Of its intoxication, utter a hint, that, abandonment of sensibleness he may make.
A beggar, void of mark, like me! A Friend like that was difficult to:
Hidden pleasure with the common bazar-haunter, where doth the Soltan make?
‘Tis easy if, from that tress, full of twist and turn, I experience tyranny:
Or its bond and chain, what grief that one’s, who, coming and going, may make?
Countless, became grief’s army. From fortune, I seek aid.
Until, perchance, consolation Fakhru-d-Din Abdu-s-Samad may make.
Hafez! With this eye full of sorcery, attempt Him not:
For that tress of night hue of His many a deceit shall make.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 185
(192)
سرو چمان من چرا ميل چمن نمی کند
همدم گل نمی شود ياد سمن نمی کند
دی گله ای ز طره اش کردم و از سر فسوس
گفت که اين سياه کج گوش به من نمی کند
تا دل هرزه گرد من رفت به چين زلف او
زان سفر دراز خود عزم وطن نمی کند
پيش کمان ابرويش لابه همی کنم ولی
گوش کشيده است از آن گوش به من نمی کند
با همه عطف دامنت آيدم از صبا عجب
کز گذر تو خاک را مشک ختن نمی کند
چون ز نسيم می شود زلف بنفشه پرشکن
وه که دلم چه ياد از آن عهدشکن نمی کند
دل به اميد روی او همدم جان نمی شود
جان به هوای کوی او خدمت تن نمی کند
ساقی سيم ساق من گر همه درد می دهد
کيست که تن چو جام می جمله دهن نمی کند
کشته غمزه تو شد حافظ ناشنيده پند
تيغ سزاست هر که را درد سخن نمی کند
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 186
(192)
Inclination for the sward, the cypress of my sward, wberefore maketh not?
The fellow-companion of the rose, becometh not? Memory of the lily maketh not?
Yesterday, I complained of His tress and what a pity,
Said that this black servant never listens to me not.
Until, into the curl of His tress, went my foolish heart,
On account of that long Journey, the resolution of visiting its native land, it of itself
maketh not.
Submissiveness, before the bow of His eye-brow, I keep displaying; but,
Ear-drawn it is. Therefore, for me, the ear, He maketh not.
Notwithstanding all this perfume of Thy skirt, in respect of the wind, wonder cometh
to me,
That, by Thy passing, the dust, the musk of Khotan, it maketh not.
When with the wind, the violet tress becometh full of twist:
Alas! Of that time of curl, what recollection that my heart maketh not.
In hope of union with Thee, the fellow-companion of the soul, my heart is not:
In desire of Thy street, the service of the body, my soul maketh not.
If my Saki of silver leg giveth naught but dregs,
The body all mouth, like the wine-cup, who is there that maketh not.
Not listening to counsel, Hafez was slain by Thy glance:
Fit is the sword for him, who the comprehension of speech maketh not.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 187
(193)
در نظربازی ما بی خبران حيرانند
من چنينم که نمودم دگر ايشان دانند
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی
عشق داند که در اين دايره سرگردانند
جلوه گاه رخ او ديده من تنها نيست
ماه و خورشيد همين آينه می گردانند
عهد ما با لب شيرين دهنان بست خدا
ما همه بنده و اين قوم خداوندانند
مفلسانيم و هوای می و مطرب داريم
آه اگر خرقه پشمين به گرو نستانند
وصل خورشيد به شب پّره اعمی نرسد
که در آن آينه صاحب نظران حيرانند
لاف عشق و گله از يار زهی لاف دروغ
عشقبازان چنين مستحّق هجرانند
مگرم چشم سياه تو بياموزد کار
ور نه مستوری و مستی همه کس نتوانند
گر به نزهتگه ارواح برد بوی تو باد
عقل و جان گوهر هستی به نثار افشانند
زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه شد
ديو بگريزد از آن قوم که قرآن خوانند
گر شوند آگه از انديشه ما مغبچگان
بعد از اين خرقه صوفی به گرو نستانند
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 188
(193)
Astonished at our glance-playing, those void of vision are:
As I appeared so I am; the rest, they know.
The sages are the center of the compass of existence; but
Love knoweth that, in this circle, they head-revolving are.
Not alone is my eye the splendor-place of His cheek:
Revolving this very mirror, the sun and the moon are.
With the lip of those sweet of mouth, God established my covenant:
We all slaves; and these lords are.
Poor are we; and desire for wine and for the minstrel, we have:
Also! If, in pledge, the woolen khirka they take not.
The union of the sun reacheth not to the blind bat:
For, in this mirror those of vision astonished are.
Boast of love; and lament of the tyranny of the beloved-O excellent the boast of
falsehood!
Deserving of separation, love-player-like these are.
Perchance Thy dark intoxicated eye will teach me the work
If not, capable of abstinence and intoxication, not all are.
If to the pleasure-place of souls, the wind carry Thy perfume,
In scattering, the jewel of their existence, reason and soul scatter.
Zahed! If Hafez practice not profligacy, what fear? Know
“From that tribe that readeth the Qoran, the demon fleeth.”
If the young magians become acquainted with our ill-thought,
After this, in pledge, the Sufi’s khirka they take not.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 189
(194)
سمن بويان غبار غم چو بنشينند بنشانند
پری رويان قرار از دل چو بستيزند بستانند
به فتراک جفا دل ها چو بربندند بربندند
ز زلف عنبرين جان ها چو بگشايند بفشانند
به عمری يک نفس با ما چو بنشينند برخيزند
نهال شوق در خاطر چو برخيزند بنشانند
سرشک گوشه گيران را چو دريابند در يابند
رخ مهر از سحرخيزان نگردانند اگر دانند
ز چشمم لعل رمانی چو می خندند می بارند
ز رويم راز پنهانی چو می بينند می خوانند
دوای درد عاشق را کسی کو سهل پندارد
ز فکر آنان که در تدبير درمانند در مانند
چو منصور از مراد آنان که بردارند بر دارند
بدين درگاه حافظ را چو می خوانند می رانند
در اين حضرت چو مشتاقان نياز آرند ناز آرند
که با اين درد اگر دربند درمانند درمانند
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 190
(194)
Those of lily perfume cause grief’s dust to sit when they sit:
Patience from the heart, those of Angel-face take when they strive.
To the saddle-strap of tyranny, hearts they bind when they bind:
From the ambergris beperfumed tress, souls they scatter, when they scatter.
In a life-time, with us a moment, they rise, when they sit,
In the heart, the plant of desire they plant, when they rise up.
The tear of the corner-takers they find, when they find:
From the love of morning-risers, the face they turn not, if they know.
From my eye, the pomegranate-like ruby they rain, when they laugh:
From my face, the hidden mystery, they read, when they look.
The one who thought that the remedy for lover is simple:
Out of sight of those sages who consider treatment, be.
Those who like Mansur are on the gibbet, take up that desire of remedy:
To this court, they call Hafez when they cause him to die.
In that presence, the desirous ones bring grace, when they bring supplication:
For, if in thought of remedy they are, distressed with this pain, they are.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 191
(195)
غلام نرگس مست تو تاجدارانند
خراب باده لعل تو هوشيارانند
تو را صبا و مرا آب ديده شد غماز
و گر نه عاشق و معشوق رازدارانند
ز زير زلف دوتا چون گذر کنی بنگر
که از يمين و يسارت چه سوگوارانند
گذار کن چو صبا بر بنفشه زار و ببين
که از تطاول زلفت چه بی قرارانند
نصيب ماست بهشت ای خداشناس برو
که مستحق کرامت گناهکارانند
نه من بر آن گل عارض غزل سرايم و بس
که عندليب تو از هر طرف هزارانند
تو دستگير شو ای خضر پی خجسته که من
پياده می روم و همرهان سوارانند
بيا به ميکده و چهره ارغوانی کن
مرو به صومعه کان جا سياه کارانند
خلاص حافظ از آن زلف تابدار مباد
که بستگان کمند تو رستگارانند
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 192
(195)
The slave of thy intoxicated eye, crown-possessors are:
Undone with the wine of Thy ruby lip, sensible ones are.
For Thee, the wind and for me the water of the eye became informers:
If not, mystery-keepers the lover and the Beloved are.
When Thou passest, glance: Beneath Thy two tresses,
From right and left, how restless they are.
Like the wind, pass over the violet-bed. Behold,
From the tyranny of thy tress, how sorrowful they are!
O God-recognizer? Our portion is paradise. Go:
For deserving of mercy, sinners are.
To that rose cheek not alone do I sing the love song:
For, on every side, Thy nightingales a thousand are.
O Khizr of auspicious foot! Be thou my handseizer. For I
Travel on foot; and my fellow-travelers on horse-back are.
To the wine-house, go; and with wine make ruddy thy face:
To the cloister, go not: for there, dark of deed, they are.
Free of that twist-possessing tress, Hafez be not:
For, free, those bound to Thy girdle are.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 193
(196)
آنان که خاک را به نظر کيميا کنند
آيا بود که گوشه چشمی به ما کنند
دردم نهفته به ز طبيبان مدعّی
باشد که از خزانه غيبم دوا کنند
معشوقه چون نقاب ز رخ در نمی کشد
هر کس حکايتی به تصور چرا کنند
چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهديست
آن به که کار خود به عنايت رها کنند
بی معرفت مباش که در من يزيد عشق
اهل نظر معامله با آشنا کنند
حالی درون پرده بسی فتنه می رود
تا آن زمان که پرده برافتد چه ها کنند
گر سنگ از اين حديث بنالد عجب مدار
صاحب دلان حکايت دل خوش ادا کنند
می خور که صد گناه ز اغيار در حجاب
بهتر ز طاعتی که به روی و ريا کنند
پيراهنی که آيد از او بوی يوسفم
ترسم برادران غيورش قبا کنند
حافظ دوام وصل ميسر نمی شود
شاهان کم التفات به حال گدا کنند
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 194
(196)
Those Mursheds, who, with their glance alchemy of the dust make,
At us, eye-cornering, do they make?
My pain concealed from the claimant’s physician, best:
It may be that, its remedy from the treasury of the hidden, they make.
Since the Beloved uplifteth not the veil from His face,
Why doth every one, in imagination, a tale make?
Since they carried not away the beauty of ease; and austerity is,
That best that, as a favor, release of their own work, they make.
Be not without divine knowledge; for in excess of love:
Bargains with the friend, people of vision make.
Now, within the screen, many a calamity goeth:
At that time when the screen falleth down, let us see what they make.
If of this tale the stone bewail, hold it not wonderful;
Utterance of the tale of the happy heart, those of heart make
Drink wine. For, within the screen, a hundred crimes on the part of strangers
Better than a devotion which, with dissimulation and hypocrisy, they make.
The garment wherefrom cometh the perfume of Yusef
It, I fear, the proud brothers rent make.
Hafez! Union is ever unattainable:
God forbid! To the beggar’s state, less attention they should make.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 195
(197)
شاهدان گر دلبری زين سان کنند
زاهدان را رخنه در ايمان کنند
هر کجا آن شاخ نرگس بشکفد
گلرخانش ديده نرگسدان کنند
ای جوان سروقد گويی ببر
پيش از آن کز قامتت چوگان کنند
عاشقان را بر سر خود حکم نيست
هر چه فرمان تو باشد آن کنند
پيش چشمم کمتر است از قطره ای
اين حکايت ها که از طوفان کنند
يار ما چون گيرد آغاز سماع
قدسيان بر عرش دست افشان کنند
مردم چشمم به خون آغشته شد
در کجا اين ظلم بر انسان کنند
خوش برآ با غصه ای دل کاهل راز
عيش خوش در بوته هجران کنند
سر مکش حافظ ز آه نيم شب
تا چو صبحت آينه رخشان کنند
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 196
(197)
If, in this way, heart-ravishingness, lovely ones make,
In the faith of Zaheds, breaches, they will make.
Wherever that branch of the narcissus blossometh,
Its narcissus-holder, their own eye, those of rose-cheek make.
O youth, cypress of stature! Strike the bail,
Before that time when, of thy stature, the polo they make.
Over their own head, lovers have no command:
Whatever be Thy order, that they make.
In my eye, less than a drop are
Those tales that of deluge, they make.
When our beloved beginneth sama,
Hand waving, the holy ones of the ninth Heaven make.
Immersed in blood became the pupil of my eye,
This tyranny against man, where do they make?
O heart, careless of mystery! Forth from grief, come happy:
In the crucible of separation, pleasant ease they make.
Hafez! Draw not forth thy head from the midnight sigh,
So that, gleaming like the morning, the mirror they may make.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 197
(198)
گفتم کی ام دهان و لبت کامران کنند
گفتا به چشم هر چه تو گوئی چنان کنند
گفتم خراج مصر طلب می کند لبت
گفتا در اين معامله کمتر زيان کنند
گفتم به نقطه دهنت خود که برد راه
گفت اين حکايتيست که با نکته دان کنند
گفتم صنم پرست مشو با صمد نشين
گفتا به کوی عشق هم اين و هم آن کنند
گفتم هوای ميکده غم می برد ز دل
گفتا خوش آن کسان که دلی شادمان کنند
گفتم شراب و خرقه نه آيين مذهب است
گفت اين عمل به مذهب پير مغان کنند
گفتم ز لعل نوش لبان پير را چه سود
گفتا به بوسه شکرينش جوان کنند
گفتم که خواجه کی به سر حجله می رود
گفت آن زمان که مشتری و مه قران کنند
گفتم دعای دولت او ورد حافظ است
گفت اين دعا ملائک هفت آسمان کنند
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 198
(198)
I said: “Me, prosperous, Thy mouth and lip, when do they make?”
He said: “By my eye whatever thou sayest even so do they make.”
I said: “Thy lip demandeth tribute of Egypt:”
He said: “In this matter, loss they seldom make.”
I said: “To the point of Thy mouth, who taketh the way?”
He said “This Is a tale that to the subtlety-knower, they make.”
I said: “In the society of the lofty-sitter, be not idol worshipper?”
He said: “In love’s street, also this and also that they make “
I said: “The desire of the wine-house taketh grief from the heart.”
He said: “Happy, those who joyous a single heart make.”
I said: “Wine and the religious garment, are they not the ordinances of the religious
order?”
He said: “In the religious order of the Pir of the Magians, this work they make.”
I said “From the sweet ruby of thy lips, what profit the old is?”
He said: “Him, with a sweet kiss, young they make.”
I said “To the chamber when goeth the Khwajeh?”
He said: “That time when Jupiter and the moon conjunction make.”
I said: “Prayer for his fortune is Hafez’s morning exercise.”
He said: “This prayer the angels of the seventh heaven make.”
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 199
(199)
واعظان کاين جلوه در محراب و منبر می کنند
چون به خلوت می روند آن کار ديگر می کنند
مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس
توبه فرمايان چرا خود توبه کمتر می کنند
گوئيا باور نمی دارند روز داوری
کاين همه قلب و دغل در کار داور می کنند
يا رب اين نودولتان را با خر خودشان نشان
کاين همه ناز از غلام ترک و استر می کنند
ای گدای خانقه برجه که در دير مغان
می دهند آبی که دل ها را توانگر می کنند
حسن بی پايان او چندان که عاشق می کشد
زمره ديگر به عشق از غيب سر بر می کنند
بر در ميخانه عشق ای ملک تسبيح گوی
کاندر آن جا طينت آدم مخمر می کنند
صبحدم از عرش می آمد خروشی عقل گفت
قدسيان گويی که شعر حافظ از بر می کنند
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 200
(199)
The admonishers who, in the prayer-arch and the pulpit, grandeur make,
When into their chamber they go, that work of another kind they make.
A difficulty, I have. Ask the wisp ones of the assembly,
Why those ordering penitence, themselves penitence seldom make?
Thou mayst say, they have no belief in the day of judgment,
That, in the work of the Ruler, ail this fraud and deceit they make.
O Lord! Place these newly-enriched ones upon their own asses:
Because, on account of a Turk slave and a mule, all this arrogance, they make.
O beggar of the monastery! Leap up. For, in the cloister of the magians!
They give a little water; and hearts strong make.
As much as his boundless beauty slayeth the lover,
From the invisible, their head in love, raised another crowd make.
O angel! Utter the tasbih at the door of love’s tavern
For within, Adam’s clay, dough they make.
At dawn, from God’s throne, came a shout: wisdom spake:
Thou mayst say that chanting of the verse of Hafez, the holy ones make.
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 201
(200)
دانی که چنگ و عود چه تقرير می کنند
پنهان خوريد باده که تعزير می کنند
ناموس عشق و رونق عشاق می برند
عيب جوان و سرزنش پير می کنند
جز قلب تيره هيچ نشد حاصل و هنوز
باطل در اين خيال که اکسير می کنند
گويند رمز عشق مگوييد و مشنويد
مشکل حکايتيست که تقرير می کنند
ما از برون در شده مغرور صد فريب
تا خود درون پرده چه تدبير می کنند
تشويش وقت پير مغان می دهند باز
اين سالکان نگر که چه با پير می کنند
صد ملک دل به نيم نظر می توان خريد
خوبان در اين معامله تقصير می کنند
قومی به جد و جهد نهادند وصل دوست
قومی دگر حواله به تقدير می کنند
فی الجمله اعتماد مکن بر ثبات دهر
کاين کارخانه ايست که تغيير می کنند
می خور که شيخ و حافظ و مفتی و محتسب
چون نيک بنگری همه تزوير می کنند
غزليّات خواجه حافظ شيرازی (پوشه دوّم)
http://www.enel.ucalgary.ca/People/far 202
(200)
Thou knowest what tale that the harp and the lyre make?
Secretly drink ye wine that thee precious they may make.
The honor of love and the splendor of lovers, they take:
The censure of the young; and the reproof of the old, they make.
Nothing gained but a darken heart, yet,
Wrong in this illusion that someday gold they make.
They say: Utter ye not love’s mystery; hear it not:
It is a difficult story, whereof relation, they make.
Out of the door, we being deceived by a hundred deceits,
Let us see, within the screen, what device they make.
rime’s vexation, they give the Pir of the Magians:
Behold what with the Pir, these holy travelers make!
One can purchase a hundred honors with half a glance,
In this act, deficiency, lovely ones make.
With effort and struggle, a crowd established union with the Beloved:
Reliance on Fate, another crowd make.
In short, on Time’s permanency, rely not:
For this is the workshop wherein change they make.
Drink wine. For the Shaikh, and Hafez, and the Mufti and the Mohtaseb,
All when thou lookest well fraud make.
پايان بخش دوّم

نويسنده: مهندس محمد اکبری قورلو تاريخ: یک شنبه 8 شهريور 1394برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

راه زندگي

براي

تمامي بشريت

 

 

 

 

سخنان والدين راستين

كانون خانواده براي اتحاد و صلح جهاني


فهرست مطالب

 

پيمان خانواده

پيمان خانواده(كره اي با تلفظ فارسي)

والدين راستين و عهد تكميل شده

بركت ازدواج و زندگي ابدي

راه زندگي براي تمامي بشريت

خانوادة راستين و من

تاريخ تقدير شدة رستگاري از ديدگاه اصل

در جستجوي منشاء هستي

خانوادة راستين و هستي راستين متمركز بر عشق راستين

 

پيمان خانواده

 

 

1. خانوادة ما متمركز بر عشق راستين پيمان ميبندد تا ايده‌آل اصيل آفرينش، پادشاهي خدا بر روي زمين و در بهشت، را با بازسازي موطن اصيل تأسيس نمايد.

2. خانوادة ما متمركز بر عشق راستين پيمان ميبندد تا با ملازمت به خدا و والدين راستين و تشكيل خانوادة مركزي بعنوان نمايندة هستي، مقام فرزندان با تقوا در خانواده، ميهن پرستان در كشور، مقدسين در دنيا، و دختران و پسران الهي را در هستي تكميل نمايد.

3. خانوادة ما متمركز بر عشق راستين پيمان ميبندد تا چهار حوزة با شكوه عشق و سه قلمرو بزرگ پادشاهي و حوزة خانواده ملكوتي را بواقعيت درآورد.

4. خانوادة ما متمركز بر عشق راستين پيمان ميبندد تا با تأسيس خانوادة باشكوه جهاني بعنوان ايده‌آل آفرينش خدا، آزادي، صلح، اتحاد، و شادي جهاني را بواقعيت درآورد.

5. خانوادة ما متمركز بر عشق راستين پيمان ميبندد تا هر روز براي پيشرفت هر چه بيشتر در جهت اتحاد دنياي(فاعلي‌) روح و دنياي (مفعولي) جسم تلاش داشته باشد.

6. خانوادة ما متمركز بر عشق راستين پيمان ميبندد تا بعنوان جانشين خدا و سازمان دهندة اقبال و هداياي بهشتي، يك خانواده ايده‌آل براي انتشار بركات الهي بشود.

7. خانوادة ما متمركز بر عشق راستين پيمان ميبندد تا براي خاطر زندگي ديگران با پيوند خوردن به نسب خوني اصيل، دنيائي با فرهنگ شيم جانگ (قلب) را بواقعيت درآورد.

8. خانوادة ما متمركز بر عشق راستين پيمان ميبندد تا در ورود به عهد تكميل شده، با اطاعت مطلق، ايمان مطلق، و عشق مطلق به وحدت ايده‌آل خدا با بشريت نائل شده و بدينوسيله پادشاهي بهشت را بر روي زمين و در بهشت (دنياي روح) بواقعيت در آورد.

 

كَجانگ مِنگ سِه

 

 

ايل - اُوري كَجانگعُن چَم سَرَنگعُل جُونگ شيم هَگو، بُن يَنگ دَنگعُل چَ جَ بُن يانِه چَنگجو ايسَنگ اين جيسَنگ چانگُوگ گواَ چانسَنگ چانگُوگعُل چَن گان هَل گاسُل مِنگ سِه هَنَه ايدَ.

اي - اُوري كَجانگعُن چَم سَرَنگعُل جُونگشيم هَگو، هَنَه نيم گواَ چَم پُومونيمُل مُشيّو چانجوعِه تِه پيوجاك كَجانگعي دِميا جُونگشيم جاك كَجانگعي دِعا كَجانگ اِسانن هيوجَ، كوگگَ اِسانن جُونگشين، سِه گِه اِسانن سانگ اين، چانجُو اِسانن سانگجَ عِه دُريرل وَنسانگ هَل گاسُل مِنگ سِه هَنَه ايدَ.

سَم -  اُوري كَجانگعُن چَم سَرَنگعُل جُونگشيم هَگو، سَه دِ شيم جانگ گوان گواَ سَم دِ وَنگ گوان گواَ هواَنگ جوك گوانُل وَنسانگ هَل گاسُل مِنگ سِه هَنَه ايدَ.

سَه - اُوري كَجانگعُن چَم سَرَنگعُل جُونگشيم هَگو، هَنَه نيمِه چَنگ جو ايسَنگ اين چانجُو تِه كَجوكعُل هيانگ سانگ هَيا جَيُو وَ پيانگ هوَ وَ تونگ ايل گواَ هِنگ بوگِه سِه گِه رل وَنسانگ هَل گاسُل مِنگ سِه هَنَه ايدَ.

اُ - اُوري كَجانگعُن چَم سَرَنگعُل جُونگشيم هَگو، مِيل چُوجّهِ جاك چانگسَنگ سِه گِه وَ تِه سَنگ جاك جيسَنگ سِه گِه عِه تونگ ايلُل هي يَنگ هِه جان جين جاك پَل جانُل چوك جين هووَ هَل گاسُل مِنگ سِه هَنَه ايدَ.

يُوگ - اُوري كَجانگعُن چَم سَرَنگعُل جُونگشيم هَگو، هَنَه نيم گواَ چَم پُومونيمِه تِه شين كَجانگ عُو رو سو چان عُو نُل عُوم جيگي نن كَجانگعي دِعا هَنُلِ چُوك پُگعُل جُو بيانِه يان كيال شيكينن كَجانگعُل وَنسانگ هَل گاسُل مِنگ سِه هَنَه ايدَ.

چيل - اُوري كَجانگعُن چَم سَرَنگعُل جُونگشيم هَگو، بُن يانِه هيال تونگ گواَ يان كيال دِن وي هَنن سِنگهَلل تونگ هَيا شيم جانگ مُون هووَ سِه گِه رُل وَنسانگ هَل گاسُل مِنگ سِه هَنَه ايدَ.

پَل - اُوري كَجانعُن چَم سَرَنگعُل جُونگشيم هَگو، سانيَك شيدِه رُل مَجي هَيا، چالدِه شين اَنگ، چالدِه سَرَنگ، چالدِه پوك جونگ عُو رو شين اينِه ايلچِه ايسَنگ ايي رُو عا جيسَنگ چانگوگ گواَ چانسَنگ چان گُوگِه هِبَنگ گوانعُل وَنسانگ هَل گاسُل مِنگ سِه هَنَه ايدَ.

 

 

والدين راستين و  عهد تكميل شده[1]

 

 

 

 

 

 

اميدوارم كه همگي شما عزيزان با قلب و روحي گشاده و عميق، اين پيام را درك نمائيد. من براستي باور دارم كه خدا به شكلي عميق شما و ملت شما را دوست ميدارد، و صميمانه دعا ميكنم كه با درك و حمايت از خواست خدا، همة ما بتوانيم به بركات الهي نائل شويم.

 

ايده آل اصيل خدا

ايده‌آل اصيل خدا در آفرينش اولين اجداد بشري (آدم و حوا) اين بود كه آنها از طريق عشق راستين خودشان را كامل كرده، بتوانند بعنوان والدين راستين، يك خانوادة خوب از عشق راستين، زندگي راستين و نسب خوني راستين بيآفرينند. يك چنين خانوادة خوبي، تنها بر اساس قلب و روح متحد اعضاي آن در برابر خدا ميتواند شكل بگيرد.

خواست خدا در زمان آفرينش اولين پسر و دخترش اين بود كه آنها بهتر از خود او شوند. انديشه و گمان سنتي خواهد گفت كه چنين چيزي پوچ و نامعقول است! اما لحظه‌اي به اين موضوع فكر كنيد. وقتيكه در موقعيت والدين به چهرة فرزندان خود چشم ميدوزيم، اميد و عشق بسيار نامحدودي را برايشان آرزو كرده، ميخواهيم آنها رشد كرده و به همة آن چيزهائيكه ما فقط رؤياي آنها را در ذهن داشته‌ايم، دست پيدا كنند.

به همين شكل، خدا نيز ميخواهد بطور نامحدودي (تمامي زندگي خود را) به فرزندانش بدهد. او حتي به ميزان صد در صد آن راضي نيست، بلكه ميخواهد هزاران بار بيشتر از آنچه كه دارد بدهد. طبيعت عشق خدا بخشش مطلق و فراموش كردن آن است. بر خلاف كسانيكه داده‌ها و بخشش‌هاي خود را حساب كرده و بعد اعلام ميكنند كه اين كافي است، براي خدا كافي هيچوقت كافي نيست! بعلاوه، هدف خدا درآفرينش تمام هستي، داشتن مفعول عشق بود. هدف او در آفرينش والدين و فرزندان، شوهران و زنان و تمامي موجودات در جهان هستي بصورت زوجهاي مكمل، اين بود كه در تمامي جهان آفرينش، به عشق راستين ماهيت جسمي دهد. به همين خاطر والدين براي فرزندانشان، و فرزندان براي والدينشان زندگي ميكنند، همينطورشوهران براي زنانشان و زنان براي شوهرانشان زندگي ميكنند. هدف همة موجودات در آفرينش، دادن و فدا كردن و زيستن براي ديگران است.

اگر عشق راستين و ايده‌آل خدا از طريق خانوادة آدم بواقعيت درآمده بود، آن خانواده آغاز پادشاهي بهشت ميشد و در طول تاريخ بشري، به سطوح مختلف قبيله، ملت و دنيا گسترش پيدا ميكرد، كه اين همان دنياي عشق راستين يا پادشاهي بهشت بر روي زمين ميبود. گذشته از اين، يك توسعة مشابه پادشاهي بهشت در دنياي روح نيز شكل ميگرفت.

 

شروع كاذب و پليد تاريخ بشري

اگر ايده‌آل اصيل خدا تحقق يافته بود، به ناجي يا مشيت الهي براي نجات بشر نيازي نبود. خانوادة آدم اگر چه فقط يك خانوادة ساده بود اما هستة مركزي طايفه، ملت و جهان، همچنين الگوئي براي زندگي تمامي خانواده‌هاي آينده جوامع بشري ميشد. كه اين خود يك مدل و طرح براي تحقق دنياي ايده‌آل خدا است.

اما بواسطة سقوط اجداد اولية بشري، خدا ميبايست كار و تلاش براي بازسازي را شروع ميكرد. تاريخ بازسازي در مسير بغرنج و پر رنج و آزار، عهد قديم و عهد جديد تكرار و تمديد شده و در عهد تكميل شده به نقطة اوج خود رسيد.

خانوادة راستين و پادشاهي ايده‌آل بهشتي كه خدا ميخواست، آن را از طريق خانوادة آدم بواقعيت در آورد، به خاطر گمراهي آدم و حوا از بين رفت. به سبب سقوط، جهان كنوني هيچگونه شباهتي با جهان ايده‌آل خدا ندارد، و در واقع يك جهان غرق در عشق خودمحور و يك جهان كاذب و پليد است. چرا كه آدم و حوا (در آغاز تاريخ) متمركز بر شيطان و عشق خودخواهانه، والدين كاذب شده و بجاي تكثير خوبي، به پليدي تولد دادند. آنها با آفرينش خانوادة پليد، زندگي و نسب خوني شيطاني را به بازماندگان خود منتقل كردند و به همين دليل طوايف شيطاني، ملت هاي شيطاني و يك دنياي پليد و شيطاني شكل گرفت.

 

فرمول اصلاح و بازسازي

بنابراين هدف مشيت الهي براي بازسازي اين است كه يك مرد و يك زن نمايندة آدم و حوا، به عنوان والدين راستين متمركز بر عشق راستين خدا بازسازي و متحد شده، كه اينگونه خانوادة راستين شكل خواهد گرفت. از طريق اين خانواده سرانجام طايفه و دنياي راستين بعنوان نقشة اصلي خدا، ميتواند گسترش يابد. به عبارت ديگر، نطفه‌اي كه از طريق آن عشق راستين خدا و همينطور زندگي و نسب خوني راستين او ميتواند جوانه زده و رشد كند، بايد آفريده شود.

آيا تا به حال از خودتان پرسيده‌ايد، كه يك چنين دنياي پر از پليدي و فساد، چگونه ميتواند آفريدة خداي عشق و خوبي باشد؟

 درمطالعة دقيق كتب مقدس خواهيد ديد كه با سقوط انسان، به تمامي خانوادة آدم خسارت وارد آمد. نخست بواسطة سقوط آدم و حوا، مقام والدين از دست رفت. دوم بدنبال قتل هابيل توسط قابيل، موقعيت فرزندان نيز مفقود شد، و اينگونه الگوي خدا براي يك خانوادة ايده‌آل در كمال جهان هستي از بين رفت.

به همين سبب، خدا براي بازسازي آن خانوادة اصيل تلاش دارد تا موقعيتهاي هابيل و قابيل را اصلاح كرده و به مقام راستين آنها حيات دوباره دهد و سپس مقام و موقعيتهاي پدر و مادر راستين را بازسازي كرده به آن تولد دوباره دهد. اين طرح اصلاح و بازسازي هابيل و قابيل بعنوان پايه‌اي براي بازسازي والدين راستين طرح استوار و تغيير ناپذير خدا در طول تاريخ بازسازي بوده است.

جدائي و دسته بندي انسانهاي سقوط كرده در گروههاي هابيلي و قابيلي بارها و بارها در طول تاريخ بشري بوجود آمد. اول از همه خدا بشريت سقوط كرده را در دو گروه برادرانة قابيلي (بعنوان نماينده و سمبول شيطان) و هابيلي (نماينده و سمبول خدا) تقسيم كرد تا بتواند مسئلة دشمني و كينة حاصل شده از سقوط را از بين ببرد. خدا از روش "دريافت ضربه از جانب هابيل و فدا شدن او" استفاده ميكند. بر اين اساس، هابيل ميتوانست متمركز بر اين پايه قرار گرفته و قابيل را به آغوش كشيده و بركت داده شده به او را دريافت كند.

 بعنوان مثال، مذهبي كه هدف رستگاري را در درجة اول قرار ميدهد، همواره بيشترين ميزان رنج و آزار را از شيطان دريافت كرده، همواره در مسير دائمي مخالفت‌ها گام برداشته و همچنان براي نجات اين دنياي گناه‌آلود به تلاش خود ادامه داده است. بطور مشابه مردم خوب نيز همواره در موقعيتي براي ضربه خوردن و فدا شدن قرار ميگيرند. با ملاحظة تقريبي به هر جائي در اين دنياي سقوط كردة ما، بسادگي نزاع و كشمكش بين خوبي و بدي را همانند نزاع بين هابيل و قابيل، ميتوان ديد. اين نزاع از عدم هماهنگي روح و جسم هر فرد شروع ميشود. روح كه نمايندة حوزة هابيلي است، تلاش ميكند، تا بر جسم كه نمايندة حوزة قابيلي است، غلبه كند، و با توجه به اينكه جسم نيز ميخواهد تا بر روح غلبه كند، نزاع و برخورد شكل ميگيرد، كه اين ناسازگاري دروني افراد است كه در سطوح خانواده، ملت، و جهان گسترش پيدا كرده است.

در نتيجه انسانها هميشه به دو گروه مخالف، يكي خوب يا هابيلي و ديگري بد يا قابيلي، محبوس در نزاعها و درگيريها در هر سطحي، تقسيم شده‌اند. قصد خدا اين بود كه بهرحال هر دو گروه بازسازي شوند، نه اينكه يك طرف فاتح شده و طرف مقابل را نابود كند. مثال اين دو دستگي، دزدهاي به صليب كشيده شده در كنار عيسي ميباشند، شخص به صليب كشيدة سمت راست عيسي نمايندة هابيل و دزد به صليب كشيده شدة سمت چپ نمايندة قابيل ميباشد. بنابراين كليد براي رستگاري در مشيت الهي در جهت تأسيس پايه براي استرداد دوبارة مقام پدر و مادر راستين، همواره متحد ساختن اين دو دستگي‌ها بوده است.

اگر خانواده بر عشق ايده‌آل خدا تمركز نداشته باشد، همواره بين اعضاي آن اختلاف و نزاع وجود خواهد داشت. بدون عشق خدا بعنوان يك مركز مطلق، خانواده نهايتاً در هم خواهد شكست. علاوه بر اين، ملتي شكل گرفته از يك چنين خانواده‌هايي نيز رو به زوال خواهد گذاشت. بخاطر اينكه عشق نامشروع متمركز بر خود، به اولين خانواده هجوم آورده آن را تحت كنترل قرار داد، خود پسندي و طمع نيز تمامي تاريخ بشري از فرد گرفته تا خانواده، قوم، ملت و دنيا را تحت كنترل قرار داده است. به همين دليل، كار و تلاش خدا براي بازسازي نيز از سطح فردي شروع ميشود. از آنجائيكه شيطان نيز از اين نكته أگاه است، تمامي تلاش خود را نيز در سطح فردي تمركز داده است.

اين اتفاقي نيست كه در آخر زمان فردگرائي راه غالب زندگي شده است. مردم هر چه بيشتر از اطراف خود بيگانه ميشوند، نسبت به چگونگي وضعيت كشورشان، جامعه‌شان و يا حتي خانواده‌شان كمتر اهميت ميدهند. ازدياد ميزان طلاق نشان دهندة اين است كه شوهران و زنان دربارة ازدواج و زندگي زناشوئي خود كمتر اهميت ميدهند، والدين در ارتباط با فرزندانشان مسئوليت كامل بعهده نميگيرند، افراد خالي از هر نوع وقار انساني بوده، و حتي در مورد خود نيز مسئوليت تقبل نميكنند.

آمريكا و خيلي از كشورهاي مختلف دنيا چنين پديده‌هاي در حال رشد را در جوانان مخصوصاً سنين شانزده سالگي مشاهده كرده‌اند. جوانان ايده‌آل‌گرا در اين مسير براي دستيابي به عشق و صلح، ماده‌گرائي را انكار ميكنند، و مسئوليت و مسائل اخلاقي را نيز كنار گذاشته‌اند و اينگونه آنها ناتوان در دستيابي به عشق راستين مورد نظرشان به استعمال مواد مخدر، روابط آزاد جنسي و خودكشي تن در داده‌اند.

البته چيزي كه بيشترين درد و رنج را براي خدا به همراه دارد، رابطة آزاد جنسي است. يك دنياي با عشق نامشروع، كاملاً دور از خواست خدا و در مخالفت با خانوادة ايده‌آل ميباشد. عشق از تحريك احساسات پاك و بي عيب شكل ميگيرد اما رابطة جنسي آزاد كاملاً تهي از پاكي و احساسات راستين است.

چند تعدادي از ما با ظلم و بيداد حاصله از سوً روابط زناشوئي و طلاق رنج برده‌ايم؟ در اين شبها كه فاحشه‌هاي بسيار زيادي در حال خود فروشي بوده و مردان و زنان بسياري درگير روابط نامشروع جنسي هستند، براستي خدا كجاست؟ در بارة كابوسهاي فرزنداني كه با تجاوز و بدرفتاريهاي والدينشان روبرو هستند، چه فكر ميكنيد؟ آيا روابط جنسي آزاد ارزش بوجود آمدن فرزندان بدون اصل و نسب را دارد؟

براستي جايي كه در آن همجنس بازي، رابطة جنسي آزاد، مواد مخدر و مشروبات الكلي حاكم است، از جهان عشق راستين كاملاً دور ميباشد. در اين جهان، شيطان بطور آشكار به مردم ميگويد:‌ كه مشروب بنوش، مواد مخدر استفاده كن، رابطة جنسي آزاد داشته باش! از طرف ديگر كساني كه بر اساس خواست خدا داراي يك زندگي با 180 درجه اختلاف نسبت به آنهاي ديگر بوده، در طول تاريخ در راه فداكاري و يك زندگي كاملاً روحاني قدم نهاده، كه بشكلي دردآور و تلخ از جانب تمامي دنيا مورد مخالفت و رنج و آزار قرار گرفتند.

بعنوان مثال، اين تنها عشق خدا و بركات او است كه، با وجود مخالفتهاي بسيار تمامي دنيا، باعث تقويت و رشد خانوادة هماهنگ شده است. اين حقيقت كه ما، برخاسته از كشور گمنامي چون كره، در مدت سي و هشت سال به يك نهضت مذهبي در سطح جهاني مبدل شده‌ايم، نشان‌دهندة راهنمائيهاي دنباله‌دار خدا و حمايتهاي هميشگي او است. هنوز كساني وجود دارند كه در مخالفت و تضاد با نهضت هماهنگ بسر ميبرند. كسانيكه شايعه‌هاي بسيار وسيعي منتشر ميكنند و تمامي تلاششان براي جلوگيري از انتشار آموزشهاي اخلاقي ماست. دوباره براي يادآوري بايد گفت كه راه شيطان همواره ضربه زدن به با ارزشترين نقطة كار خدا است و آنهائيكه در تلاش براي مخالفت با خواست خدا هستند هيچوقت رشد و گسترشي نخواهند داشت. اما آنهائيكه در حوزة الهي، رنج و آزار غير عادلانه را تحمل ميكنند، حق استرداد بركات الهي را خواهند داشت. استراتژي خدا نيز همواره اول ضربه خوردن و سپس باز پس گرفتن همة آن چيزهائي است كه بطور حقيقي از آن اوست.

 

بازسازي عشق راستين

كتاب مقدس ميگويد: حوا اولين كسي بود كه نافرماني كرده و به ايجاد رابطه با شيطان تن در داد. به سبب سقوط، نه تنها حوا بلكه آدم و فرزندانشان، قابيل و هابيل، متمركز بر عشق خودخواهانه نسب شيطاني را به ارث بردند. به عنوان اولاد و بازماندگان زوجي كه توسط شيطان مصالحه و ازدواج كردند، همة ما نسب شيطاني را به ارث برده‌ايم. به خاطر همين موضوع است كه عيسي ميگويد: "شما از پدر خود ابليس ميباشيد و خواهشهاي پدر خود را ميخواهيد بعمل درآوريد" …

عهد عتيق يك خط سير براي جبران و بازسازي مسائل با مضمون "چشم براي چشم و دندان براي دندان" مطرح ميكند كه در اصل الهي با نام "پرداخت غرامت" عنوان شده است. حوا براي جبران اشتباهش، ميبايست كه مسئوليت همة خرابيها را خودش به عهده بگيرد. او ميبايست كه براي جبران سقوط روحي و سقوط جسمي، قدم به قدم تمامي اعمال و رفتار شكل گرفته در سقوط را بر عكس كرده، آنها را بازسازي كند..

اين خواست خدا بود كه حوا با پسر كوچك خود، هابيل، براي انجام مشيت الهي همكاري كند. در مطالعة "سفر پيدايش" در عهد عتيق مي‌بينيم كه هابيل و پيشكش او مورد قبول واقع شد، اما بهر حال اين همة آن چيزي نبود كه از هابيل انتظار ميرفت. قرار بود كه متمركز بر عشق هابيل، قابيل او را بعنوان شخص برگزيدة خدا برسميت شناخته و با او متحد شود و حوا نيز ميبايست در شكل‌گيري اين اتحاد كمك كند. اگر هابيل و قابيل متحد شده بودند، دومين مشكل از مشكلات سقوط بازسازي ميشد. اتحاد هابيل و قابيل متمركز بر حوا پايه‌اي براي بازسازي تمامي خانوادة آدم بود. با نگاهي به تاريخ مشيت الهي، ميتوانيم ببينيم كه زنان مخصوصي از طرف خدا فرا خوانده شدند تا براي ايجاد اتحاد بين اين دو مقام هابيلي و قابيلي در جبران حركت گناه آلود حواي سقوط كرده، مسئوليت بعهده گيرند.

 

يك دورة بعنوان الگو

يكي از اين زنان مخصوص "ربكا" همسر اسحق ميباشد. بعنوان مادر عيسو و يعقوب، مقامي را در خانوادة اسحق داشت كه مشابه موقعيت حوا در خانوادة آدم بود. بر خلاف حوا، ربكا خواست خدا را درك كرده به دومين فرزندش، يعقوب، در مقام هابيلي كمك كرد تا او بتواند بركت در نظر گرفته شده براي فرزند اول (عيسو) را دريافت كند.

بسان وضعيت قتل هابيل توسط قابيل، وقتي يعقوب تمامي بركات و ارث پدر را دريافت كرد، عيسو ميخواست برادرش يعقوب را بقتل برساند. اما با كمكهاي ربكا عاقبت اين دو برادر، بدون توصل به هيچگونه خشونتي با هم آشتي كرده و به گرمي همديگر را به آغوش كشيدند. اين آشتي و صلح بين دو برادر يك پيروزي بزرگ و اساسي براي خدا بود. اما اين همة آن چيزي نبود كه خدا ميخواست، چرا كه اين بازسازي نمايندة تنها يك پاكسازي سمبوليكي نسب خدا بود. پاكسازي واقعي نسب خدا ميبايست در درون رحم انجام گيرد و اين دليلي براي داستان محمل نماي تامار است.

با درك اين مطلب كه تامار نيز مانند ربكا در مقام حواي سقوط كرده بوده، اين امكان بوجود آمد تا بفهميم كه چرا عيسي از نسل تامار در قبيلة يهودا (جودا) بدنيا آمد.

مطمئن هستم كه بسياري از شما داستان دو قلوهاي تامار را خوانده‌ايد. او توسط يهودا، پدر شوهرش دوقلوها يعني "پرز و زرا" را آبستن شد. در عهد عتيق ميخوانيم كه دو قلوها حتي در درون رحم  براي بدست آوردن مقام نخست زادگي در كشمكش بودند. در لحظاتي كه تامار از درد زايمان در رنج بود، دست "زرا" بيرون آمد و در همان لحظه ماما (قابله) يك روبان قرمز دور مچ دست او بست، اما بعد از آن دست بيرون آمدة "زرا" به درون رحم كشيده شد و "پرز" بعنوان نخست زاده بدنيا آمد و اينگونه مقام هابيل و قابيل قبل از تولد بازسازي شد. از اينجا بود كه مردم اسرائيل بعنوان ملتي برگزيده براي دريافت ناجي و والدين راستين انتخاب شدند.

بر حسب آئين و سنن اخلاقي، داستانهاي زندگي ربكا و تامار سئوال برانگيز ميباشند، اينكه چرا خدا به آنها بركت داد، يك معماي بزرگ علوم الهيات بوده است. اما همانطور كه حالا ميفهميم، خدا ميخواست تا نسب خود (نسل بشري) را از دستهاي شيطان باز پس گيرد. براين اساس بود كه عيسي توانست پا به عرصة وجود بگذارد. نقطة پاكسازي نسب عشق راستين نقطه‌اي بود كه ملت اسرائيل از آنجا توسعه را شروع كردند. كلمة اسرائيل يعني پيروز، و پيروزي آنها پاكسازي نسب الهي بود.

 

دورة ريسك زندگي مريم

قبيلة جودا به نسلهاي بسيار در سطوح قومي، جامعه و ملت گسترش پيدا كرد. در همين نسل بود كه مريم دو هزار سال بعد در اسرائيل بدنيا آمد. مسئوليت مريم ايجاد اتحاد بين شخصيتهاي هابيلي و قابيلي در سطح خانواده، قوم، ملت، با پرداخت غرامت مناسب و بازسازي نخست زادگي بود. مريم به كلام و خواست خدا پاسخ مثبت داده و عيسي را آبستن شد، اگر چه در چشم ديگران او به والدينش و يوسف نامزدش خيانت ورزيده بود. درآن زمان رسم براين بود كه هر زن خاطي را كه بدون نكاح باردار شود، سنگ باران كنند. اما يوسف با ايستادن در موقعيت سمبوليكي آدم از نامزدش حمايت كرد و مانع هر حمله‌اي شد.

به خاطر ايمان مريم، و كار و تلاش ربكا و تامار، شيطان نتوانست، در تسلط بر عيسي در رحم مريم ادعائي داشته باشد. عيسي تحت تسلط نسب كامل شده و مستقيم خدا بعنوان فرزند راستين بدنيا آمد. پس از بازسازي نسب سقوط كرده در خانوادة يعقوب، او اولين پسر راستين خدا بوده و به همين خاطر او ارشد مقدسين و جد نسب راستين خدا است. تولد او نتيجة نهايي و پايان عهد عتيق در سطح ملي و آغاز عهد جديد در سطح جهاني بوده است.

مريم در مقام حواي بازسازي شده بايد بين عيسي در جايگاه هابيلي و پسر خاله‌اش يحيي تعميد دهنده در جايگاه قابيلي، اتحاد بوجود آورد. اين اتحاد يك حركت اساسي براي مردم اسرائيل در تشخيص هويت عيسي بعنوان ناجي و والدين راستين بود. يحيي بزرگتر بوده و با داشتن پيروان زيادي بطور وسيعي مورد احترام مردم بود. همانطور كه عيسي براي حواريونش توضيح داد، مأموريت يحيي در واقع همان انجام پيشگوئي عهد عتيق در بارة ايلياي نبي بود. مبني بر اينكه ايلياي نبي در ظهور دوباره‌اش پيش روي ناجي رفته و راه او را باز خواهد نمود..

اما آيا يحيي مأموريت خود را در مشيت الهي به انجام رسانيد؟ در انجيل لوقا ميخوانيم كه يحيي با قدرت و روح ايليا آمد، اما يحيي ايليا بودن خود را انكار كرد و حتي پس از دريافت الهامي واضح و آشكار دربارة عيسي، در هنگام تعميد او در كنار رودخانة اردن، در مسيح بودن عيسي ترديد كرد. يحيي يك رهبر مذهبي محترم بود. در حاليكه عيسي بعنوان حرامزاده و پسر يك نجار فقير شناخته شده بود، بدون حمايت يحيي امكان نداشت كه مردم اسرائيل به او ايمان آورده و از او پيروي كنند. عيسي خود در تنهائي راه سخت اعلان مأموريتش را بعهده گرفت.

يحيي ميبايست به عيسي در رسيدن به سطح رهبري مذهبي اسرائيل كمك كند، و اگر او مأموريتش را به انجام ميرسانيد، مذهب يهود بعنوان هابيل و ملت اسرائيل در مقام قابيل متمركز بر عيسي متحد ميشدند. اين اتحاد هابيل و قابيل يك پايه براي ازدواج عيسي ميشد، و اينگونه او ميتوانست در مقام پدر راستين و همسرش در مقام مادر راستين بشري بايستند. سپس كمتر از هفت سال تمامي آموزشهاي او در سطح جهاني گسترش يافته، آسيا و روم را قبل از اينكه به سن40  سالگي برسد به سوي خود ميكشيد و به عنوان والدين راستين عيسي و زوجش ميتوانستند به پادشاهي بهشت در سطوح مختلف فردي، خانواده، قوم و دنيا دست پيدا كنند.

 

يك روياي انجام نشده

اما بهر حال اين تقدير باشكوه نتوانست بواقعيت درآيد. اين رهبران مذهبي بودند كه كلام عيسي را رد كرده و به صليب كشيدن او را در خواست كردند. عيسي در مواجه با بي‌ايماني بني اسرائيل، تصميم ميگيرد تا با دادن زندگي خود به رستگاري روحي براي بشريت دست پيدا كند. اما او ميدانست كه ظهور دوبارة نجات دهنده بايد صورت گيرد تا علاوه بر رستگاري روحي، رستگاري جسمي را نيز بارمغان آورد.

به همين دليل روح انسان از طريق ايمان به عيسي توانائي نزديكي به خدا را دارد، اما جسم او در اسارت وساوس شيطاني به زندگي ادامه خواهد داد. حتي پل مقدس نگران اميال متضاد روح و جسم بود. بسياري از رهبران پروتستان نيز از اين تضاد و عدم هماهنگي در رنج بوده‌اند، و اكنون در آستانة عهد تكميل شده، بواقعيت درآمدن رستگاري جسمي و روحي ادعائي مهم و اساسي است. به خاطر مرگ عيسي بر روي صليب تضاد بين راستگراها و چپ‌گراها بوجود آمد، كه اين مسئله بوسيلة دو دزدي كه به همراه او مردند، نشان داده شد. اين مثل جدايي ضروري هابيل و قابيل بدنبال سقوط آدم بود. بخاطر اينكه اين دو دستگي و جدائي بوجود آمده بدنبال مصلوب شدن عيسي، نجات دهنده در ظهور دوباره در مسير اتحاد اين دو دستگي هابيلي و قابيلي كار و تلاش خواهد داشت.

 

اتحاد ضروري 

دومين دورة آمادگي براي ظهور والدين راستين به يك پاية غرامت موفقيت‌آميز بين هابيل و قابيل در سطح جهاني نياز دارد، و اين پايه در واقع در طي اتفاقات روي داده در جنگ جهاني دوم، تأسيس شد. در طي آن دوره كشورهاي متحد -انگلستان، آمريكا، فرانسه- نمايندة دنياي مسيحي و در مقام هابيلي و كشورهاي متفق -آلمان، ايتاليا، ژاپن- كه با بسط و توسعة قواي نظامي‌شان در مقام قابيل بودند. اين جنگ نمايندة گسترده شدة درگيري هابيل و قابيل در سطح جهاني بود.

بلافاصله بعد از پيروزي كشورهاي متحد، گامهاي بزرگي براي ايجاد يك دنياي صلح متمركز بر مسيحيت برداشته شد. انگلستان بعنوان حوا در سطح جهاني و آمريكا و فرانسه نمايندة هابيل و قابيل آماده شدند تا ناجي را در ظهور دومش دريافت كنند.

با وجود تمامي اين آمادگي‌ها، مشيت الهي در آن زمان به انجام نرسيد. نمايندة خدا كلامش را آورد اما با مخالفتها و رنج و آزار بسيار شديد جهاني روبرو شد. و اين با موقعيت عيسي در دو هزار سال گذشته در يك سطح بود. همانطوريكه بني اسرائيل در زمان عيسي منتظر ظهور دوبارة "ايليا" در كالسكه، از بهشت و از آسمان بودند، مسيحيت نيز منتظر ظهور دوبارة عيسي از روي ابرها هستند. در كتاب مكاشفات، عيسي به يوحنا گفت كه او با يك نام تازه خواهد آمد و اين نشان دهندة آن است كه بسان ظهور دوبارة ايليا، عيسي نيز از طريق يك مرد ديگر خواهد آمد.

در اين زمان مهم و حساس بعد از جنگ جهاني دوم، خدا همسر مرا براي آوردن يك پيام و اميد تازه از حقيقت براي مسيحيت در كره تعيين نمود. اما رهبران مذهبي كره امكان انتخاب اين مرد جوان فروتن و متواضع براي آوردن كلام خدا را انكار كرده و باور نداشتند كه ظهور دوم نجات دهنده، با تولد يك انسان در روي زمين شكل خواهد گرفت، بسان مردم يهود كه نتوانستند به تولد نجات دهنده و والدين راستين در آن زمان ايمان آورند.

اگر كليساهاي مسيحي با همسرم متحد شده بودند، پادشاهي بهشت بر روي زمين و همينطور در حوزة دنياي روح تأسيس ميشد. در مدت هفت سال از 1945 تا 1952 ، با پايان جنگ دوم جهاني، مطابق با مشيت الهي دورة عهد جديد نيز پايان مي‌يافت، و تمامي دنيا ميتوانست متحد و يگانه شوند.

 

راه پر خس و خار

اما رهبران مذهبي به جاي اتحاد با او، به خاطر رشد و افزايش تعداد پيروانش به او حسادت ورزيده و بدون شنيدن كلام او، كوركورانه با او مخالفت كردند. حتي دروغهاي زيادي دربارة او پخش كرده، و با شايعه‌هاي سوً رفتار جنسي و حرص و طمع، و حرفهاي كاملاً متناقض با تعليمات او، ميخواستند تا شخصيت او را خرد و نابود كنند.

خدا در مسير آمادگي براي ظهور دوبارة والدين راستين مسيحيت را گسترش داده و يك ملت مسيحي مقتدر مثل آمريكا را آماده نمود. آن رهبران مذهبي در كره، چه بدانند و چه ندانند، نمايندة تمامي مسيحيت در دنيا ميباشند و چون آمريكا و مسيحيت در سطح جهاني موفق نشدند كه بعد از جنگ جهاني دوم با همسرم متحد شوند، قدرت و اختيارات اخلاقي آنها رو به زوال گذاشته است.

بعد از جنگ دوم جهاني، ملت ايالات متحده و مذهب مسيحيت، بر پاية پيروزمندانة اتحاد هابيل و قابيل ايستادند. زمان براي دريافت والدين راستين در ظهور دومش فرا رسيده بود، اما اين موقعيت از دست رفت و ايده‌آل خدا تحقق نيافت. تمامي دنيا با كار و تلاش همسرم مخالفت كردند. او به بيابان و به عمق سياهي رانده شده و از آن زمان تا به حال، در مسير بازگشت، خود را بالا و بالاتر كشيده است.

بهمين خاطر درست مثل زمان جنگ، دنيا دوباره به دو حوزة هابيلي و قابيلي نقسيم شد و جنگ سرد آغاز شد.  كمونيسم با انكار خدا مثل دزد سمت چپ كه عيسي را انكار كرد، نمايندة حوزة قابيلي دنيا بوده، و دمكراسي‌هاي مسيحي كه به وجود خدا  شهادت ميدادند، بعنوان دزد سمت راست و در حوزة هابيلي دنيا بودند. اين خواست خدا بود كه والدين راستين در ظهور دومش اين دو بلوك متخاصم را با هم متحد كند. به همين دليل ما نهضت هماهنگ را بسيج كرديم تا وسيله‌اي براي تسوية تضادها و اختلافهاي راستگراها با نمايندگي دنياي دمكراسي و چپ گراها با نمايندگي دنياي كمونيست باشد. همينطور از طرف دنياي مسيحيت و يهود بعنوان پيشگامان صلح و دوستي با برادران و خواهران مسلمان خود تلاش داشته‌ايم.

در مدت چهار سال جنگ سرد، همسرم براي فرو ريختن حصارها در سطح فردي، خانواده، قبيله، ملي و دنيا و سطح هستي جنگيد تا بتواند كه تاريخ و پاية 4000 ساله براي دريافت والدين راستين را بازسازي كند. از آنجائيكه عمر همسرم نميتواند به آن اندازه طولاني باشد، او ميدانست كه بايد همة تاريخ از دست رفته را با پرداخت غرامت فقط در مدت 40 سال آن را به انجام رساند. او در مدت اين چهار دهه تاريخ 4000  سال قبل از عيسي و همينطور تاريخ 6000  ساله (بر اساس كتاب مقدس) از زمان آفرينش تا به اين زمان را بازسازي نمود. بعد از اين بود كه جنگ سرد با اتحاد بلوكهاي هابيلي و قابيلي پايان يافت و اين در سال 1988 در المپيك سئول با آمدن 160 كشور دنيا به كره توسط نهضت هماهنگ تكميل شد.

براي دهها سال همسرم مورد سوً تفاهم قرار گرفت، بمدت سه سال در زندان مركزي كمونيستها (در كرة شمالي) زنداني بود. او بطور كلي 6 بار بدون هيچ گناهي و فقط براي انجام خواست خدا زنداني شده است. بيشتر از آن رسانه‌هاي گروهي او را بعنوان يك هيولا كه جوانان را براي منفعت شخصي شستشوي مغزي ميدهد، معرفي مي‌كردند.

اگر بگويم كه همسرم، رورند مون تنها رهبر مذهبي دنياست كه بيشترين رنج و آزار را دريافت كرده است، آيا كسي ياراي مخالفت دارد؟ وقتيكه به همسرم فكر ميكنم و اينكه او چگونه رنج كشيد، قلبم ميشكند، اما او هميشه به من قوت قلب ميداد و همواره ميگفت كه خدا نگران و غمخوار آنهائي است كه به خاطر انجام خواست او مورد رنج و آزار قرار گرفته‌اند..

براي بازسازي شكستهاي گذشته، از جمله دوره‌هاي عهد عتيق و عهد جديد، همسرم و من عمداً در راه غرامت گام برداشتيم. كره ميتواند با عهد عتيق مقايسه شود و آمريكا با اكثريت شهروندان مسيحي ميتواند با عهد جديد مقايسه شود. براي بيست سال اول، همسرم در راه غرامت براي دورة عهد عتيق متمركز برملت كره و نهضت هماهنگ، گام برداشت. كه هر كدام نمايندة نسبي، اسرائيل و يهود بودند. ما متمركز بر اين پايه، توانستيم در سال 1960 بركت مقدس والدين راستين را در سطح ملي تأسيس كنيم، سپس در سال 1971 همسرم و من به آمريكا آمديم. در مدت بيست سال بعدي در ايالات متحده، ما در راه غرامت براي تكميل دورة عهد جديد و شروع عهد تكميل شده گام برداشتيم. بدينسان خانوادة والدين راستين را بعنوان سرچشمة عشق، ‌زندگي و نسب خوني راستين متمركز بر خدا، تأسيس كرديم.

 

نهضت هماهنگ چه پيشكشي دارد؟

اصل الهي حقيقتي است كه خدا به همسرم آشكار كرده است. با نگاهي به تاريخ بشري و داستانهاي كتابهاي مقدس از ديدگاه مشيت الهي، اصل الهي به تمامي سؤالهاي بدون جواب در طي هزاران سال گذشته پاسخ ميدهد. كسانيكه خالصانه محتويات اصل الهي را مطالعه كرده‌اند، آن را بعنوان يك هدية راستين از طرف خدا و همينطور تنها راه براي بازسازي تمامي مشكلات جوامع امروزين بشري يافته‌اند.

حتي در كشورهاي كمونيستي اسبق، رهبران دولت و هزاران جوان، با مطالعة تعليمات ما با نام خدائيزم و يا ايدئولوژي عشق راستين، احساس ميكنند كه زندگي دوباره‌اي يافته‌اند و در نهايت در آزادي از فشارهاي ايدئولوژي كمونيست، در جستجوي حقيقت روحي براي راهنمائي ملتهايشان هستند.

مثالهاي بسياري براي نشان دادن قدرت و نيروي اصل الهي كه در جهت دادن اميد و زندگي تازه به جوانان است، وجود دارد. سال 1992 در كره، ما مراسم بركت مقدس 30000 زوج را برگزار كرديم، همة شركت كنندگان آنهائي بودند كه زندگيشان را به يكديگر و جهان و خدا پيشكش و تسليم نموده‌اند. در بيشتر خانواده‌هاي عصر حاضر، والدين نميتوانند بطور مؤثري فرزندان خود را مخصوصاً در ارتباط با مسائل خودماني و محرمانه‌اي چون عشق و ازدواج راهنمائي كنند. اما همسرم و من جوانان131 كشور مختلف دنيا را گرد هم آورده و اميد روياهاي عشق آنها را در يك مسير تاريخي بواقعيت درآورديم. اين امر براستي يك معجزة بزرگ دنياي پيشرفته و مدرن امروز بود. در آينده همانطوركه مردم ارزش و كيفيت اين خانواده‌هاي گرانبها را درك ميكنند، ميليونها نفر از سراسر دنيا به جستجوي چنين ازدواجهائي خواهند آمد. خدا از طريق آنها قادر به بازسازي خانواده‌اي است كه توسط شيطان نابود شده است، بدينسان خانواده‌هاي بازسازي شدة متمركز بر خدا، سنگ بناي ملت و دنياي ايده‌آل ميباشند.

 

رل و نقش مهم زنان

وقتي عيسي در مورد آمدن نجات دهنده و والدين راستين تعليم ميداد، داستاني مطرح كرد كه در آن از باكره‌هاي در حال انتظار براي آمدن داماد صحبت شده بود، كه اين موضوع بر بازسازي موقعيت و مقام اصيل مرد و زن، آدم و حواي بازسازي شده به حوزة مساوات و برابري راستين دلالت دارد. وقتيكه مسيحيت بار اول در ملاقات با داماد شكست خورد، مشيت الهي ميبايست براي چهل سال تا 1992 به تعويق بيافتد. در اين نقطة حساس تاريخ بازسازي، يك زن در مقام مادر راستين بايد دنيا را براي پدر راستين آماده كند. به همين دليل در آوريل همان سال همسرم و من "فدراسيون زنان براي صلح جهاني" را تأسيس كرديم. سال گذشته با قلب يك مادر راستين كره، انگلستان، آمريكا، فرانسه، ژاپن، آلمان، ايتاليا، شوروي، چين و اقيانوسيه را ملاقات كردم.

من زنان اين كشورها را براي ايجاد شعبه‌هاي فدراسيون زنان براي صلح جهاني گرد هم آوردم. با اين كار ملتهايي كه در جنگ جهاني دوم و همينطور جنگ سرد بعنوان كشورهاي هابيلي و قابيلي در سطح جهاني درگير بودند، براي دريافت مادر راستين با هم متحد شده و دوباره براي دريافت پدر راستين آماده شدند. بر اساس اين پايه، همسرم و من ميتوانيم در مقام اولين والدين راستين در سطح جهاني بايستيم. بعنوان والدين راستين ما طليعة عهد تكميل شده هستيم.

در اين نقطة حساس تاريخي، ميبايد به اصلي در سطح جهاني بپردازيم كه بر اساس آن و متمركز بر خدا، روح و جسم يك فرد منحصر بفرد ميتواند متحد شود. براي تسهيل آن، ما دو سازمان مختلف براي ايجاد صلح جهاني تأسيس كرديم.

 فدراسيون مذاهب براي صلح جهاني ‌‌‌‌‌‌‌( IRFWP ) نمايندة روح دنيا است و متمركز بر عشق راستين مأموريت دروني ايجاد اتحاد بين تمامي مذاهب دنيا را بعهده دارد. فدراسيون صلح جهاني‌ (  FFWP ) ا‌ز طرف ديگر نمايندة جسم دنيا است و در پي انجام مأموريت بيروني ساخت و بناي جوامع ايده‌آل مي‌باشد. رهبران بسياري از حرفه‌هاي مختلف سياست، اقتصاد، خبرگزاريها، آكادمي، علم و هنر در اين فدراسيون شركت دارند.

 

تكميل پاية خانواده

با نگاهي به ديدگاه عمودي عشق، آدم و حوا ميبايست مستقيماً با خدا مرتبط شده و چهار نوع عشق: عشق فرزندي، عشق برادر و خواهري، عشق زناشوئي، و عشق والديني را در درون خود توسعه و رشد ميداند. در اصل آدم وحوا ميبايست از طريق چهار حوزة قلب متمركز بر عشق راستين خدا، بعنوان فرزندان، برادر و خواهر، زوج دوست داشتني و والدين كامل شده رشد نموده، و بدينگونه به خانوادة كامل شده دست پيدا مي‌كردند.

آدم و حوا ميبايست كه يك الگوي زندگي براي تمامي اعضاي خانواده خود ميشدند، و فرزندانشان با نگاه به آنها برادران و خواهرهايي ميشدند كه يكديگر را دوست خواهند داشت، آنگاه با توجه به عشق والدينشان به آنها زن وشوهرهايي ميشدند كه رابطة زناشوئي بين والدينشان را دوباره بتصوير ميكشند. آنها در نهايت با تولد كودكانشان، يك خانوادة كامل ديگر بر اساس الگوي والدين خود تأسيس ميكردند.

بدينسان همة خانواده‌هاي موجود در دنيا با سرچشمه گرفتن از آدم و حوا، اجداد متمركز بر خدا،  ارزشي برابر و الهي ميداشتند. با تأسيس خانواده‌هاي ايده‌آل شكست‌ناپذير كه ميتواند اتحاد عمودي و افقي بين والدين و فرزندان، برادران و خواهران، شوهران و زنان را به انجام برساند، ما در نهايت بنيان دروني براي پادشاهي خدا بر روي زمين و در بهشت را خواهيم ساخت.

در هر خانوادة كامل شده پدر بزرگ و مادر بزرگ در مقام پادشاه و ملكه بعنوان نمايندة خدا و اجداد خوب بوده، والدين در مقام پادشاه و نمايندة بشريت در عصر حاضر، و فرزندان در مقام شاهزادگان، نمايندة نسل هاي آينده مي‌باشند. وقتي كه همة اين سه نسل گذشته، حال و آينده متحد شوند، همگي قادر به زندگي در هماهنگي و آرامش خواهند بود.

براي من اين موقعيت بسيار با شكوه است كه تأسيس اولين خانوادة راستين تكامل يافته را به شما اعلام كنم. همسرم و من به همراه 13 فرزند و همينطور 20 نوه براي خدمت به خدا و بشريت مطلقاً تسليم شده‌ايم. با حضور سه نسل در درون يك خانواده ريشة مركزي (پدربزرگ و مادربزرگ)، تنة اصلي و مركزي (والدين) و غنچة مركزي (فرزندان)، ما به درخت "حيات" اشاره شده در كتاب مقدس در سطح خانواده دست پيدا كرده‌ايم. كه اين آغاز "عهد تكميل شده" ميباشد. پيوند سمبوليكي شما به اين درخت، و در واقع ملحق شدن شما به اين تلاش بزرگ براي آفرينش يك ملت و دنياي ايده‌آل، اميد خالصانه و صميمانة ماست.

 

گسترش ايده آل ناجي

در طلوع "عهد تكميل شده"، زمان آن فرا رسيده كه هر خانواده در سطح جهاني مسئوليت و مأموريت والدين راستين را براي تكميل رستگاري بعهده بگيرد. بعد از بازسازي خانوادة خود، پلة بعدي بازسازي قبيله، ملت و دنياست. ما اين سير تحولي را "ناجي قبيله‌اي" ميناميم. در عهد تكميل شده مأموريت مادر خيلي مهم خواهد بود. او ميبايست فرزندان و همسرش را متحد ساخته و آنها را به خانوادة والدين راستين متصل سازد.

پيش از اين، ما هزاران مسيونر يا "ناجي قبيله‌اي" به سراسر دنيا فرستاده‌ايم. بزودي ايده‌آل اصيل خانواده به سطح جهاني گسترش پيدا خواهد كرد. همانطوريكه دنيا وارد دورة "عهد تكميل شده" ميشود، ما دوباره با خدا زندگي خواهيم كرد. براي بواقعيت درآوردن اين مهم، ميبايست كه اتحاد روح و جسم، اتحاد زنان و شوهران، اتحاد والدين و فرزندان را به كمال خود برسانيم، بعد از آن است كه ميتوانيم خانواده‌هاي ايده‌آل را متمركز بر عشق الهي تأسيس كنيم.

با شكل‌گيري چنين خانواده‌هايي نشانه‌ها و دلايل فساد و زوال جوامع ما نيز نابود خواهد شد. بعنوان فرزندان بي پرواي خدا، بهيچ وجه با وسوسه‌هاي استعمال مواد مخدر، الكل و غيره به بردگي و اسارت كشيده نخواهيم شد. بيشتر از آن، با درك تقدس عشق بين زن و شوهر، براي مقابله با بيقيدي در مسائل جنسي و خيانتهاي زناشوئي داراي قدرت كافي خواهيم بود و در نهايت همة ما با هم تلاش خواهيم داشت تا جنگ، اختلافات نژادي و گرسنگي را براستي نابود كنيم.

ما متمركز بر اين پايه قادر خواهيم بود كه يك جهان مملو از صلح، آزادي و شادي راستين را بواقعيت درآوريم. در يك چنين دنيائي مردم با صميميتي عميق به نيازهاي يكديگر توجه خواهند نمود، و به شكلي طبيعي، ملتهاي دنيا دست به دست هم خواهند داد تا صلح و عدالت را حفظ كنند. با درك اين مطلب كه اين موضوع روياي خدا براي بشريت بوده است، بياييد تا تمامي ملتها مثل يك ملت واحد تحت فرمان خدا، براي ترويج و انتشار صلح و آشتي به همة گوشه و كنار دنيا، دست به دست هم داده، يكي شويم.

اميدوارم كه تمامي شما اين پيام را با قلبي گشاده و عميق دريافت نمائيد. صميمانه دعا ميكنيم كه با حمايت از خواست خدا، همگي بتوانيم به بركات الهي دست پيدا كنيم. خدا به شما، خانواده‌هاي شما و ملت شما بركت دهد.

 

متشكرم

 

بركت  ازدواج و زندگي ابدي[2]
 

 

 

 

 

 

همسرم، رورند سان ميانگ مون و من با اجراي سخنرانيهاي متعدد در سطح جهاني ميخواهيم ميل و آرزوي خود را براي ساختن يك دنياي صلح آميز، در همكاري با هر كدام از شما، وراي مرزهاي و قومي، ملي، مذهبي شريك و سهيم ميشويم. بنابراين ميدانم كه شما پيام مرا بطور جدي مورد توجه قرار خواهيد داد.

بشريت در حال حاضر در رو در روئي با آخر زمان بسر ميبرد. در اين دوره، در سطح جهاني، خانواده‌ها در حال فروپاشي بوده و شوهران و زنان، والدين و فرزندان، در دشمني بر عليه يكديگر برخاسته‌اند. دليل اين مصيبت و تراژدي چيست؟

دليل آن فقدان عشق راستين است و در حقيقت، ما از مهمترين مسئوليت خود بي‌خبر هستيم، و آن مسئوليت آمادگي براي زندگي ابدي است. اگر فهم ما در بارة زندگي ابدي واضح و روشن باشد و اگر واقعيت آن را در اعماق قلب خود بپذيريم، آنگاه بخوبي ميتوانيم فرزندان و خانواده‌هاي خود را هدايت و راهنمائي كنيم. اما در حقيقت، بيشتر مردم از وجود يا عدم وجود دنياي روح آگاهي دقيق ندارند!

اگر ما براستي از واقعيت دنياي روح آگاه باشيم، حتي در صورت هجوم وسواس، قادر به انجام گناه نيستيم. ما نميتوانيم خودخواهانه زندگي كنيم، حتي اگر به ما گفته شود كه آنچنان باشيم. بعبارت ديگر اگر ما دنياي روح را درك نكنيم، مهم نيست كه پيرو چه مذهبي هستيم، به هيچ وجه قادر به ورود به پادشاهي بهشتي نخواهيم بود.

در بعدي وسيعتر بگويم، كه ما بدون فهم معناي درست زندگي ابدي، نميتوانيم يك انقلاب اجتمائي راستين بوجود آوريم. اگر آن حركت و انقلاب به زندگي ابدي مرتبط و متصل نباشد، ممكن است چيزها را خراب‌تر كند كه بطور حتم هيچكسي خواهان آن نيست.

مذاهب تا به اين زمان، دنياي عامي و غير روحاني را نه در آغوش خود گرفته و نه تحت پوشش قرار داده‌اند. به همين سبب، هم اكنون در سطح جهاني دنياگرائي تمامي فرهنگها را تحت كنترل خود قرار داده است و علت آن عدم توانائي مذاهب در ارائة فهمي واضح از زندگي ابدي بوده است.

مسيحيت نيز با اين مشكل روبرو است. اگر چه مردم براي قرنهاي بسيار، با ايمان به قوانين مسيحي زندگي كرده بودند، با اينحال امروزه بسياري از كليساها سر در گم هستند، و بهمين خاطر در آخر زمان، آنها تحت تاثير تغييرات در حال جريان در سطح دنيا قرار خواهند گرفت.

 مسيحيت حتي استدلال منطقي و روشني از زندگي ابدي ندارد. بعبارت ديگر، هيچكسي اعتقاد درست و كاملي نسبت به زندگي ابدي ندارد. در حقيقت مردم حتي نميدانند كه آيا خدا وجود دارد يا نه. بيشتر مردم در رو در روئي با وساوس و موانع دنيوي، دودل و متزلزل شده، از ايمان خود دست كشيده و راه و مسير دنيوي را دنبال ميكنند.

 

ضرورت فهم و درك زندگي ابدي

همانطور كه به سنين 40 يا 50 سالگي ميرسيم، به پايان زندگي خود نزديكتر شده و بطور طبيعي در بارة مفهوم زندگي ابدي جدي‌تر ميشويم. در واقع هر چه بيشتر پا به سن ميگذاريم، جدي‌تر ميشويم. بطور معمول، قوت و شدت عشق با توجه به مسن‌تر شدن مردم رو به كاهش ميگذارد. اما اگر آگاهي و درك ما از زندگي ابدي، داراي ريشه‌اي عميق و قوي باشد، آنگاه هر چه پيرتر شويم، عشق بيشتر رشد كرده و عميقتر خواهد شد.

شما به چه ميزان، از تغييرات موجود در جهان امروز گيج و سر در گم شده‌ايد؟ اگر تمركز ما به زندگي ابدي واضح و تغييرناپذير باشد، آنگاه بر تمامي ناامني‌هاي وابسته به تغييرات محيط غلبه كرده و قادر خواهيم بود تا تمامي شرايط زندگي خودمان يا تمامي خوشحالي‌ها و غمهاي سبز شده بر سر راهمان را هضم كنيم.

خدا آدم و حوا را در مقام زوج و مفعول عشق راستين خود آفريد، بالطبع ما بايد به عنوان زوجهاي عشق راستين خدا زندگي كنيم. اين نكته نميبايست در سطح يك نظرية خشك و خالي باقي بماند بلكه بايد كاري كنيم تا اين نيروي محركه در زندگي روزانة ما كار كرده و ما آن  را هر روز تجربه كنيم. يكبار كه از قدرت عشق راستين آگاه شويم، براي گام نهادن در جاده عشق، با تمامي مشقت‌ها و بدبختي‌ها مقابله خواهيم كرد.

ما همواره در زندگي روزانه، امنيتي را كه از اعتقاد به زندگي ابدي ناشي ميشود، احساس ميكنيم. وقتي اين اعتقاد و اعتماد در ما لبريز شود، زندگي ما امنيت خواهد يافت، و اين تاثير مهمي در تربيت فرزندانمان دارد. اگر براي جوانان مفهوم زندگي ابدي بوضوح تشريح شود، آنها با آمادگي آن را ميپذيرند. بعبارتي ديگر آنها بشكلي خاص بركت دريافت كرده‌اند تا زندگي ابدي طنين انداخته بر جسم و روحشان را احساس كنند.

پسرها و دخترهاي نوجوان در سنين 15-16 سالگي، داراي خصوصيات پاك و سقوط نكرده هستند. آنها خصوصيت اصيل آدم و حواي قبل از سقوط را منعكس ميكنند (چهره و خصوصيت آدم و حوا قبل از سن 16 سالگي) به همين سبب واجب و ضروري است كه جوانان بطور عميق خدا را بشناسند.

ما با شناخت خدا ميتوانيم رابطة جدايي ناپذير خود را با او درك كنيم. اما جوانان براي دانستن آن، در درجه اول بايد مفهوم زندگي ابدي را درك كنند.

 

زندگي زميني و زندگي ابدي

فكر ميكنيد كه دورة زماني زندگي شما چند سال است؟ همه ما فكر ميكنيم كه تا سنين 70 ،80 سالگي زندگي خواهيم كرد و بسيار سخت است تا تصور كنيم كه قبل از آن خواهيم مرد. با توجه به اين نكته ميتوان گفت كه ما خيلي حريص هستيم.

اما در حقيقت حتي آنهائي كه معتقدند زندگي طولاني خواهند داشت، از زمان مرگ خود آگاهي ندارند. زمان مرگ ميتواند خيلي زود، امروز يا فردا باشد. حتي ممكن است در حين غذا خوردن يا هنگامي كه در خواب هستيم، بميريم. آيا خدا تضمين ميكند كه كسي زندگي طولاني داشته باشد؟

تصور كنيد كه ميدانيد در عرض يك سال آينده خواهيد مرد، و اينكه شما بايد در مدت كوتاهي خود را براي سفر آماده كنيد. با توجه به آگاهي از اين امر، بايد براستي خوشحالتر باشيد، اينطور نيست؟ چون سرانجام شما قادر هستيد تا خود را در طي مدتي كوتاه براي مرگ آماده كنيد. هر چه از مدت زمان كمتري در آماده‌سازي خودتان براي مرگ استفاده كنيد، بهمان ميزان، زمان كمتري را در زندگيتان تلف خواهيد كرد و اگر اين آمادگي بخوبي صورت گرفته باشد آنگاه ميتوانيد خانه‌اي براي زندگي ابدي خود بسازيد.

آرزو داريد چند سال زندگي كنيد؟ چه اتفاقي ميافتد اگر خدا به شما بگويد كه همين امشب بايد بميريد؟ از خود چه ارثيه‌اي را بجا ميگذاريد؟ آيا چيزي را اندوخته‌ايد كه خدا بتواند به آن افتخار كند؟ براستي تا زمانيكه در اين دنيا زندگي ميكنيم، بايستي بالاترين و بهترين تلاش خود را عرضه كنيم. ما بايد 24 ساعت زندگي روزانة خود را براي باز آوردن حتي يك نفر بيشتر بسوي عشق خدا، وقف كنيم.

بالاترين استاندارد پيشكش به خدا اين است كه حتي نخواهي در گرسنگي و بيخوابي توقف كني. نگراني در احتياجات دنيوي نبايد ما را از پاي در آورد. اگر شما با چنين صميميت و صداقتي زندگي كنيد، در دنياي بعدي زندگي ابدي خواهيد داشت.

زندگي جسمي ما هر چه كوتاهتر باشد به همان اندازه ارزش بيشتري در آن خواهيم يافت. در اين زمينه، بايد از خود بپرسيم كه: "چه اندازه ديگران را دوست ميدارم؟" " تا چه اندازه به خانواده‌ام عشق ميورزم؟" " عشق من به قبيله‌ام تا چه اندازه است؟" " دوست داشتن ديگران به چه معنا است؟" " عشق ورزيدن به ديگران، به خانواده‌ام، و به قبيله‌ام به چه معناست؟ "اين در واقع پايه‌اي براي عشق ورزيدن به تمامي ابناع بشري و نقبي هوشيارانه به زندگي است. اگر به اين روش زندگي كنيد، هرگز شكست نخواهيد خورد.

 

علت زيستن در زندگي ابدي

هدف از يك زندگي با ايمان در جستجوي دنيائي با زندگي و عشق ابدي خدا است. راه زندگي با ايمان، كشف چگونگي شادي و مسرت خدا و سپس در آن مسرت و شادي، انگاري كه از آن خود ما است، غرق شدن! ما تنها با زيستني اينچنين ميتوانيم با عشق و زندگي ابدي خدا يكي شويم.

بنابراين بسيار مهم است كه مردم با ايمان انرژي پايان ناپذيري را براي عشق و زندگي خدا اختصاص داده و فدا كنند. مذاهب دنيا برخلاف تمامي زمينه‌هاي فرهنگي در طول تاريخ توسعه پيدا كرده‌اند، و دليلش اين است كه سرنوشت بشري زيستن در زندگي ابدي است.

قرار نيست كه ما تنها در عهد و دورة خود زندگي كنيم. بلكه حيات ما بايستي در هماهنگي با تمامي جهان هستي باشد. يكبار كه ما به مرز محدود زندگي زميني دست يافتيم، زندگي را در دنياي نامحدود و ابدي ادامه ميدهيم. چنين دنيائي بشكلي واقعي وجود دارد. حتي آنهائيكه اعتقادي به وجود آن ندارند، يا آنهائيكه بطور كامل آن را درك نكرده‌اند، خواهان زندگي ابدي هستند. درواقع آنها با توجه به تجربة درد و رنج از جانب بشريت، و در كمك به آنها چنين چيزي را خواستار شده‌اند، اما وجود خدا واقعيتي وراي زمان و مكان است. وقتي ما به عمق عشق ابدي پي ببريم، همين درك و آگاهي خود نقطه شروعي براي ما خواهد بود. آنگاه قادر خواهيم بود تا به پاسخهاي لازم براي سوالهايمان در ارتباط با خدا و زندگي ابدي دست پيدا كنيم.

خدا بشريت را به چه عنواني و براي چه هدفي آفريد؟ او مرد و زن را در مقام زوجهاي عشق راستين خود آفريد. قرار بود كه ما ارزش مطلق و يگانة خدا را دارا شويم. اين يك الهام تكان‌دهنده است! با توجه به اين نكته، ارزش زندگي هر فردي نامحدود است. در ديدگاه خدا، حتي تمامي هستي نميتواند جايگزين يك انسان شود.

هدف و مقصود تمامي انسانها، تولد در عشق راستين، زندگي و رشد در عشق راستين، و حتي مرگ در عشق راستين است. خدا ابدي، مطلق، و تغييرناپذير است، و ما در مقام مفعولهاي عشق راستين او هستيم. بنابراين ما آفريده شديم تا بطور ابدي زندگي كنيم. زندگي ابدي ما، بعنوان زوج عشق راستين خدا، ريشه در رابطة ما با او دارد.

 

زوج عشق ابدي آفريننده

عشق خدا مطلق است، اما از زمانيكه عشق خدا بواسطه سقوط بشر از دست رفت، او بدبختي و غم غير قابل تشريحي را در طول تاريخ تجربه كرده است. هيچكس هرگز اين نكته را ندانست، و هيچكسي تا بحال قادرنبود تا او را بطور كامل تسكين دهد.

خدا در عمق قلبش، خواستار بازآفريني مفعول عشقش بوده است، زوجي كه مدتهاي مديد منتظرش بود. خدا ميخواهد كه فرزندانش را در آغوش بگيرد. او براي نائل شده به ملاقات آنها هر راه و مسيري را با هر فاصله‌اي كه باشد، طي خواهد كرد. او تنها در ديدار پسران و دخترانش ميتواند شادي و خوشحالي خود را بتمامي ابراز نمايد.

خدا براستي تمامي جهان هستي را براي فرزندانش آفريد. به جو زمين توجه كنيد. وقتي در جائي فشار هواي گرم پديدار ميشود، فشار هواي سرد نيز خود به خود ظاهر ميشود. با توجه به اين پديده است كه گردش و جريان هوا خود به خود شكل ميگيرد.

خدا به ما آموخته است تا كاري (كردار نيك) را كه براي ديگران انجام داده‌ايم، فراموش كنيم. اين حركت، يك رابطة داد و دريافت طبيعي و غير ارادي در زندگي روزانة ما مي‌آفريند، كه شباهت بسياري به پديدة طبيعي (فشار هوا) دارد كه ما در فضا و جو مشاهده ميكنيم. اين گردش دائمي داد و دريافت ما را در جهت زندگي ابدي سوق ميدهد.

زندگي ابدي با چيزي جز تعهد ابدي آغاز نميشود. دقيقتر بگويم اگر كسي زندگي‌اش براي ديگران باشد، هرگز نابود نخواهد شد. زندگي توأم با فداكاري، بطور حتم رشد كرده و پيشرفتي ابدي خواهد داشت. فردي كه اينچنين زندگي ميكند سرانجام بسان هستة مركزي، به مقام مركزي جامعه دست خواهد يافت.

اگر قرار بود كه خدا در پي يك مفعول مطلق عشق باشد، چه كسي ميتوانست لياقت چنين مقامي را داشته باشد.؟ نتيجه‌گيري طبيعي اين است كه در ميان تمامي موجودات آفرينش، انسانها ميبايست زوج و مفعول عشق خدا باشند. بهمين دليل قرار شد تا انسان با ارزشترين موجود در ميان تمامي مخلوقات خدا شود.

وقتي ما قادر به پذيرش اين نكته باشيم كه "ما زوج عشق راستين ابدي خدا" هستيم، بسادگي ميتوانيم بفهميم كه براي ابديت زندگي ميكنيم. مفهوم ابديت، بطور طبيعي از فهم و درك اين نكته سرچشمه ميگيرد. در واقع درست همين جا است كه ابديت آغاز ميشود. دنياي مذهبي بايد اين نكته را به خاطر بسپارد كه، رابطة عشق راستين پاية زندگي ابدي است. بعبارتي ساده‌تر، زندگي ابدي نه از مرد و نه از زن، بلكه از عشق راستين خدا ريشه ميگيرد.

 

نجات و رستگاري تنها از طريق عشق راستين

امروزه، مسيحيت اعلام ميكند كه هيچ فردي نميتواند با چيزي جز ايمان به عيسي به زندگي ابدي دست يابد. اگر بپرسيم كه يك فرد چگونه ميتواند، زندگي ابدي را حفظ كند، بعضي جواب خواهند داد "فقط ايمان". البته اين يك اصل اساسي است كه ما داراي ايمان مطلق هستيم، با اين حال مايلم كه شما با يك ديد بازتري به معنا و مفهوم زندگي ابدي توجه كنيد.

به تداوم كيفي توجه كنيد. بدن جسمي (يك موجود زنده) داراي حركت و تلاشي مداوم است. براي مثال، گردش خون، سيستم عصبي و مغز ما بايد در آرامش و بطور مداوم عمل كند.

از اين نقطه نظر، اگر كسي از ما بپرسد كه چطور زندگي ابدي خود را تضمين ميكنيد، چه جوابي خواهيد داشت؟ زندگي روحي نيز بايد تداوم داشته باشد. آيا شما براستي ميتوانيد ادعا كنيد كه زندگي ابدي شما تنها توسط ايمان شما تضمين ميشود؟ آيا نجات و رستگاري، تنها از داشتن ايمان ناشي ميشود؟ مطلقاً اينطور نيست. نجات و رستگاري راستين مستلزم تداوم تجربه عشق راستين در دنياي جسمي و بدنبال آن در دنياي روح است.

با توجه به اصولي كه خدا توسط آنها اين دنيا را آفريده است، تنها انسان راستين ميتواند زوج عشق راستين خدا شود. تنها توسط عشق راستين است كه كسي ميتواند چنين انساني شده و به زندگي ابدي نائل شود.

كليد براي دستيابي به اين هدف، خلاصي و رهائي ما از جهالت و سنگيني ارثية سقوط است. سؤال اساسي اين است كه چطور ميتوانيم خود را از عشق، زندگي، و نسب خوني پليد رها سازيم. در وضعيت كنوني هنوز آزادي معنائي ندارد، تنها رهائي كامل از پليدي است كه آزادي راستين را به ارمغان مي‌آورد. آزادي راستين به معناي تزكيه نفس است.

 

ايدة ضروري براي زندگي ابدي

ما براي برخوردار بودن از يك زندگي ابدي آفريده شده‌ايم، همچنين آفريده شديم تا عشق راستين را تجربه كنيم. بعلاوه، قرار است كه تجربة عشق راستين، اينجا بر روي زمين صورت گيرد. ما در اين دنيا خود را با چيزها و مسائل بسيار زيادي در گير كرده‌ايم، (كه در صورت تجربة عشق راستين) اينها وسائلي براي تضمين زندگي ابدي ما ميشوند. بعبارتي ديگر، هر آنچه را كه ما در اين دنيا انجام ميدهيم يك دورة آمادگي براي زندگي ابدي است.

ما صلاحيت زندگي براي ابد را بطور كامل دارا هستيم. ما خواهان زندگي ابدي هستيم! در جستجوئي كه ما براي دستيابي به زندگي ابدي داريم، چه چيزي تغييرناپذيراست؟ تنها عشق راستين تغييرناپذير است! همه چيز در جهان هستي تغييرپذيرند، اما عشق راستين هرگز تغييرنميكند. چون عشق راستين نقطه و هستة مركزي است و نقطة مركزي دست نخورده و كامل باقي خواهند ماند، حتي اگر همه چيز اطراف آن محو و نابود شوند. عشق راستين مركز ثقل جهان هستي است و اين خود، عشق خدا است. در نتيجه، به همان ميزان كه خدا تغييرناپذير است، عشق راستين نيز تغييرناپذير است.

عشق راستين به چه معنا است؟ يك مرد تمايل دارد كه همسرش از او بهتر باشد، يك زن نيز ميخواهد كه همسرش از او پيشي گيرد. آيا والديني هستند كه خواستار پيشي گرفتن فرزندانشان نباشند؟ چرا همگي ما بطور مشترك داراي چنين احساسي هستيم؟ چون همگي ما در تصور خدا آفريده شده‌ايم. بعبارت ديگر حتي خود خدا ميخواهد كه زوج و مفعول عشقش از او بهتر باشد، بهمان شكلي كه تمامي پدرها و مادرها (والدين) ميخواهند تا فرزندانشان از آنها پيشي گيرند.

خدا مطلق است، با اين حال او والدين ما است. آيا خدا ميتواند يك استاندارد مطلق براي ما در نظر بگيرد و براي خودش نه؟ نه، او نميتواند. با توجه به نكته، ارزش ما بالاترين ارزش در جهان هستي است.

در حقيقت، در حوزة عشق راستين ما ميتوانيم داراي ارزشي بالاتر از خدا شويم، بهمان شكل و صورتي كه والدين ميخواهند كه فرزندانشان به ارزشي وراي خود دست يابند. بهمين دليل است كه فكر و ذهن ما داراي بالاترين آرزوها است. در نتيجه بايد احساس كنيم كه هيچ چيزي غير ممكن نيست.

در حقيقت خدا قصد داشت كه فرزندانش با داشتن بالاترين ارزش، مقام فرمانروائي جهان هستي را بعهده گيرند. قرار نبود كه ما به جادة فرعي يا هر جهتي ديگر رو كنيم. هرگز قرار نبود كه ما تحت تسلط هيچ نيرو و قدرت و يا وجودي باشيم.

براي تائيد اين نكته، بيائيد با هم نگاهي ساده به ذات خود بياندازيم. ذات انسان خواهان آزادي كامل است، و هيچ كسي نميخواهد كه فكر و ذاتش تحت كنترل كسي يا چيزي باشد. يكبار كه مقام و جايگاه عشق راستين تضمين شد، ما بطور كامل آزاد شده، آنگاه ميتوانيم به هر جائي سفر كنيم. ما قادر خواهيم بود كه حتي به تخت پادشاهي خدا گام نهاده و دوست و همنشين خدا شويم.

خدا ابدي و مطلق است، بنابراين چون او ما را به عنوان مفعولهاي عشق راستين خود آفريده است، اين نتيجه گيري طبيعي و منطقي است كه ما ميتوانيم از زندگي ابدي لذت ببريم. پس براي اينكه يك فرد بتواند داراي زندگي ابدي باشد، بايد در حوزه عشق راستين ساكن شود. تنها توسط عشق راستين كه زندگي ابدي ممكن است.

اصل، انگيزه و تمامي مراحل آفرينش خدا متمركز بر عشق راستين بود. بدون شكل‌گيري مراحل رشد، هيچ نتيجه‌اي حاصل نخواهد شد. مراحل تكامل بر پاية كمال عشق راستين صورت ميگيرد. تكامل روح و جسم تنها زماني امكان خواهد داشت كه هر دوي آنها به حوزة عشق راستين تعلق داشته باشند.

تنها عشق راستين ميتواند ايده‌آل‌ها را به ارمغان آورد. چون خدا خودش، متمركز بر پاية عشق راستين براي ابديت وجود دارد، فكر ميكنيد كه خدا حيات ابدي خود را متمركز بر چه چيزي قرار داده است؟ اين نكته جاي سوال ندارد كه زندگي ابدي خدا متمركز بر عشق راستين است.

بنابر اين همگي ما نيز با عشق راستين، بعنوان نقطه مركزي حيات خود زيسته و اينچنين حوزة ابدي زندگي را بوجود مي آوريم. ما براي دستيابي به اين حوزه، عشق راستين را در زندگي روزانة خود تجربه ميكنيم.

مايلم بدانيد كه رورند سان ميانگ مون زندگيش را، قلبش را، و ابتكارات و منابع نهضتي را كه تاسيس نموده است را براي آمريكا وقف كرده است. با تلاشي اينچنين عشق راستين بواقعيت درآمد. بدون تحقق عشق راستين، زندگي ابدي وجود نخواهد داشت.

 

شناخت خدا، زندگي ابدي و عشق راستين

حتي اگر ما مطمئن نيستيم كه خدا در كجاي دنياي روح ساكن است، لااقل بايد بروشني درك كنيم كه خدا ريشه و اساس عشق راستين است. نيروي عشق راستين قويترين و پر سرعت‌ترين نوع نيرو بوده و در يك خط راست و مستقيم حركت ميكند. فكر ميكنيد چرا اينقدر مشتاقانه و با حرارت بر موضوع عشق راستين دست گذاشته‌ام؟ دليل اين مطلب، تجربة مستقيم من از اين حقيقت است. يكبار كه خدا و دنياي ابدي را تجربه كنيد، شما هم همينطور هرگز قادر نخواهيد بود كه طرز تلقي و جبهه‌گيري ديگري در باره زندگي و عشق داشته باشيد.

ما نخست ميبايست خدا را بشناسيم. دوم، بايد زندگي ابدي‌ را درك كنيم، سوم، ميبايست عشق راستين را باور كنيم. عشق راستين به معناي گام نهادن به وراي محدوديت خود در فدا كردن و زيستن براي ديگران است، و اين راه دستيابي به زندگي ابدي است. بدون عشق راستين، زندگي ابدي وجود نخواهد داشت و بدون زندگي ابدي، ما هرگز نميتوانيم خدا را ببينيم.

چطور ميتواند خود را براي دنياي آينده آماده كنيد؟ اول نوع دوست باشيد. دوم، عامل عشق راستين باشيد. سوم، در جستجوي زندگي ابدي باشيد. تمامي ما با اجراي مخلصانة اين ارزشها، ميتوانيم دنيا را در عهدي كه مي‌آيد اداره كنيم. راه متضاد، راه متمركز بر خود است، كه آن ايدئولوژي شيطان است. در مقابله با عشق شيطاني، عشق راستين چيست؟ در حقيقت عشق راستين يعني خود را وراي مرز مرگ و زندگي وقف كردن. و براستي از شدت و قوت چنين عشقي است كه ما ميتوانيم معناي  راستين زندگي را درك كنيم.

ريشة اساسي زندگي پليد، نسب خوني شيطاني است، و نسب خوني ما به شيطان تعلق دارد. عشق ما نيز به شيطان تعلق دارد. ولي عشق خدا، وراي عشق شيطان است. بهمين خاطر كتاب مقدس مي‌آموزد: "شما بايد سرور خود خدا را با تمامي قلبتان، روحتان و ذاتتان دوست بداريد." اين اولين و بزرگترين فرمان است.

 براستي اين نكته به چه معناست؟ دوست داشتن خدا با تمامي روح و ذات، يعني اينكه زندگيتان را بطور كامل به خدا تقديم كنيد. اين اولين فرمان باشكوه است.

دومين فرمان، "همسايه‌ات را آنچنانكه خود را دوست ميداري، دوست بدار." اين نكته به چه معنا است؟ اين مطلب به ما مي گويد كه حتي ديگران را به قيمت زندگيمان دوست بداريم. ما ميبايست خود را در يك چنين مسيري از زندگي، فدا كنيم.

چرا ما بايد خود را اينچنين، با شدت و حرارت تمام متعهد كنيم؟ تا زمانيكه نتوانيم خودمان را تا به اين درجه متعهد سازيم، نخست قادر نخواهيم بود تا كاري كنيم كه شيطان تسليم شود. دوم، نميتوانيم از محيط شيطاني محل سكونتمان خود را رها سازيم. سوم، نميتوانيم خود را از نسب خوني شيطاني جدا كنيم.

حتي اگر قادر ميبوديم تا خود را از محيط شيطاني جدا كنيم، با اينحال نميتوانستيم  خود به تنهائي از نسب خوني شيطاني جدا شويم. ما به قدرت عشق راستين، كه عظيم‌تر و با شكوهتر از زندگي ما است، نياز داريم.

 

دنياي بعد از مرگ به عشق مرتبط است

براي خدا مفهوم زمان وجود ندارد. اين نكته به اين معنا است كه نقطة شروع و خط پايان در ابديت يكي است. بهمين صورت، گذشته، حال، آينده نيز يكي هستند. پس چه چيزي در درون خدا، باعث هماهنگي تمامي موجودات شده و او را قادر ميسازد تا در صلح ساكن شود؟ اين سوال، بسيار جدي و مهم است. اين قدرت لايزال خداي قادر مطلق و توانا نيست، اين دانش بي پايان او نيست، اين چيزي جز قدرت عشق نيست كه باعث چنين چيزي ميشود. حتي خدا، خودش در برابر عشق راستين بدون قيد و شرط واكنش نشان داده پاسخ ميدهد. چرا كه خدا به چيزي جز عشق راستين نياز ندارد.

اكثر مردم با اين نكته موافق هستند كه ما بدنبال مرگ به دنياي روح ميرويم. اما دنياي روح، فقط مكاني براي سكونت كسانيكه اين دنيا را ترك گفته‌اند، نيست. دنياي روح به عشق راستين مرتبط است. نقطة شروع آفرينش خدا، عشق راستين است. بنابراين يكبار كه ما عشق راستين را در دنياي جسمي تضمين كرديم، اين خود دنياي روح خواهد شد. همين نكته به تنهائي به ما ميگويد كه عشق راستين  چقدر قدرتمند است.

از اينجا رابطة عمودي و افقي، حركتهاي هماهنگ در تمامي جهتهاي بالا و پايين، راست و چپ، جلو و عقب ميتواند شكل گيرد. ولي وقتي عمودي و افقي با هم ارتباط نداشته باشند، هماهنگي نيز وجود نخواهد داشت. در آن صورت اتحادي هم نميتواند وجود داشته باشد.

عشق راستين به تنهائي ميتواند خطوط عمودي و افقي را با هم مرتبط سازد. و اين ارتباط، هماهنگي و اتحاد را به ارمغان مي‌آورد. ايدئولوژي مركزي كانون خانواده، متمركز بر ديدگاه اصل الهي، ميگويد كه دنياي ايده‌آل متمركز بر عشق راستين شكل ميگيرد.

خدا خواهان هدايت بشريت بوده و توسط عشق راستين تنفس نموده و چون ريتم و آهنگ موزون هستي، در هماهنگي با خدا است، جهان هستي نيز براي ابديت وجود دارد. ما در عشق راستين خدا است كه ميتوانيم به زندگي ابدي نائل شويم.

بهمين دليل است كه وقتي زن و شوهر با عشق راستين مرتبط ميشوند، به لذت كامل دست ميابند. وقتي ملودي و ريتم عشق راستين در هماهنگي است، ما قادر خواهيم بود تا يكديگر را دوست بداريم. در اين محيط تنها يك جهت در زندگي ما وجود دارد و آن جهت نيز متمركز بر خدا است.

 

پادشاهي خدا و دروازه بركت

هم دنياي روح و هم دنياي جسم، هر دو در هماهنگي با عشق راستين در حركت هستند. جهان هستي در هماهنگي طبيعي متمركز بر محور عمودي عشق راستين، خود را حفظ ميكند.

محور عمودي تقسيم كننده جهان هستي چيست؟ معيار اصلي جهان شمولي را كه بر اساس آن تمامي انسانهاي گذشته و حال ميتوانند با هم در ابديت زندگي كنند، چيست؟خواست و ميل اصيل بشر چيست؟ جوابهاي تمامي اين سؤالات يكي است، عشق راستين!. معيار، عشق خود محور نبوده، بلكه عشق راستين است. تنها تجربه اين عشق است كه ميتواند مردم تمامي نژادها، ملتها و مذاهب را در بر گيرد.

 

زندگي روحي و خانواده

هدف واقعي زندگي، گام نهادن در جاده عشق راستين است. قرار است كه ما با روابط هماهنگ عشق راستين رشد كنيم. ما بايد با دقت ايده‌آل عشق راستين را در قلبمان حفظ كنيم. ما در واقع نمايندگان دنياي روح هستيم. بيائيم تا با تلاشي مداوم براي گسترش عشق راستين بكوشيم. بيائيم در تمامي طول زندگي خود بذرهاي عشق راستين را بيافشانيم.

وقتي ما ميوه عشق راستين را برداشت كرده و با همسر خود، بسان يك زوج دوست داشتني وارد دنياي ابدي روح شويم، توسط عشق ابدي خدا به آغوش كشيده شده آنگاه براستي با خدا يكي ميشويم. ما هر چه بيشتر بعنوان زن و شوهر متمركز بر عشق راستين زندگي كنيم، اگر چه جسم ما پير ميشود، اما بدن روحي ما در واقع جوانتر خواهد شد! يعني اينكه هر چه طولاني‌تر زندگي كنيم، بدن روحي ما مردي خوش قيافه‌تر يا زني زيباروي‌تر خواهد شد.

روح ما، وجود ابدي ما است. ما در زمان مناسب، بشكلي ساده جسم خود را از دست خواهيم داد. بدن جسمي ما شايد احساس كند كه نميخواهد باز نشسته شود. اما با بالا رفتن سن ما، سرانجام جسم ما بايد دست از زندگي بر دارد. از طرف ديگر، بدن روحي ما، همانطور كه جانشين جسم ميشود، مثل شاه بلوط در پاييز، سختر و زيباتر ميشود.

 

چرا ازدواج ضروري است؟

ما بايد چيزهاي مادي دنيا را دوست بداريم كه شامل بدن جسمي ما و مواد غذائي  است. تا زمانيكه نتوانيم موجودات مرئي آفرينش را دوست بداريم نميتوانيم ادعاي عشق ورزيدن به خداي نامرئي را داشته باشيم.

ما با دوست داشتن همه چيز مجذوب اساس و بنيان آفرينش ميشويم، و با انجام اين كار، بدن جسمي خود را تغذيه كرده و دوست ميداريم.

اولين والدين شما، البته والدين جسمي شما هستند. دومين والدين شما، زمين ميباشد. ما از زمين عناصر حياتي مورد نياز بدن خود را دريافت ميكنيم، به اين خاطر زمين والدين دوم ما محسوب ميشود.

ما بعد از اينكه توسط والدين دوم خود تغذيه شده و تحت مراقبت قرار گرفتيم، آماده ميشويم كه والدين سوم خود را ببينيم. براي تحقق آن مرحله‌اي وجود دارد كه ما از آن طي طريق خواهيم كرد و آن مرحله، مرگ جسمي ما است. ما بدون تقبل مسئوليت نميتوانيم والدين سوم خود را ببينيم. براي اينكه قادر باشيم بسوي والدين سوم خود باز گرديم، بايد تجسم والدين اصيل خود، خدا، شويم.

چرا ما انسانها ازدواج ميكنيم؟ خيلي ساده، ازدواج ميكنيم تا شبيه خدا بشويم. حيات خدا بعنوان وجودي با خصوصيات دو گانه است. خصوصيات دو گانه در وجود خدا بطور كامل در يگانگي و هماهنگي هستند. بروز و ظهور اين خصوصيات دوگانه در دنياي جسمي بصورت مرد و زن است. با توجه به اين نكته، در زمان مناسب، مرد و زن درست شبيه بذر هستند. آنها براي يكي شدن (در قالب شوهر و زن) متحد ميشوند، و بدينسان به سوي خدا باز ميگردند. آنها به اتفاق يكديگر انعكاسي از طبيعت اصيل او هستند.

ما به ازدواج نياز داريم، چون راه راستين شكوفائي عشق ما است. ما در ازدواج بسان دانه و بذر خدا، بارور ميشويم. تمامي زندگي ما بايد متمركز بر عشق راستين باشد. ما بايد در عشق راستين متولد شده  و در آن رشد كنيم. متمركز بر آن زيسته و در زمان مرگ جسمي به آن باز گرديم.

راه عشق راستين، زيستن براي ديگري است و اين هدف ازدواج مقدس است. اگر ما راه ديگري انتخاب كنيم، در واقع جهت اشتباهي را براي زندگي ابدي در پيش گرفته‌ايم.

در حال حاضر بيش از 5 ميليارد انسان بر روي زمين، در اين دنيا زندگي ميكنند. با اينحال كمتر كسي از ميان اين جمعيت كثير معناي واقعي بركت را ميداند. همسرم و من، اولين كساني بوديم كه عبارت بركت را، براي مفهوم ازدواج اتخاذ كرديم. تاكنون تعداد بسياري از اين مراسم‌هاي بركت ازدواج صورت گرفته است.

آينده بشريت به كجا كشيده خواهد شد؟ بشريت بدون عبور از دروازة بركت نميتواند وارد پادشاهي خدا شود. مذاهب بسياري در سطح جهاني وجود دارند، و پيروان آنها تنها با عبور از دروازه بركت، قادر به ورود به پادشاهي بهشت هستند.

بعضي از مردم شكايت دارند از اينكه تعليمات رورند مون، در واقع اخلاق گرائي فردي است. البته هيچ كاري نميتوان در اين مورد انجام داد چون اين نقطه نظر خود آنها است. با اين حال من به اينجا آمدم تا اين پيام را به شما برسانم كه بركت ازدواج در كانون خانواده، جاده و مسير حقيقي براي تمامي ازدواجها است.

مهم نيست كه با چه ميزاني از رنج وعذاب روبرو شويم، ما ميخواهيم بواسطة بركت دنياي روح و دنياي جسم را با هم مرتبط ساخته، آن را به پادشاهي خدا مبدل سازيم.

مردم مذاهب به نجات در سطح فردي مي‌انديشند. آنها معتقدند كه با توجه به ميزان قدرت ايمانشان ميتوانند بطور فردي وارد پادشاهي بهشت شوند. اما از نقطه نظر ايده‌آل اصيل خدا، هرگز قرار بر اين نبود كه مردم به تنهائي وارد پادشاهي بهشت شوند. ما تنها به همراهي همسر و خانوادة دوستداشتني خود وارد پادشاهي بهشت ميشويم.

بركت ازدواج و زندگي ابدي، هديه‌اي گرانبها از جانب والدين راستين ميباشد. ما با اتحاد با والدين راستين، ميتوانيم اميد اصيل خدا را در سطح فردي، خانوادگي، ملي، جهاني و تمامي هستي بواقعيت در آوريم و سرانجام، ميتوانيم ايده‌آل آفرينش او را تكميل كنيم.

بدينسان زادگاه والدين راستين، نقطة آغازين براي بشريت در يافتن خانة راستين است، و اين نقطه آغازين پادشاهي خدا بر روي زمين و در دنياي روح (در بهشت) نيز ميباشد.

ما با داشتن اين پايه، ميتوانيم به استقلال عهد پادشاهي و سلطنت خدا برويم. جامعه‌اي كه به اين عهد پا ميگذارد هرگز از بين نخواهد رفت بلكه بطور دائم پيروز و كامياب بوده و به بالاترين سطح قدرت دست خواهد يافت.

صميمانه از شما تقاضا ميكنم كه در باره اين سخنان بيانديشيد. اگر نكات مطرح شده را اجرا و تجربه نمائيد، راه دريافت بركت بيكران خدا و همچنين راه دستيابي به زندگي ابدي را خواهيد يافت. 

 

خدا به شما بركت دهد.

متشكرم.

 

 

 

راه زندگي براي تمامي بشريت

 

 

 

 

 

 

در حال حاضر، دنيا در يك سردرگمي عظيمي از دست رفته و در درد و رنج زجه ميكند و ما در سطح فردي، در درون خانواده‌هاي ما، در جوامع و در تمامي دنيا با درگيري‌هاي بي‌پاياني مواجهه هستيم. در سطح فردي با يك آشفتگي دروني بين روح و جسم خود روبرو هستيم، و خانواده‌هاي ما با آفت فساد اخلاقي جوانان ما و فروريزي سنت‌هاي خانوادگي آلوده شده‌اند. رقابت‌هاي تاريخي به عدم اطمينان و حتي جنگ بين ملتها سوق يافته است و اين در واقع بسان بادي است كه خاكسترهاي بي‌اعتمادي و نااميدي را در سراسر دنيا به وزش درآورده است. راه حل تمامي اين مشكلات در تجربة رابطة متمركز بر عشق ايده‌آل با خدا نهفته است.

بشر در طول تاريخ در پي يافتن پاسخ به يك سؤال اساسي بوده است: چرا به اين دنيا پا گذاشته‌ايم؟ بعضي‌ها به اين نتيجه رسيده‌اند كه براي خاطر كشورشان به دنيا آمده‌اند. بعضي ديگر مي‌انديشند كه براي خاطر والدين خود متولد شده‌اند، و هستند كسانيكه مي‌انديشند كه براي خاطر خودشان بدنيا آمده و زندگي ميكنند. و سرانجام مردم با ايمان باور دارند كه براي خاطر خدا پا به عرصة گيتي نهاده‌اند.

با اينهمه كافي نيست كه بگوئيم خدا هستي را براي منفعت انحصاري انسانها يا حتي خودش آفريده است. در آفرينش انسان، همكاري موجودات و عناصر بسياري دست داشته‌اند. اگر چه هر كدام از آنها هدف اصلي خود را دارا هستند با اينحال براي شكل‌گيري مراحل آفرينندگي ميبايست در يك راستا و در كنار هم قرار گيرند. هدف خدا در آفرينش، هدف فرشتگان در همكاري و مساعدت، هدف طبيعت در فراهم آوردن مواد و حتي هدف انسان در بوجود آمدن، بتمامي ميبايست با يكديگر سازگار باشند. هر كدام از آنها ميبايست راضي و خوشحال شوند. درواقع بايستي يك جنبة عمومي و مشترك وجود داشته باشد كه خدا، فرشتگان، ديگر موجودات آفرينش و انسان‌ها را خوشنود سازد.

اين نقطة مشترك ميبايست چيزي باشد كه هر چه طولاني‌تر و در مدت زمان بيشتري آن را دارا بوده و متصرف شويد، شادي و لذت بيشتري را عرضه خواهد كرد و بايد چيزي باشد كه وقتي مالك و صاحب آن شديم، هرگز نخواهيم گذاشت كه از ما جدا شود. بالطبع نميتواند چيزي بيروني و در جهان طبيعت باشد، بلكه ميبايست دروني و نامرئي باشد. چيزهائي مثل علم و دانش، پول و قدرت فقط چيزهائي شرطي و وثيقه‌اي بوده و براي زندگي روزمرة بشري ضرورت دارند و ما تنها براي اينكه صاحب و مالك آنها شويم، به اين دنيا پا نگذاشته‌ايم. چنين چيزهاي بيروني ممكن است كه در روابط بشري وجود داشته باشند اما نه ابدي كه تنها مقطعي ميباشند.

خدا به پول نيازي ندارد، كه در صورت نياز ميتوانست به هر ميزان كه بخواهد بيآفريند. همچنين ميدانيم كه او ريشه و اساس علم و دانش است، چرا كه تمامي هستي را بر اساس اصول و قوانيني مشخص آفريده است. بعلاوه او صاحب قدرت بوده و در واقع قدرت تحت كنترل او است در نتيجه براي او در پي قدرت بودن ضرورتي ندارد.

خب اين نقطة اشتراك (تمامي موجودات و خدا) چيست؟ آن نقطة اشتراك چيزي نيست كه ما بتوانيم تنها با تلاش انساني به آن دست پيدا كنيم. چون انسان و تلاش و كوشش او نميتواند سرچشمة اساسي زندگي را تحت كنترل قرار دهند. اين نقطة مشترك ميبايست قادر باشد تا به انگيزه، مراحل و هدف نهائي زندگي هر فردي سمت و جهت دهد.

با توجه به اين نقطه نظر، ميتوانيم ببينيم كه اين نقطة مشترك چيزي جز عشق راستين نيست. بشريت در عشق بدنيا آمده و مقدر شده كه در مسير عشق گام بردارند. مردم حتي براي عشق ميميرند، و اين نشان ميدهد كه عشق بسيار گرانبهاتر از زندگي است. بعلاوه عشق مقدم بر زندگي است به همين سبب مردم با خواست و ارادة خود زندگي‌شان را فداي عشق ميكنند.

عشق ابدي است و وقتي بشريت به آگاهي و شناخت نائل شود بگونه‌اي كه بتواند جهان هستي را دوست بدارد، آنگاه تمامي درها به روي او گشوده خواهد شد. بعنوان مثال، من يك موجود كوچكي هستم كه اين مقدار فضا را اشغال كرده‌ام، اما متمركز بر عشق ميتوانم با هر موجودي به هر اندازه‌اي رابطة متقابل برقرار كنم. در نظر بگيريم كه خدا وجودي بي‌اندازه بزرگ و عظيم است، آنگاه من متمركز بر قدرت عشق ميتوانم به مقامي مشابه و متقابل با مقام مطلق خدا صعود كنم. اين امكان دارد چون عشق از جمله صفات و خصوصيات خدا است.

بنابراين كسي كه عهد و پيمان عشق خدا را درك نموده و آن را بجا آورد، ميتواند در هر نقطه‌اي از جهان هستي كه باشد از آزادي محض لذت ببرد. چنين فردي توسط خدا صدا زده شده تا متمركز بر اين عشق جهاني، نمايندة تمامي بشريت باشد. (عيسي آن نمايندة بشري بود.) ما بدون نجات دهنده هرگز قادر به دستيابي به آن عشق جهاني نخواهيم بود. بنابراين معقولانه است اگر بگوئيم كه تمامي مردم روي زمين بايد از نجات دهنده پيروي كنند. عيسي گفت: "من راه، راستي و حيات هستم، هيچكس نزد پدر جز بوسيلة من نمي‌آيد." معناي اين جمله واضح‌تر خواهد شد اگر عشق به آن اضافه شود: "من راه، حيات و عشق هستم، هيچكس نزد پدر جز بوسيلة من نمي‌آيد."

 

والدين و فرزندان

اصل الهي نهضت هماهنگ مي‌آموزد كه زماني انرژي توليد ميشود كه فاعل و مفعول يكي شوند. در درون خانواده، والدين در مقام زوج فاعلي و فرزندان در مقام زوج مفعولي هستند. زمانيكه آنها وارد رابطة متقابل غشق شوند، يك نهاد –يك خانوادة راستين- ميشوند. سپس اين نهاد يك مفعول نوين شده كه ميتواند براي اتحاد با يك فاعل بزرگتر وارد عمل شود. اگر خدا آن فاعل بزرگتر باشد آنگاه در اتحاد والدين – فرزند با خدا يكي و يگانه خواهند گرديد. همچنين ميتوانيم بگوئيم كه وقتي يك رابطة كامل فاعل و مفعولي با خدا شكل گرفت، متمركز بر ايده‌آل عشق، خدا و بشريت ميتوانند در يگانگي مطلق و كامل زندگي كنند. وقتيكه حوزة عشق خدا و بشريت واقعي و قابل لمس شود، نور تابان عشق در تمامي هستي بسان خورشيد درخشيده، پايدار و ابدي خواهد شد.

يك فرد نه تنها يك پديدة زندگي شكل گرفته از اتحاد والدينش ميباشد، بلكه در عشق آنها سهيم است. ما با عشق والدينمان يكي هستيم، با ايده‌آل‌هاي آنها از جمله با شادي و آرامش آنها يكي هستيم.

هر كسي به خط زندگي، عشق و ايده‌آل والدينش مرتبط بوده و نميتواند آن خطوط را قطع نموده و از آنها جدا شود. حتي خدا يا هستي نميتوانند آنها را منفصل نمايند. درواقع تمامي نيروهاي موجود در هستي با يكديگر دركارند تا از اين خطوط حفاظت كنند. اين نشان ميدهد كه والدين علت بوده و فرزندان نتيجه و معلول هستند. والدين و فرزندان متمركز بر عشق يكي هستند بسان علت ومعلول كه با يكديگر يگانه شده و يك حوزة ذاتي عشق را بوجود مي‌آورند. اين درواقع يك اصل جهان‌شمول است.

 

سه مرحلة زندگي

هر فردي از طريق سه نوع والدين پا به عرصة هستي ميگذارد: اولين والدين ما دنياي مادي ميباشد. عناصر دنياي ماده، با يكديگر يكي شده تا انسان را بعنوان نقطة مركزي دنياي ماده بسان يك وجود مادي پيچيده بوجود آورند. در نتيجه ميتوانيم بگوئيم كه عناصر مادي و فيزيكي اجداد ما بوده و به ما تولد داده‌اند. بعلاوه دنياي مادي بسط و توسعة وجود ما هستند. جهان هستي (بگونه‌اي) آفريده شده است كه تا ماده تنها متمركز بر ايده‌آل عشق بتواند در آن ساكن شود. تنها در ايده‌آل عشق است كه تمامي سلول‌ها ميتوانند در آرامش و آسايش زندگي كرده و حيات داشته باشند. بنابراين هر وقت كه فردي عصباني و ناراحت ميشود، اين آرامش و آسايش براي حيات سلول‌ها از بين ميرود.

دومين والدين ما والدين جسمي ما هستند. آنها با دادن تولد به هر كدام از ما درواقع به ما شكل و فرمي داده‌اند و تا به اين حد آنها صاحب و مالك زندگي ما محسوب ميشوند. اما بهر ميزان كه آنها در تلاش و كوشش باشند نميتوانند صاحب عشق ما باشند.

صاحب و مالك عشق خدا است. بدينجهت خدا وجود دارد تا عشق بتواند در تمامي هستي گسترش يافته و ابديت را بسازد، و چون او فاعل عشق است، متمركز بر عشق والدين ميشود. به همين دليل خدا سومين والدين ما است و ما اينگونه داراي سه نوع والدين هستيم.

حيات بشري ميتواند به سه مرحله تقسيم شود: زندگي در درون رحم بمدت ده ماه، زندگي جسمي (بعد از تولد) در حدود صد سال، و زندگي در دنياي روح كه دهها هزار سال در ابديت ادامه خواهد داشت.

اگر به چهرة خود نگاهي بياندازيم، سه سطح را در آن مشاهده خواهيم كرد. دهان، بيني و چشم. كه اين انعكاس سه مرحلة حيات ما است. دهان سمبول زندگي در داخل رحم مادر است كه دنياي مادي محسوب ميشود. بيني سمبول زندگي دنياي جسمي (زمين) است كه دنياي بشريت خواند ميشود. چشم‌ها سمبول زندگي در بهشت است كه دنياي روح نام دارد.

براي جنين دنياي وابسته به آب رحم مادر، جهاني با آزادي محض است. جالب اينكه، اين دنيا اگر چه در محدودة رحم محسور است ولي جنين در آن آزادي كامل را احساس ميكند. او نميتواند به هر اندازه كه بخواهد پاهايش را باز كند و چون بيني و دهانش غيرقابل استفاده هستند به بند ناف براي تنفس و دريافت غذا تكيه ميكند. عليرغم تمامي اين محدوديت‌ها براي او دنياي درون رحم دنيائي با آزادي كامل است.

به محض اينكه كودك متولد ميشود، گريستن را آغاز نموده، همزمان با آن به تنفس از طريق بيني پرداخته و به دومين دنيا، دنياي هوا، مرتبط ميشود.

همانطور كه كودك رحم مادر را ترك گفته و به دنياي هوا وارد ميشود، بند ناف همراه با كيسة آب و تمامي مايحتاج دنياي رحم نابود ميشود. درواقع با مرگ اين چيزها كودك در آغوش مادر تازه‌اش، سيارة زمين، متولد ميشود. كودك بمحض تولد استفاده از دهان (براي خوردن) و بيني (براي تنفس) را آغاز ميكند. غذائي را كه ما را بر روي زمين از آن استفاده ميكنيم، فقط تغذيه‌اي براي بدن جسمي ما است و داراي عنصر اساسي حيات نيست. اين عنصر اساسي چيزي جز عشق نيست. در نتيجه در حيني كه در اين دنيا بسر ميبريم، به تنفس هواي عشق نياز داريم. ما به استنشاق اين هواي عشق از جانب پدر و مادرمان نيازمنديم.

 

 

رشد عشق

يك نوزاد بدنبال ارتعاشات عشق مادر، خود بخود بدنبال پستان او ميگردد. براي نوزاد زيبائي و زشتي مادر اهميتي ندارد، تنها مسئلة مهم اين است كه او مادرش است. اين يك صحنه و تصويري مقدس است كه در گوناگوني بي حد و حصري بنمايش درمي‌آيد. ما در عشق متولد شده و با دريافت عشق رشد ميكنيم.

بدنبال تولد و پا گذاشتن ما به عرصة وجود، والدين براي دستيابي ما به مقام انساني خوب و راستين در طي زندگي جسمي بر روي زمين، مسئوليت تقبل كردند. آنها به نمايندگي از طرف جهان، كشور، و خانواده به ما آموزش داده و مايحتاج ما را فراهم ميكنند. ما از والدين خود ماده و موارد آموزشي لازم را دريافت كرده تا بعنوان يك انسان كامل رشد كنيم. سپس بر اساس اين پايه است كه ما به پاية افقي عشق –ازدواج- پيوند ميخوريم.

والدين تا زمان ازدواج مسئوليت ما را بعهده دارند. ما پس از ازدواج عشق در حال جريان بين والدين (پدر و مادر) را به ارث ميبريم. بدنبال ازدواج و در حين تربيت و پرورش فرزند خود درك خواهيم كرد كه والدين ما تا چه اندازه به ما عشق مي‌ورزيدند، و اينجا است كه عشق والديني را به ارث ميبريم. اينگونه هر فردي در دريافت و دادن كامل عشق مستعد ميشود و اين در واقع چگونگي بلوغ هر كدام ار ما، در قالب مرد و زن كامل ميباشد.

ما نخست در عشق عمودي والدين متولد شده و بالغ ميشويم و سپس به حوزة افقي عشق پا ميگذاريم. اين تنها راهي است كه ما در آن حوزة مجتمع عشق را خواهيم يافت. بهشت و زمين يكي شده و يك دنياي كروي را بوجود آورده و تمامي ابعاد بالا و پائين، راست و چپ، همينطور عقب و جلو را دربرميگيرند. وقتيكه روابط عشق عمودي و افقي به هم پيوند خوردند، بدنبال فعل و انفعال با يكديگر، گردش بدور يكديگر و يگانگي با همديگر، سرانجام بسان يك مركز واحد هماهنگي پديدار ميشوند. يكبار كه عشق عمودي بهشت و زمين بسان محور تقارن دروني و بيروني بشكلي محكم و استوار برپا گرديدند نياز به عشق افقي نيز طلوع كرده و اوج ميگيرد. اين مسئله در دوران بلوغ روي ميدهد.

در طي دوران بلوغ حتي منظرة‌ سقوط برگهاي زرد درختان در فصل پائيز الهام بخش بنظر ميرسد. دخترها كه در سنين پائين آرام و محتاط بودند، ناگهان شروع ميكنند به ور رفتن با موهايشان، آرايش كردن چهره و استفاده از لباس‌هاي جور واجور و خيلي چيزهاي ديگر، و البته به همان اندازه نيز بيشتر جلب نظر ميكنند. اينها پديده‌هاي افقي عشق هستند.

 

راه زندگي

وقتي كه يك مرد و يك زن به يكديگر عشق ميورزند مثل اين است كه (بذر) خدا را ميكارند! والدين نمايندة موقعيت اصيل خدا هستند، مرد و زن هر كدام تجسم يك جنبه از وجود خدا شده و همچنين هر كدام از فرزندان مثل يك خداي كوچك ميباشند. چون خدا خود نهاد اصيل عشق راستين ميباشد، وقتي اعضاي مختلف خانواده به عشق پيوند ميخورند، با او يك وجود واحد را تشكيل ميدهند. در اينجا والدين بعنوان تجسم زندة خدا بعنوان نمايندة او خواهند بود، شوهر و زن نيز هر كدام نمايندة او خواهند بود، فرزندان نيز نمايندة او خواهند بود. در نتيجه سه نسل متمركز بر عشق راستين در مقام خدا خواهند ايستاد. به همين دليل تمامي اعضاي خانواده –والدين، شوهر و زن، فرزندان- به عشق راستين نيازمندند. خانواده‌اي كه اينگونه متمركز بر عشق راستين شكل گرفته باشد پايه‌اي براي پادشاهي بهشتي خواهد بود. تا زمانيكه ما نتوانيم نخست چنين پايه‌اي را بنا كنيم پادشاهي بهشتي هرگز تأسيس نخواهد شد. اين درواقع دستورالعمل و قاعدة ساخت است. خانواده نقطة مركزي تمامي جهان فيزيكي جسمي است. امروزه مردم تشخيص نميدهند كه خانواده‌شان نماينده كشورشان نمايندة دنيا و نمايندة تمامي هستي است. آنها نميدانند كه خانواده‌شان نقطة مركزي است. شكست خانواده و پاره و پاره  شدن آن يك طغيان و شورش بر عليه كشور، دنيا و تمامي هستي ميباشد.

چون يك خانوادة كامل پايه‌اي براي يك هستي كامل ميباشد، فردي كه به اندازة خانواده‌اش به هستي عشق ميورزد ميتواند آزادانه به هر جائي سفر كند. در چنين وضعيتي خدا بعنوان والدين در مقام و موقعيت مركزي اين روابط متنوع جلوس خواهد نمود.

زمانيكه يك مرد و يك زن متمركز بر عشق راستين يكي شدند، يك زوج ايده‌آل را بتصوير كشيده و يك خانوادة ايده‌آل را بنا خواهند كرد. آنها با انجام اين كار در موقعيتي با عنوان نمايندة خدا قرار خواهند گرفت و بدينسان با هر چيزي در هستي مرتبط خواهند شد. اگر چنين چيزي صورت پذيرد آنگاه تمامي دارائي خدا، دارائي آنها خواهد شد. به اين نكته بيانديشيد، چقدر جالب خواهد بود به همين علت ما بطور طبيعي خواهان تسلط بر تمامي موجودات آفرينش هستيم.

مردان و زنان به صورت زوج بسوي يكديگر مي‌آيند تا خانواده‌ها، جوامع، ملتها و دنيا را بنا نهند. در نتيجه خانوادة متمركز بر يك مرد و يك زن ميبايست الگوي قبيله بوده بعد اين قبيله بايستي الگوئي براي ملت باشد. خانواده‌ها ميبايست در تلاش باشند تا به خانواده، قبيله، جامعه و ملت ايده‌آل نائل شوند. در نتيجه تا زمانيكه خانواده‌هاي ايده‌آل پديدار نشود ملتهاي ايده‌آل نيز هرگز پديدار نخواهند شد.

 

خدا و خانوادة من

شكوه و عظمت عشق اين است كه به ما توانائي ميدهد تا زوج‌هاي مفعولي خدا شويم و خدا نيز متمركز بر عشق ميتواند در انسان تجسم يابد. كتاب مقدس از اين نكته كه خدا در ما و عيسي در ما هستند، سخن ميگويد. اين نكته مشابه آن ايده‌آل است كه ميگويد والدين در فرزندان، نوه در پدربزرگ و مادربزرگ هستند و بالعكس.

پدربزرگ و مادربزرگ بايستي متمركز بر نوه‌شان قلبهاي خود را به يكديگر پيوند زنند. اين نكته آنچنان ضروري است كه با توجه به انجام آن، خط عمودي عشق ميتواند نقطة آغازي داشته باشد. همچنين نوه‌ها ميبايست با پدربزرگ و مادربزرگ يكي شوند. پدربزرگ و مادربزرگ در مقام و جايگاه مشابه خدا هستند بنابراين ما ميبايست آنچنانكه به خدا ملازمت ميكنيم به آنها ملازمت كنيم. نوه‌ها بدون انجام اينكار قادر به يافتن محور عمودي عشق نخواهند بود.

پس از تشكيل اين محور، گسترش در سطح افقي ميتواند توسعه يابد. سطح افقي ميتواند به تمامي جهت‌ها مرتبط شود، اما محور عمودي داراي يك جهت ميباشد. محور افقي ميتواند به جهت‌هاي شمال، جنوب، شرق و غرب متمايل شود كه در واقع محدوده‌اي با 360 درجه است. اما محور عمودي متمركز بر تنها يك نقطه حركت داشته و نميتواند منشعب شود.

اولين وظيفة ما ايجاد اتحاد بين روح و جسم متمركز بر عشق ميباشد. سپس ضروري است كه بدانيم چگونه ميتوان به دنياي روح، دنياي عمودي متمركز بر خدا، عشق ورزيد. بعلاوه اگر در آينده ، كشوري مركزي شكل گرفت، ما ميبايست متمركز بر آن كشور تمامي بشريت را دوست بداريم. وقتيكه ما با فداكاري و خدمت دنياي روح و تمامي بشريت را دوست بداريم آنگاه شخصيت‌هاي مركزي خواهيم شد كه ميتوانند بر دو دنيا تسلط داشته و آنها را يكي كند. سپس خدا بطور حتم در آن جلوس كرده و ساكن خواهد شد.

تمامي دنياي روح، در تركيب با تمامي جهان فيزيكي، هستي خوانده ميشود. دنياي روح و جهان فيزيكي مشتاق اتحاد هستي، متمركز بر عشق راستين هستند. عشق راستين ميتواند تمامي خانواده‌ها را به خانواده‌هاي ايده‌آل مبدل ساخته و آنها را يگانه سازد. بدينگونه ميتوانيم نتيجه بگيريم كه چه زنده و در دنياي جسمي باشيم و چه دنياي جسمي را ترك گفته و به دنياي روح برويم، عشق راستين تنها چيزي است كه ما به آن نياز مبرم داريم.

بنابراين به اين نتيجه ميرسيم كه در اين دنيا، چيزي با ارزش‌تر از يك شخص راستين داراي عشق راستين وجود ندارد. انسانها بعنوان والاترين موجود در آفرينش در يك موقعيت متقابل و مشابه با خدا قرار دارند. از اينرو آنها ميبايست قادر باشند كه حتي سريعتر از الكتريسيته و نور –با سرعت حركت سيصد هزار كيلومتر در ثانيه- عمل كنند. در واقع اين وجود روحي ما است كه انجام چنين چيزي را ممكن ميسازد. با توجه به اين نكته امواج مغناطيسي داراي بالاترين سرعت حركت نيستند.

در دنياي ايده‌آل اصيل خدا فردي كه عشق راستين را تجربه كرده است، داراي استعداد و اختيار در تصاحب تمامي آن چيزهائي است كه خدا براي او در نظر بگيرد.

مردم در حيني كه بر روي زمين بسر ميبرند به تجربة چنين چيزي نياز دارند. كسي ميتواند به چنين موقعيتي صعود كند كه متمركز بر عشق راستين خانواده و ايجاد يك رابطة متمركز بر عشق با خدا وجود روحي و جسمي‌اش متحد شوند. ما با عشق به هموطنان خود، عشق به مردمان جهان و عشق به تمامي آفرينش ميتوانيم عشق خدا را احساس و تجربه كنيم. هر كدام از ما صرفنظر از مليت ما بايد در درون خود قلبي را پرورش دهيم كه بتواند مردمان تمامي نژادها و مليتها را در آغوش بگيرد. در زمان به شكوفه نشستن گل، عطر و زيبائي‌اش بطور طبيعي عرضه ميشود. غنچه‌هاي عشق ميبايست به همين شكل شكفته شده و تمامي محيط را لبريز ميبايد بطور طبيعي از عطر آن لبريز شود.

ما براي انجام اينكار بايد تغذيه شده تا امكان شكفتن غنچه‌هاي عشق بوجود آيد. آنچنانكه گياهان از زمين و خورشيد تغذيه ميشوند ما نيز از طريق وجود جسمي و وجود روحي خود تغذيه ميشويم. ما از طريق وجود جسمي "عنصر حيات" و سپس از طريق وجود روحي "عنصر زندگي روحي" را دريافت ميكنيم.

اين درواقع راه و مسيري است كه ما در آن بطور كامل به عشق مسلح خواهيم شد، همينطور استعداد پرواز به هر جائي در ما توسعه و گسترش مي‌يابد. وقتيكه چنين چيزي صورت گرفت، آنگاه تمامي منظومة شمسي و تمامي جهان هستي حوزة عمليات ما خواهند شد.

 

دنياي بعدي

زمانيكه زندگي جسمي ما به پايان ميرسد تولد را براي دومين بار تجربه ميكنيم، كه مرگ خوانده ميشود. جائيكه ما براي دومين بار در آن متولد ميشويم دنياي روح است. ما به دنياي روح رفته و به نمايندگي از طرف تمامي جهان از خدا، سومين والدين ما، عشق دريافت خواهيم كرد. بعبارتي ديگر، ميخواهم بگويم كه عشق ايده‌آل را دريافت خواهيم كرد. به همين خاطر در دنياي روح اتحاد و هماهنگي اجتناب ناپذير است.

مردم در دنياي روح متمركز بر عشق نفس كشيده و زندگي ميكنند. ما در عشق متولد شده، در عشق زيسته و بعنوان نمايندة خدا از طريق عشق به پسران و دختراني چند تولد داده، سرانجام به سر منزل عشق (مقصود) نائل شده به سوي او بازگشته تا در حضور او در ابديت زندگي كنيم. بعبارت ديگر، زندگي ما در عشق آغاز شده، در عشق كامل شده و سرانجام در عشق به ميوه مينشيند. وقتيكه فرد دنياي جسمي را ترك گفت ميوة عشق خود را برداشت خواهد كرد.

ما در طي زندگي از جانب والدين خود عشق دريافت كرده آن را با همسر خود سهيم شده و در زمانيكه صاحب فرزند شديم، عشق را به سوي آنها سرازير كرده و اينگونه تمامي بذرهاي كاشته شدة عشق خدا را در دنياي دروني به ميوه ميرسانيم. سرانجام با برداشت ميوه‌ها به دنياي بعدي گام ميگذاريم.

زمانيكه ما بطور كامل در عشق يكي ميشويم، شبيه خدا خواهيم شد. اگر مرد و زن در تلاش با يكديگر سه مرحلة عشق را تكميل كنند، آنگاه وقتي كه به دنياي روح بروند در مقام آفريننده و سرور در ارتباطي متقابل با فاعل ابدي، با خدا، خواهند زيست. اين چيزي است كه براي زن و شوهري كه به دنياي روح رفته‌اند اتفاق ميافتد. ما در خدا آغازيده و در او به پايان ميرسيم.

مرگ يعني نقل مكان از دنياي زميني-جائيكه كه در آن خزيده و راه ميرويم- به دنياي روح –كه در آن پرواز خواهيم كرد.- ما از دروازة مرگ ميگذريم تا به مسافراني واجد شرايط در كسب لذت متمركز بر عشق، از تمامي هستي، مبدل شويم. به همين علت، مرگ درواقع يك تولد نوين است.

 

رنج خدا

مراحل زندگي بدليل سقوط انسان -در آغاز تاريخ بشر- مسيري ساده و هموار نيست. سقوط اولين اجداد بشري نه تنها براي انسانها درد و رنج به ارمغان آورد بلكه خدا نيز از آن رنج برد. ما به همين سبب زندگي خود را فقط براي تحقق دنياي ايده‌آل تسليم و پيشكش نميكنيم، بلكه يك هدف مهمتر و بزرگتر براي زندگي تمامي انسانها وجود دارد و آن پاكسازي رنج و عذاب درون قلب خدا، سرچشمة زندگي ما، است. بدينسان وقتيكه سرانجام انسان به شادي نائل ميشود خدا نيز شاد و خوشحال خواهد شد. خدا و بشريت در طول تاريخ در موقعيتي مشابه قرار داشته‌ و در پي يك هدف خاص بوده‌اند.

خدا بدنبال سقوط آدم و حوا، ميبايست در سخت‌ترين و دشوارترين مسير ممكن گام بردارد. انسانها نيز در اين راه اجتناب‌ناپذير سرنوشت، نتيجه شده از جريان عمل سقوط، گام  برداشته و همواره اميدوار بودند كه روز رستگاري و نجات را ببينند.

پر شور و شعف‌تري اميد انسان در ارتباط با خدا، دستيابي به مقام پسر و دختر خدا است. چون هيچ رابطه‌اي بجز رابطة والدين-فرزندي خودماني و نزديك نيست. وقتيكه زندگي و عشق والدين ما در يك مسير مشترك قرار گرفتند ما متولد شديم، به اين سبب ما نمايندة تمامي ايده‌آل‌هاي آنها هستيم. كلماتي چون عشق و ايده‌آل هرگز تنها توسط يك فرد شكل نميگيرند، زندگي توسط تنها يك فرد بوجود نمي‌آيد، بلكه ميبايست از يك رابطة متمركز بر عشق بين يك مرد و يك زن شكل گيرد. به همين دليل، خدا در آغاز آفرينش، ما انسانها را بگونه‌اي آفريد تا زوج مفعولي عشق او، زندگي او، و ايده‌آل‌ها و آرمان‌هاي او باشيم. اين نكتة بسيار شگفت‌انگيز و باورنكردني است.

اگر من وجود نميداشتم، عشق والدين من نميتوانست مرئي و قابل لمس شود. عشق، زندگي و ايده‌آل والدين من در ارتباطط با من وجود دارد و من ميوة عشق زندگي و ايده‌آل آنها هستم. به همين خاطر مقام فرزند با ارزش‌ترين مقام و موقعيت‌ها است.

اگر آدم و حوا سقوط نميكردند فرزندان نسب خوني مستقيم خدا و بازماندگان والامقام و همايوني او ميشدند. در واقع آدم و حوا بعنوان وليعهد و شاهزاده خانم، پادشاهي بهشتي در دنياي روح و بر روي زمين را به ارث ميبردند. در عين حال چون آنها آفريده شده بودند تا مفعول‌هاي نامرئي خدا باشند، بعنوان وجودهاي ذاتي ميتوانستند عشق او را دريافت كنند، و اينگونه آنها تجسم ذاتي خداي نامرئي مي‌بودند.

اين يك امتياز و برتري مخصوص فرزند خدا است كه ميتواند بگويد: "خدا مال من است، تمامي آن چيزهائي را كه به او تعلق دارد نيز مال من است، حتي عشق او، زندگي او و ايده‌آل‌هاي او نيز به من تعلق دارد." و اين به انسانها بستگي دارد تا بتوانند به اين ارزش شگفت‌انگيز و باورنكردني- كه در اصل به ما تعلق داشته – دست پيدا كنند.

 

مأموريت نجات دهنده

اگر خدا فاعل عشق بطور ابدي زندگي مينمايد پس زوج‌هاي متقابل عشق او نيز بايد بطور ابدي زندگي كنند. وقتي من با عشق خدا يكي شوم، خدا من ميشود!

اگر آدم و حوا سقوط نميكردند، جسم و بدن آنها جايگاهي براي سكونت خدا ميشد. آنها خدا را در مركز و عمق قلب خود جاي داده و خود وجودهاي (ناطق) عشق، زندگي و نسب خوني شده و متمركز بر عشق راستين بطور ابدي متحد ميشدند. در صورت تحقق چنين چيزي، امروز روح و جسم ما در تضاد و كشمكش نمي‌بود.

سقوط يعني اينكه ما از والدين پليد بدنيا آمده و متمركز بر عشق پليد زندگي و نسب خوني پليد را به ارث برديم. در نتيجه بايستي كه نسب خوني خود را از نو بنا كنيم. ما ميبايست درخت زيتون دروغين وحشي را به درخت زيتون راستين مبدل كنيم، براي انجام اينكار ميبايست به درخت زيتون راستين پيوند خورده و در طي سه نسل ميوه و محصولي را ارائه دهيم كه خود درختان زيتون راستين، نمايندة استاندارد اصيل شوند. تنها در اين صورت انسان‌هاي سقوط كرده به حالت اوليه و اصيل خود بازسازي خواهند شد. و اين زماني است كه مشيت الهي براي رستگاري به انجام خواهد رسيد.

خدا اينگونه سعي و تلاش داشته و دارد تا متمركز بر عشق يگانه با او، انسانها فرزندان والدين خوبي بشوند. به همين منظور او نجات دهنده را در مقام والدين راستين بر روي زمين نازل ميكند. نجات دهنده كسي است كه مي‌آيد تا نسب خوني بشريت را به حوزة خدا پيوند دوباره زده و ايده‌آل اصيل آفرينش را تأسيس نمايد.

بشريت قبل از نشان دادن برتري در سطح جهاني، نخست ميبايست در سطح خانوادة اصيل آدم و حوا برتري را بتصوير بكشد. اگر آدم و حوا جايگاه خود را بعنوان وليعهد و شاهزاده خانم كسب نموده و آن را در برابر خدا حفظ ميكردند، آنگاه اشرف تمامي مخلوقات ميشدند. اما آنها با سقوط مقام خود را بعنوان پسر و دختر بزرگ خدا، وليعهد و شاهزاده خانم تاجدار خدا، از دست داده و اين تراژدي در تمامي طول تاريخ باقي ماند. به همين دليل انسان‌ها در مسير زندگي در پي دستيابي به مقام‌هاي اولين پسر و اولين دختر –نخست زاده- بودند تا بتوانند عشق راستين از دست رفته را ترميم و بازسازي كنند.

اگر قرار است كه ما عشق راستين خدا را دريافت كنيم، نميتوانيم خودخواهانه و متمركز بر خود زندگي كرده، برعكس ميبايست براي خاطر خدا و ديگر انسانها –درمقام برادران و خواهران خود- زندگي كنيم. يك فرد هر چه بيشتر براي خاطر برادران و خواهرانش در مقام والدين آنها اشك و خون بريزد، به همان اندازه ميزان عشقي را كه او دريافت ميكند، عميق‌تر، گسترده‌تر و والاتر خواهد بود. اگر قرار است كه همه چيز را از والدين خود به ارث ببريم، ميبايست از خدا چنين پسر و دختري بسازيم. هر مرد و زني ميبايست در اين راه و اين مسير قرار گيرند. حتي اگر مجبور شويم تا دهها يا صدها بار با مرگ روبرو شويم، ميبايست براي يافتن عشق راستين خدا به جستجوي خود ادامه دهيم، اين والاترين راه زندگي است.

 

زادگاه اصيل

اصل الهي نهضت هماهنگ آموزش ميدهد كه سقوط زماني صورت گرفت كه بشريت حوزة عشق راستين را ترك گفتند. به اين ترتيب، بازسازي به معناي بازگشت به آن حوزة عشق راستين ميباشد. وقتيكه فردي وارد اين حوزة عشق ميشود، فقط ميتواند به بدن خود نظر دوخته و دهها هزار بار آن را تحسين كند. شما در آن دنيا خواهيد دانست كه بدنتان چيزي است كه عشق راستين خدا را دريافت ميكرده است. كلمات نميتوانند چنين لذتي را تشريح كنند. اين دنياي شگفت‌انگيز پادشاهي بهشت خوانده ميشود.

مردم تا به اين زمان بطور نسبي اطلاعات بسيار اندكي در بارة دنياي روح داشته‌اند. دنياي روح دنيائي است كه مردم براساس چگونگي نزديكي‌شان در تبعيت از اصول الهي حيات –اصل زندگي براي خاطر ديگران- تشخيص داده شده و برسميت شناخته ميشوند. دنيائي كه بر اين اساس ساخته شده باشد، پادشاهي ايده‌آل بهشت است.

بهشت زادگاه اصيلي است كه تمامي انسانها ميبايست در پي آن باشند. ما امروزه بعنوان مردم سقوط كردة اخراج شده از زادگاهمان زندگي ميكنيم. بنابراين سرنوشت ما بازگشت به زادگاه اصيل است، اما خود به تنهائي نمي‌توانيم اين امر را به انجام برسانيم.

خدا در طول تاريخ با تأسيس مذاهب بيشمار با زمينه‌هاي فرهنگي مختلف در تلاش بوده تا اين مشكل را حل و فصل نمايد. مذهب ميدان آموزش و پرورشي است كه ما ميتوانيم صلاحيت و استعدادهاي خود را در بازگشت به زادگاه و موطن اصيل پرورش داده، آن را توسعه دهيم. خدا با توجه به زمينة فرهنگي هر مذهبي ما را در جهت يك دنياي مذهبي واحد براي ارتقاء ما، انسانها، راهنمائي و هدايت ميكرده است.

بيائيم قرن بيست و يكم را يك عهد صلح راستين و عهد ايده‌آل‌ها و آرمان‌هاي راستين بسازيم، بگونه‌اي كه تمامي مردم بتوانند عشق راستين را تجربه نمايند. اميدوارم كه متمركر بر خدا ارزش اصيل خود را بازسازي كرده و خانواده‌هائي راستين بنا نهاده و متمركز بر خدا و والدين راستين براي ديگران زندگي كنيم.

اميدوارم كه خانواده‌ها و كشورتان از عشق و بركات با شكوه و بي‌پايان خدا لبريز گردد.

متشكرم.

 

 

 

خانوادة راستين و من[3]

 

 

 

 

 

 

ميخواهم در بارة موضوعي تحت عنوان "خانوادة راستين و من" كه براي من از اهميت بسزائي برخوردار است با شما سخن بگويم.

خانواده موضوع اصلي و مركزي جهان امروز ما است. وجود يك شخصيت راستين مستلزم تأسيس يك خانوادة راستين توسط يك مرد و يك زن راستين ميباشد. جامعة بشري از دو نوع انسان، مردان و زنان، شكل گرفته است. با نگاهي عميق به جوامع انساني خواهيم ديد كه حتي پيچيده‌ترين مشكلات دنيا به رابطة بين مردان و زنان ارتباط مستقيم دارد، همچنين به واقعيت درآمدن خانوادة راستين توسط دو شخصيت راستين، الگوئي براي حل و فصل مشكلات بشري و دنيا خواهد بود. خانواده‌هاي راستين گرد هم جمع آمده ملت و دنيا را تشكيل خواهند داد، كه اين دنياي ايده‌آل و جهاني با صلح راستين است. بنابراين ببينيم كه منظور از "خانوادة راستين" چيست و اينكه براي تحقق آن چه موضوعاتي بايد حل و فصل گردد؟

چرا روح و جسم در تضاد و روياروئي هستند؟ امروز اگر بپرسيم دنيائي را كه در آن زندگي ميكنيم، خوب است يا بد؟ بايد جواب دهيم كه اين دنيا دنياي پليدي است. سؤال بعدي اين است كه چرا اين دنيا پليد است؟ چون با ملاحظة تاريخ دنيا يا حتي تاريخ يك كشور خاص، همواره جنگي  دائمي و تاريخي را در هر جائي مشاهده ميكنيم. وقتيكه مردم در سطح افقي در مقابل يكديگر ايستاده و با يكديگر ميجنگند، نتيجه همواره نابودي هر دو طرف را بهمراه خواهد داشت.

با گفتن اينكه دنيا پليد است، به نتيجه خواهيم رسيد كه كشور پليد است، كه شهروندان كشور پليد هستند و اينكه خودمان پليد هستيم. اگر به خودمان نگاهي عميق بياندازيم، واقعاً نميتوانيم كه تضاد و عدم هماهنگي موجود بين روح و جسم خود را انكار كنيم. سرجشمة اين تضاد و عدم هماهنگي سؤالي است كه بايد جواب داده شود.

اگر فردي در درون خودش فاقد پاية صلح و آرامش باشد، مهم نيست كه تا چه اندازه دنيا، كشور و خانواده‌اش در امنيت باشد، او خود شاد نخواهد بود چرا كه ميدان واقعي جنگ و درگيري در درون خود او است. همانطور كه آگاه هستيد، جنگ جهاني اول، جنگ جهاني دوم و جنگ جهاني سوم پايان گرفت، و تمامي لشكركشي‌ها و درگيري‌هاي آينده نيز با آتش‌بس متوقف خواهد شد، اما چيزي را كه تاكنون نتوانسته‌ايم متوقف كنيم درگيري و كشمكش بين روح و جسم انسان است كه در تمامي طول تاريخ بشري بدون يك لحظه توقف ادامه داشته، در حال حاضر نيز ما آن را در درون خود دارا بوده و نميدانيم كه تا چه زماني در آينده ادامه خواهد داشت؟

اگر خدا زنده است، چرا اجازه ميدهد كه اين ناسازگاري روح و جسم در طول تاريخ بشري ادامه داشته باشد؟ براستي اين موضوع معماي بزرگي براي تمامي انسانها ميباشد. اگر بپذيريم كه اين انسان بود كه مرتكب گناه شد، در نتيجه، اين خود او است كه بايد غرامت داده و آن را بازسازي كند. خدا نه ميتواند مسئوليت آن را بعهده گيرد و نه ميتواند دخالتي در آن داشته باشد.

ناسازگاري روح و جسم از كجا سرچشمه گرفته است؟ ما زندگي را از والدين خود به ارث برده‌ايم و آنها نيز از والدين خود به ارث برده‌اند و همانطور كه در سلسة اجدادي خود ادامه ميدهيم، عاقبت به اولين اجداد بشري خواهيم رسيد. به نظر ميرسد كه اين ناسازگاري بين روح و جسم نتيجة مشكل و ايراد موجود در عشق و رابطة زناشوئي آدم و حوا ميباشد. بايد بخاطر داشته باشيم كه ريشة زندگي در رابطة عشقي والدين شكل ميگيرد. بنابراين وقتيكه اين كشمكش و تضاد دروني مورد نظر ما قبل از تولد ما وجود داشته باشد، به اين نتيجه ميرسيم كه آن مشكل ميبايد به زمان و موقعيت ايجاد رابطة عشقي والدين ما ربط داشته باشد. عشقي موجود بين آدم و حوا عشقي نبود كه شادي راستين را به ارمغان آورد، در عوض عشقي بود كه به سادگي به تضاد و كشمكش ختم شد، و بخاطر اينكه زندگي ما در چنين عشقي ريشه دارد، ميبايست به اين نتيجه برسيم كه اين عشق نقطه‌اي است كه درگيري دروني ما از آن سرچشمه گرفته است. كلام خدا در كتب مقدس ميگويد كه آدم و حوا مرتكب گناه شده و به همين دليل از باغ عدن بيرون رانده شدند. آنها بدنبال خروج از باغ عدن به تكثير فرزندان بسيار مشغول شدند. اين امكان وجود نداشت كه با اخراج آدم و حوا، خدا به دنبال آنها رفته و به ازدواج‌شان بركت دهد. بنابراين اين سؤال مطرح ميشود كه آنها تحت راهنمائي چه كسي ازدواج كردند؟

سقوط به معناي وسوسه شدن حوا توسط شيطان و بدنبال آن وسوسه شدن آدم توسط حوا است. در نتيجه بايد به اين توافق برسيم كه آنها در گناه سقوط كرده و در حقيقت ازدواجشان تحت تسلط شيطان و با حضور او صورت گرفت.

 

تلاش خدا براي آفرينش دوبارة عشق

اجداد ما، آدم و حوا، متمركز بر عشق خودخواهانه، رابطة زناشوئي برقرار كردند و بجاي اينكه اين رابطه يك رابطة شادي‌بخش باشد، به رابطه‌اي مملو از ناسازگاري مبدل شد، و آنها به اين صورت نسل بشري را آغاز كرده و ريشة ما در آن رابطة عشقي شكل گرفت، و منطقي است كه بگوئيم ناسازگاري بين روح و جسم مردم نيز به آن رابطة عشقي ارتباط دارد. بهمين دليل، بشر به سبب ريشه داشتن در آن عشق، امروز نميتواند خود را از سرچشمة اين ناسازگاري دروني رها وآزاد سازد.

سقوط با عشقي غير اخلاقي آغاز شد و بعنوان نتيجة عشقي كه خدا به آن تمايلي نداشت، آدم و حوا با شيطان متحد شده و در نتيجه نتوانستند اجداد خوب بشري شده، برعكس به اجداد پليد مبدل گرديده و ريشة عشق پليد، زندگي پليد و نسب خوني پليد را بوجود آوردند.

با توجه به درست بودن اين مطلب، شكل‌گيري مسئله‌اي در يك خانوادة سقوط كرده، در قبيله، كشور و دنيا گسترش پيدا خواهد كرد و امروزه نميتوانيم انكار كنيم كه بيش از پنج بيليون انسان عصر حاضر، همگي بازمانده و وارث شيطان بوده و عاجز از انكار اين حقيقت كه نسب خوني پليد والدين پليد را به ارث برده‌ايم. شيطان با ربودن و دور كردن حوا از خدا، به او خيانت كرد و تا به اين زمان هيچكس نميدانست كه خون اين زناكار در رگهاي ما جريان داشته است و اينكه اين موضوع چقدر براي خدا زجر‌آور بوده است.

با توجه به ريشه‌دواني شيطان در جسم و وجود ما، چگونه ميتوانيم اين ريشه را در وجودمان از بين ببريم؟ اگر سقوط رخ نميداد، روح و جسم در مسير رشد خود، بطور طبيعي وحدت حاصل كرده و يكي ميشدند. اما بدنبال سقوط ما داراي دو خصوصيت مثبت و فاعلي شديم كه بين آنها نزاع وجود دارد: خصوصيت فاعلي وجدان كه براي خدا و خوبي مطلق در تلاش است و خصوصيت فاعلي جسم كه در تضاد كامل با وجدان است. براستي بايد درك كنيم كه اينجا نقطه‌اي است كه تمامي مشكلات بشري از آن سرچشمه گرفته‌اند.

خدا بطور اجتناب‌ناپذيري براي جدائي خوبي از بدي و همچنين تغيير موقعيت كنوني تلاش داشته است. او همواره دلواپس و نگران تمامي انسان‌ها بوده و همواره در مسير زيستن براي همگان و دستيابي به صلح و عشق گام برميدارد. از طرف ديگر، شيطان خودپسند و فردگرا است و همواره با نفرت، پليدي و جنگ سعي در نابودي حوزة خوبي دارد. قصد او اين است كه از بازگشت دروني انسانها بسوي خدا جلوگيري كرده و اين دنياي جسمي را بسوي تباهي هدايت كند.

خدا بعنوان منشاء خوبي مطلق، نميتواند بشريت را بخاطر همراهي با شيطان بسختي مجازات كند. هدف و استراتژي او بازگرداندن بشريت به حوزة خود ميباشد و بهمين خاطر به حوزة پليدي اجازه ميدهد كه به او حمله كند، اما پس از آن غرامت عظيمي را بخاطر آسيب و تجاوز وارد آمده طلب خواهد كرد. استراتژي شيطان اين است كه همواره نخست ضربه ميزند اما در پايان همه چيز را از دست ميدهد. در تمامي طول تاريخ شيطان خواسته است تا با نفرت، پليدي و جنگ نقشه و خواست خدا را نابوده كرده و از بين ببرد. در مقابل، تمامي سعي و تلاش خدا بازآفريني عشق و صلح بوده است.

انسانها در آخر زمان به حوزة الهي بازخواهند گشت و شيطان كه بطور روحي بر آنها تسلط داشته و از حمايت و احترام برخوردار بوده، مقام و موقعيت خود را از دست خواهد داد. شيطان براي جلوگيري از انجام اين امر كفر (ترويج انديشه‌هاي منكر خدا) را براي كاشت بذرهاي ماده‌گرائي، انسان‌گرائي و كمونيست به مردم معرفي ميكند، و دقيقاً همين باعث جنگ بي‌ امان و تمام عيار راستگراها، بعنوان حوزة بهشتي، و چپ‌گراها بعنوان نمايندة حوزة شيطاني شد. پس از پيروزي حوزة الهي در جنگ دوم جهاني يك عهد و دورة انتقالي در جهت تشكيل يك دنياي صلح‌آميز متمركز بر حوزة فرهنگي الهي آغاز شد.

عصر حاضر، دوره يا عهد فرد گرائيست، عهد آزادي روابط جنسي كه خانواده‌هاي متمركز بر عشق راستين را كاملاً از بين برده است، عهد انكار والدين، عهد انكار زن و شوهر و عهد انكار فرزندان است. همجنس‌بازان مرد و زن در پي نابودي حوزة بهشتي هستند، حوزه‌اي كه در آن خدا با فرستادن والدين راستين و نجات دهنده براي بار دوم و تأسيس خانواده‌هاي ايده‌آل سعي در از بين بردن جهنم روي زمين و بواقعيت درآوردن پادشاهي بهشتي بر روي زمين دارد. نجات دهنده بعنوان والدين راستين ميخواهد اتحاد روح و جسم، اتحاد زن و شوهر، اتحاد فرزندان و در نهايت اتحاد تمامي هستي را براي همگان به ارمغان آورد.

 

رابطة بين روح و ماده

در سطح جهاني هنوز مسائل و سؤالاتي وجود دارند كه بايد حل و فصل شوند، از جمله: بين مشكلات فردي و مشكلات عمومي در جهان امروز كداميك ارجحيت دارند؟ كداميك از ماده و روح در مقام نخست قرار دارند؟ بين ماده‌گرائي و ايده‌آليست كدام درست هستند؟ بين واقعيت و عقيده كداميك پايه و اساس ميباشد؟ بين فرضية تكامل و نظرية خلقت كداميك درست است؟

بيائيم با نگاهي به يك مثال به اين سؤال پاسخ دهيم. با مشاهدة دنياي حيوانات و نحوة شكل‌گيري و تولد آنها متوجه ميشويم كه اولين قسمت شكل‌ گرفته در نوزاد حيوان چشم است. چشم از ماده ساخته شده است. آيا چشم قبل از تولد ميداند كه خورشيد وجود دارد؟ چشم بعنوان يك وجود مادي خالص نميداند، اما چيزي يا كسي خارج از اين حوزة مادي ميدانست كه چشم‌ها آفريده ميشوند تا نور خورشيد را ببينند، كسي ميدانست.

چشم بعنوان يك وجود كاملاً مادي نميداند كه هوا وجود دارد، اما مژه در همراهي با چشم شكل گرفته است تا اطمينان حاصل كند كه گرد و غبار موجود در هوا، به چشم آسيب نمي‌رساند. چشم نميداند كه بخار و ديگر تشعشعات حرارتي باعث خشكي شده و به او آسيب ميرساند. اما كسي ميدانست و به همين دليل تمامي موجودات پلك ميزنند و بدينوسيله سطح خارجي چشم چرب و نمناك شده و از خشكي آن جلوگيري ميشود. ابروها و شيار زير بيني نيز مانع ورود عرق سر به درون چشم يا دهان ميشوند ... چگونگي آفرينش وجود ما ثابت ميكند كه اين مسائل قبل از اينها شناخته شده بودند.

در نتيجه با يك مثال سادة چشم و نحوة آفرينش آن، ميتوانيم تمامي منازعه‌هاي بزرگ فلسفي، خواه برتري و تقدم انديشه در مقابل زندگي، خواه تقدم روح در برابر جسم، و خواه تقدم فكر بر واقعيت را حل و فصل كنيم، همينطور قادريم تا براي منازعة موجود بين خداگرائي و بي‌خدائي و همينطور بين نظرية خلقت و تكامل پاسخي قانع كننده داشته باشيم.

 

هدف مذهب

با توجه به اين نكته، نميتوانيم انكار كنيم كه بشريت و تمامي هستي توسط خدا آفريده شده‌اند، بنابراين براي درك فرد، خانواده و دنياي راستين مورد نظر خدا به جهان اصيل آفرينش بازگرديم.

در اينجا ميخواهم تا در مورد نتايج سقوط كه هر كدام از ما را احاطه كرده توضيح دهم. از ما پوشيده مانده بود كه جسم پايگاه عملياتي جهنم و وجدان پايگاه عملياتي بهشت شده است و اينگونه ما نقطة تضاد دو دنيا را در درون خود دارا هستيم. از اين نقطه نظر، در بررسي وجود خود مشاهده ميكنيم كه جسم بر روح تسلط يافته است. در تمامي طول تاريخ جسم اجازة كامل براي هدايت و كنترل روح را داشته است. اما اگر وجدان تقويت ميشد، به خودي خود به سوي خدا ميرفتيم و همراه با ما دنيا نيز در حوزة خدا و در اختيار او قرار ميگرفت.

اين حقيقت كه جسم وجدان را هدايت ميكند بجاي آنكه وجدان هادي جسم باشد، از لحظة سقوط در انسان جوانه زده است. مسئله اين بود كه قدرت عشق دروغين كه اولين اجداد ما را به شيطان متصل كرد قويتر از توان و نيروي وجدان بود. يافتن يك راه در جهت فهم موضوعات عشق كاذب و راستين، سرچشمة خوبي و بدي، تاريخ مشيت الهي و براي رفع معماهاي حل نشدة زندگي در طول تاريخ بشري اهميت بسزائي دارد.

خدا با آگاهي كامل از موقعيت انسان سقوط كرده، نميتواند او را ترك و رها سازد. در عوض بايد يك استراتژي براي تضعيف نيروي جسم (كه روح و همينطور وجدان را كنترل ميكند) تأسيس كند. مذهب يك سيستم و ساختار تاريخي بود، براي رستگاري در مسير تضعيف جسم كه توسط خدا تأسيس و رهبري شد. مذهب در گذشته واجب بود و همينطور در عصر حاضر نيز واجب ميباشد. خدا مذاهب بسياري را با توجه به تفاوت‌هاي محيطي و حوزه‌هاي فرهنگي گوناگون شكل داد.

چگونه حاكميت جسم بر روح تضعيف خواهد شد؟ چگونه ميتوان بر آن غلبه كرد؟ تا به اين زمان مردم مذهبي نميدانستند كه هدف مذاهب توقف جسم در كنترل روح ميباشد. اگر سقوط وجود نميداشت، نيازي به مذهب نبود. يك خطا شكل گرفت و براي تصحيح و جبران آن خطا وجود مذهب ضروري شد. با توجه به اين نكته، قصد و نيت خدا در ارائة مذاهب چه بود؟ او قصد داشت تا جسم را تضعيف كرده و به آن نظم و ترتيب دهد.

شما احتمالاً فكر ميكنيد كه با ايمان به مذهب نجات خواهيد يافت، مثلاً با ايمان به مسيحيت به بهشت خواهيد رفت، يا با ايمان به بوديست به فردوس خواهيد رفت. اما بواقع تنها آن كسانيكه در عشق الهي متحد شده‌اند، توانائي ورود به بهشت را دارا هستند. خانوادة آدم براي ورود به بهشت ميبايست يك خانوادة متمركز بر عشق الهي شده و با خدا رابطة خوني داشته باشد، تا به اين زمان، كسي از اين مطلب آگاهي نداشت. جايگاه زندگي چنين خانواده‌اي پادشاهي بهشت است. بنابراين براي تقويت نيروي وجدان ميبايست بر جسم غلبه يافته و وجدان خود را آزاد كنيم، آنچنانكه بتواند با اراده و قدرت جسم را هدايت كند. آنگاه ما قادر خواهيم بود كه بعنوان يك وجود اصيل، آزاد و بدون گناه به آغوش خدا بازگرديم.

اگر بپرسيم كه مذهب چه كاري بايد انجام دهد، جواب اين است كه ميبايد جسم ما را به انجام هر كاري كه كه از آن سرباز ميزند تحريك كند. بيشترين تنفر جسم از چه چيزي است؟ روزه، خدمت، فداكاري و بعلاوه مذهب از ما ميخواهد تا يك قرباني باشيم. قرباني مقدر شده است تا خون بريزد و صلاحيت فدا كردن زندگي‌اش را داشته باشد. به همين خاطر در كتب مذهبي به ما گفته ميشود: "كسي كه ميخواهد زندگي‌اش را بدهد، آن را خواهد يافت و كسي كه ميخواهد زندگي‌اش را حفظ كند آن را از دست خواهد داد." اين بيان ضد و نقيض به ما مي‌آموزد كه اگر متمركز بر جسم زندگي كنيم، جهنم جايگاه ما خواهد بود و اگر بر اميال جسم غلبه كرده و وجدان را آزاد كنيم، بهشت جايگاه ما خواهد بود.

اگر ما جسم را كاملاً مطيع ساخته و وجدان در جايگاه فاعلي مطلق بايستد، انگاه اميدها و آرزوهاي وجدان بشكل نامحدود رشد خواهد كرد.

 

طبيعت وجدان

در طول تاريخ، مذاهب و رهبران مذهبي بيشماري وجود داشتند، با اين حال آنهائيكه نسبت به آن مذهب و آن رهبران مذهبي ايمان داشته‌اند، بطور كلي نتوانستند خود را انكار كرده و بر جسم خود كنترل داشته باشند. همينطور نتوانستند كه وجدان خود را آزاد و رها ساخته و در موقعيتي قرارش دهند كه بتواند با خدا بشكلي اساسي ارتباط برقرار كند. ما مردم گناهكار درختان زيتون راستين نشده در عوض با ريشه‌هاي فرو شده در عشق راستين الهي بدواند ولي ما ريشه‌هاي خود را در عشق شيطاني گسترانيده‌ايم.

حال چگونه ميتوانيم مشكل درختان زيتون وحشي را كه بجاي درختان واقعي و راستين به واقعيت درآمده‌اند، حل و فصل كنيم؟ اين تكليف و وظيفة بينهايت سخت و اجتناب‌ناپذيري است كه امروزه هر انسان زنده‌اي ميبايست با آن روبرو شود.

با جستجو در خودتان متوجه خواهيد شد كه وجدان شما در بارة شما آگاهي كامل داشته، حتي از والدين‌تان به شما نزديكتر است. وجدان ميخواهد كه داراي عشق ابدي شده و براي هميشه در آغوش خدا باشد. ما با ازدواج از والدين جسمي خود جدا ميشويم، اما از وجدان هرگز جدا نخواهيم شد. او قبل از تولد با ما زيسته، ما را دوست داشته و مأموريتش تغيير و تبديل ما به پسران و دختران ابدي خدا است. وجدان براستي نيازي به معلم ندارد، چرا كه بيشتر از هر معلمي علم و آگاهي دارد. آيا تا بحال شنيده‌ايد كه وزير آموزش و پرورش كشوري نقشه و برنامة آموزشي براي وجدان اعلام كند؟ اگر از آغاز وجدان در راه و مسير اصيل گام برميداشت، ما از راه و روش اصيل زندگي بوضوح اطلاع داشته و وجدان ما را براي رفتن به آغوش خدا آموزش داده و راهنمائي ميكرد.

در بررسي خود متمركز بر وجدان خواهيم ديد كه وجدان ما از تمامي بخش‌هاي مختلف زندگي بدقت اطلاع دارد، به همين شكل وقتيكه به دنياي روح برويم، خواهيم ديد كه چيزي شبيه به يك كامپيوتر وجود دارد كه تمامي اعمال و رفتار ما را بر روي زمين بدقت ثبت كرده است.

تا به امروز كسي نميدانست كه مأموريت وجدان بازگرداندن ما به حوزة بي عيب و نقص فرزندان خدا است، تا در واقع بتوانيم پسران و دختران راستين خداي ابدي شويم. آيا كسي هست كه با اطمينان بگويد كه زندگيش ابدي است و نخواهد مرد؟ همگي ما روزي به دنياي روح خواهيم رفت. وقتيكه وارد دنياي روح شديد، بلافاصله شما را به نام شناخته و دربارة تمامي زندگي‌تان اطلاع خواهند داشت، همينطور دربارة اجدادتان همه چيز را خواهند دانست. به دليل وراي زمان و مكان بودن دنياي روح ما نميبايست مسئله‌اي حل نشده را با خود بهمراه داشته باشيم كه باعث لكه‌دار شدن وجدان ما شود.

براستي وجدان بالاتر از تمامي معلمين است. صادقانه ميتوانم بگويم كه هرگز پرفسور يا شخص بلند مرتبه‌اي وجود نداشته است كه داراي تعليماتي بالاتر از وجدان باشد، وظيفة وجدان براي انسان مثل وظيفة قطب‌نما براي كشتي است.

 

خدا، ريشه و اساس وجدان

مطمئن هستم كه هنگام ازدواج هيچكدام از شما نميخواستيد كه زوج‌تان پائين‌مرتبه‌تر از خودتان باشد. اگر از شما بپرسيم كه آيا ميخواهيد تا زوجتان ده‌بار يا صدبار بهتر از خودتان باشد، بدون هيچ‌ شك و ترديدي خواهيد خواهيد گفت كه در صورت امكان ترجيح ميدهيد كه زوج‌تان هزاران بار يا ده‌هزار بار يا يك ميليون بار بهتر باشد.

بنابراين وجدان همواره حداكثر ميزان عشق را طلب كرده و ميخواهد داراي هستي مطلق گردد. در مورد اجداد ما اينگونه بوده، در مورد نسل‌هاي آينده نيز اينچنين خواهد بود. اگر ميخواستيم همين مطلب را از خدا بپرسيم، ميگفت كه او نيز اينچنين مي‌انديشد. آيا امكان‌پذير است كه اميال و آرزوهاي ما به تمامي برآورده شود؟ يك شهردار ميخواهد كه به دولت راه پيدا كرده و وزير شود، بعد از آن ميخواهد رئيس جمهور شده و سرانجام به بالاترين مقام و موقعيت در سطح جهاني صعود كند. آرزوهاي وجدان نيز اينچنين تمديد مي‌يابد. از آغاز تاريخ بشري بطور عمومي مردم فكر ميكردند كه اميال و نيازهاي وجدان بطور كامل برآورده نخواهد شد. اما من به اين نتيجه رسيده‌ام كه حتي بالاترين آرزوها و بلند پروازيهاي وجدان دست‌يافتني است.

بزرگي وجدان به چه اندازه است؟ چگونه ميتوانيم وجدان را اندازه‌گيري نمائيم؟ آيا فكر ميكنيد كه روزي فرا خواهد رسيد كه وجدان حتي خدا را نيز تصرف كند؟ آيا فكر ميكنيد كه اگر چيزي بزرگتر و عظيم‌تر از خدا وجود داشته باشد، وجدان ميخواهد كه آن را نيز تصاحب كند؟ آيا فكر ميكنيد اگر چيزي بزرگتر از خدا وجود داشته باشد، وجدان ميخواهد كه آن را نيز تصرف كند؟ نيازهاي وجدان در پي چه چيزي هستند؟ وجدان ميخواهد كه بزرگترين و باشكوهترين چيزهاي موجود در هستي را تصاحب كند.

بزرگي وجدان خدا به چه اندازه است؟ بين وجدان خدا و وجدان انسان، كداميك بزرگتر و عظيم‌تر است؟ اگر وجدان خدا بزرگتر است، با آن چه خواهد كرد؟ نتيجه اين است كه خدا نيز مانند انسان ميخواهد به بزرگترين و با شكوهترين چيزها دست پيدا كند، كه آن بزرگترين و با شكوهترين چيزها دست پيدا كند، كه آن بزرگترين و باشكوهترين‌ها عشق راستين است.

 

عشق راستين، آرزوي بزرگ وجدان

ما ميدانيم كه خدا مطلق است، با اينحال آيا احساس تنهائي نميكند؟ آيا فكر ميكنيد كه او خوشحال است؟ حتي اگر يك نفر رئيس جمهور كشوري شود، اما تنها و بدون زوج باشد، احساس شادي و خوشحالي نخواهد داشت. ما نيز خوشحال نخواهيم بود اگر فاقد مفعول عشق باشيم. آيا خدا به كسي نياز دارد؟ شما اگر در موقعيت خدا بوديد چه احساسي داشتيد؟ اگر چه خدا، خدا است اما احساس تنهائي بسيار زيادي دارد. در اثر فقدان پول، دانش و اختيار انسان‌ها احساس پوچي ميكنند. اما خدا به پول، دانش و اختيار نيازي ندارد. سؤال اين است كه بالاترين نياز خدا به چيست؟  ما خدا را سلطان عشق ميناميم! خدا آفرينندة عشق است، يعني اينكه او به ملكة عشق نياز دارد. اين يك اصل مطلق است.

 چه كسي ميتواند مفعول عشق مطلق خدا شود؟ يك انسان راستين. در واقع، اين آدم و حوا بودند كه با اتحاد متمركز بر عشق راستين خدا ميبايست در اين مقام قرار گيرند. شما به پول نياز داريد، به دانش و معرفت نياز داريد، به قدرت نياز داريد اما اگر زوج و همراهي نداشته باشيد، همة آن چيزها بيفايده خواهند بود. يك مرد به همسر و فرزندانش نيازمند است، يك زن نيز به شوهر و فرزندانش نياز دارد. جائي را كه در آن مفعول‌هاي راستين عشق يافت خواهند شد، همان جائي است كه ما آن را خانوادة راستين ميناميم. خانواده جائي است كه مرد و زن بعنوان مفعول‌هاي عشق خدا متحد شده و آرزوها و اميال وجدان خدا را بطور كامل برآورده كرده و در موقعيت مفعول عشق به خدا، بعنوان پير و استاد عشق، خدمت ميكنند، و همچنين جائي است كه در آن فرزندان با شادي زندگي ميكنند. اينچنين جائي پاية اساسي پادشاهي خدا بر روي زمين متمركز بر عشق راستين است.

همانطوري كه انسان ميخواهد مفعول عشقش بطور نامحدودي بالاتر از خودش باشد، خدا نيز ميخواهد كه مفعول عشقش، يعني انسان، ارزش نامحدودي داشته باشد. انساني با يك ارزش نامحدود انسان راستين است. ما نميدانستيم كه آدم و حوا آفريده شدند تا (بجاي سقوط در گناه) اينچنين مرد و زني بشوند. هيچكس نميدانست كه ما با چنين ارزشي آفريده شديم. اگر يك چنين آرزوي بالائي در وجدان ما نهفته است بخاطر اين است كه ما، در مقام مفعول، براي خدا، در مقام فاعل، بوجود آمده‌ايم. انسان بطور ساده بخشي از وجود خدا نيست، بلكه يك شخصيت كاملاً جدا و مستقل از خدا ميباشد. به همين علت است كه خدا ميخواهد تا ما وجودي با ارزش‌تر از خود او شويم. ما بايد بدانيم كه خدا اجازه داد تا وجدان انسان داراي اميالي چون تصاحب به حد و حصر عشق راستين و دستيابي به مقامي حتي با شكوهتر از خود او شود.

 

عشق راستين خدا و انسان

اگر در آغاز آفرينش، خدا و انسان در خانوادة متمركز بر عشق راستين متحد شده بودند، لازم نبود كه ما امروز نگران بهشت و زمين باشيم، چون همگي به خودي خود وارد حوزه پادشاهي بهشتي ميشديم. مسئلة اساسي اين است كه عشق راستين خدا و عشق انسان فاقد يك نقطة مشترك براي شروع بوده و بعنوان عشق فاعلي و عشق مفعولي هرگز متحد نشدند. از همان اولين خانوادة بشري عشق خدا و عشق انسان در دو جهت و با دو هدف كاملاً متفاوت به جريان افتادند. به همين دليل نيل به دنياي ايده‌آل مورد نظر خدا و انسان امكان‌ناپذير بوده است.

ايده‌آل خدا براي داشتن يك نقطة مشترك براي شروع بطور كامل عقيم ماند، والدين دروغين بوجود آمدند و ما بعنوان اولاد آنها عشق، زندگي و نسب خوني دروغين را به ارث برده و به زندگي در جهنم مقدر شديم. ما هيچگونه ارتباطي با پادشاهي خدا و بهشت نداريم. درواقع قرار بود تا با توجه ارادة آزاد، روح ما بر جسم غلبه داشته و با قدرت وجدان عشق راستين خدا را تصاحب كنيم. براستي از اين حقيقت آگاه نبوديم.

 

پادشاهي بهشتي

وجدان چگونه ميتواند عشق راستين خدا را تصاحب كند؟ اگر شخصي پول، قدرت و دانش داشته باشد، اما با از دست دادن عشق، هيچيك از دارائي‌هايش معنا نخواهند داشت. اگر شما روح خود را سبكبار و آزاد نموده و حوزة وجدانتان را در يك محيط آزاد 360 درجه‌اي بنا نهاده و گسترش دهيد، آنگاه وجدان شما خود به خود با عشق راستين خدا مرتبط خواهد شد. اگر بخواهيم اندازه‌هاي عشق و وجدان را با يكديگر مقايسه كنيم، متوجه ميشويم كه عشق بزرگتر است و اين نكته كه وجدان از عشق آغاز ميگردد، دليل آن است.

پادشاهي بهشتي جائي است كه ما با وجداني آزاد و متمركز بر عشق راستين در يگانگي و اتحاد با خدا زندگي ميكنيم و اين جائي است كه ما پس از پيوند خوردن به نسب خوني خدا و تجربة زندگي متمركز بر عشق به آن دست خواهيم يافت. ما در طي هزاران سال گذشته بدون پيروزي بر اين عشق، نتوانستيم وارد حوزة پادشاهي خدا شويم، و براي دستيابي به چنين روزي هم ميبايست زمان بسيار زيادي منتظر بمانيم. تا زمانيكه مشيت الهي و ايدئولوژي راستين خدا متمركز بر عشق راستين، بشريت را شستشو و صيقل نداده و آنها با يكديگر يكي نشوند، انسان‌هاي سقوط كرده هيچگونه ارتباطي با پادشاهي بهشتي نخواهند داشت.

شخصي كه با وجدان و عشق راستين در اتحاد زندگي ميكند، خود به خود وارد پادشاهي بهشتي خواهد شد. مهم نيست كه چه اندازه به عيسي، محمد، بودا ...، ايمان داريد اگر به عشق خدا پيوند نخورده باشيد، توانائي ورود به حوزة پادشاهي بهشت را نخواهيد داشت، چون تضاد و درگيري بين روح و جسم مانع انجام اين امر خواهد شد. همينطور كسي هم كه در نسب خوني شيطان باقي مانده باشد از ورود به حوزة پادشاهي بهشت ناتوان خواهد ماند.

در حال حاضر مذاهبي كه مأموريتشان گشايش راه براي انسان ميباشد، بين يكديگر جنگ و درگيري دارند. آنها در آخر زمان پايان دردناكي خواهند داشت. خدا نميتواند در جائيكه تضاد و كشمكش حاكم است حاضر شود. براي انجام اين امر مهم، بايد تمامي مذاهب و فرقه‌ها با هم متحد و يكي شوند.

مذهب كليدي براي بازكردن درهاي رستگاري نيست، بلكه حركت و نهضتي براي مطيع ساختن جسم و آزادي وجدان است. ما ميبايست بدانيم كه اگر در به ارث بردن عشق، زندگي و نسب خوني راستين خدا شكست بخوريم، كليد براي گشايش راه رستگاري را بدست نخواهيم آورد. ما تنها با ايمان داشتن به مذاهب رستگار نخواهيم شد، و در واقع مذهب تنها براي كنترل جسم ما است. وقتيكه وجدان ما آزاد شد، آنگاه شايستگي آن را بدست خواهيم آورد تا ميل و آرزوي وجدان ما به وراي خدا برود.

بين خدا و وجدان من، كداميك نخست متوجه عملي ميشود كه در حال انجام آن هستم؟ چه پاسخي داريد؟ (وجدان نخست متوجه ميشود.) انسان شخصيتي كاملاً مجزا از خدا است، همانطور كه زن و شوهر از هم مجزا و داراي شخصيت و خصوصيات كاملاً متفاوت هستند. اگر خدا از هر چيزي قبل از اتفاقشان اطلاع ميداشت، مثل اين بود كه بگوئيم ما جزئي از خدا بوده، آنچنانكه ما و خدا يك وجود واحد هستيم. در يك چنين وضعيتي نميتوانستيم شريك مفعولي عشق خدا شويم. اكنون ميتوانيم بفهميم كه چرا آدم و حوا  بدنبال ارتكاب به گناه خودشان را در ميان درختان پنهان كرده و پوشاندند ... و خدا پرسيد: "آدم كجائي؟"

در واقع ايده‌آل‌هائيكه مستلزم تلاش‌هاي دو جانبه است، به تنهائي نميتواند بواقعيت درآيد. از آنجائيكه انسان اساساً بر پاية عشق راستين بوجود آمده است، ميتواند به موقعيت مفعولي عشق راستين بازگشته و بعنوان زوج و قطب دوم براي انجام ايده‌آل‌‌هاي خدا در كنار او قرار گيرد. مثلاً همانطور كه (در يك خانواده) دختران و پسران رشد كرده، و در حيني كه والدين به سنين صد سالگي ميرسند، (در حاليكه فرزندانشان هشتاد ساله شده‌اند) رابطة پدر و پسر در آن خانواده مثل رابطة دو دوست ميباشد.

ما نميتوانيم قدرت جسمي مرد و زن را با هم مقايسه كنيم. زنان هرگز نميتوانند بطور جسمي مردان را مغلوب سازند، اما بواسطه عشق، شوهر و زن جذب يكديگر شده و از هم پيروي خواهند كرد. اگر آدم و حوا مفعول‌هاي عشق خدا شده بودند، آيا خدا لبريز از شادي نميشد؟ او بطور حتم غرق در شادي ميشد. خدا قبل از آدم و حوا بعنوان مفعول‌هاي عشق، هستي را آفريد، (و بدنبال آفرينش آدم و حوا) اميد و آرزوي خدا اين بود كه آنها بتوانند مفعول‌هاي او شوند. اگر آنها پس از اينكه خود را بعنوان مفعول عشق خدا به كمال رسانده از خدا ميخواستند كه چيزي بزرگتر و باشكوهتر از تمامي آفرينش بيآفريند، آيا فكر ميكنيد كه خدا قادر به انجام آن بود يا نه؟

هر قدر آرزوها و اميال وجدان بي‌اندازه باشد، بايد بدانيم كه خدا ميتواند تا آن را با قدرت آفرينندگي خود هماهنگ سازد. اين حقيقت كه خدا ما را با عنوان و ارزش شريكهاي مفعولي خود متمركز بر عشق راستين آفريد، كاملاً از دست رفته است و ما مي‌بايد آن را بازسازي كنيم. بايد بدانيم كه بازسازي اين واقعيت هدف زندگي و تاريخ بشري بوده است. خدا مذاهب را تأسيس نمود و قول داد كه روزي مؤسسين تمامي مذاهب برميگردند. مسيحيت فكر ميكند كه عيسي برميگردد، در بوديست در مورد بازگشت بودا صحبت ميشود، در كنفوسيوسيزم قول بازگشت كنفوسيوس داده شده است و در اسلام مسلمين منتظر بازگشت محمد هستند. چه دليلي وجود داشت كه خدا مذاهب مختلفي را بوجود آورد؟ آشكارا بايد بدانيم كه خواست خدا توسط فرزندان دوست‌داشتني‌اش انجام خواهد شد. فرزنداني كه مثل گوشت و خون خدا هستند. با يك چنين فرزنداني است كه خدا ميخواهد تا خانواده، قبيله و ملتها را شكل دهد.

سپس همگي شما بايد بدانيد كه نجات دهنده-فردي كه تمامي مذاهب از او سخن گفته‌اند- چگونه شخصي است؟ او انساني است كه هدف و ايده‌آل تمامي مذاهب را بواقعيت درخواهد آورد. او با عنوان ريشة عشق راستين و ابدي خدا به زمين نازل خواهد شد. او پدر راستين شده و از طريق عشق راستين از دست رفته براي تأسيس يك خانوادة ايده‌آل مرتبط به زندگي و نسب خوني راستين بر روي زمين تلاش خواهد داشت، كه اين هدف مشيت الهي براي رستگاري است. بواسطة سقوط خدا مادر راستين و همچنين پسر و دختر راستين خانوادة آدم را از دست داد. يعني اينكه خدا نتوانست صاحب فرزندان راستين شده و اينگونه فاقد خانوادة ايده‌آل متصل به خود (از طريق نسب خوني و متمركز بر عشق راستين) بود. از طريق والدين شيطاني نسب خوني حاصل شده از عشق و زندگي ناپاك سرچشمه گرفته و تضاد بين روح و جسم آغاز شد. آدم و حوا دشمن يكديگر شده و حتي جنگ مرگ بين فرزندان آدم شكل گرفت.

مشيت الهي براي رستگاري همان مشيت الهي براي بازسازي است كه خدا آن را براي بازسازي پسران و دختران گمشدة خود (در اتحاد روح و جسم‌ آنها)، بازسازي اتحاد مطلق مرد و زن، بازسازي مطلق اتحاد والدين و فرزندان متمركز بر عشق راستين، رهبري و هدايت ميكرده است. اين خانوادة راستين داراي صلاحيت زيستن ابدي با خدا بوده و بشريت براي تكميل مشيت الهي براي بازسازي، با بازسازي عشق، زندگي و نسب خوني راستين و پيوند خوردن به اين خانوادة راستين بايد خانواده، مذهب، نژاد، ملت و دنياي متحد متمركز بر عشق راستين را اصلاح و بازسازي نمايد.

 

ضرورت واقعي و راستين براي والدين راستين

شما ميخواهيد كه ملت و كشورتان بركات الهي را دريافت كند، اينطور نيست؟ براي امكان‌پذير بودن چنين چيزي، شما بايد انساني با روح و جسم متحد در عشق الهي شويد، همچنين بعنوان شوهران و زنان مطلق در عشق ابدي خدا متحد شويد و بدنبال ازدياد تعداد چنين خانواده‌هائي كه در آن والدين و فرزندان بطور مطلق متحد هستند، خدا براي زندگي به ميان ملت شما خواهد آمد و اگر چنين چيزي اتفاق بيافتد، آنگاه كشور شما خود به خود و بطور اجتناب‌ناپذيري كشور مركزي دنيا خواهد شد.

اگر مفعول عشق شخصي در يك روستاي دور دست و يا در يك محلة كثيف و پر جمعيت شهر ساكن باشد، او ميخواهد در آنجا و با او زندگي كند. به همين شكل، جائيكه پسران و دختران دوست‌داشتني خدا ساكن هستند، بدون در نظر گرفتن شرايط محيطي، حتي اگر آنجا محلة كثيفي باشد، به پادشاهي بهشتي مبدل خواهد شد.

خانوادة هماهنگ چگونه جائي است؟ اينجا جائي است كه عشق راستين خدا معرفي ميشود، جائي كه سعي ميكنيم تا ازدواجهاي ايده‌آل را با اتحاد مطلق بين شوهر و زن بوجود بياوريم. جائيكه تمامي مردم پسران و دختران، برادران و خواهران جدانشدني خواهند شد. من در اينجا آشكارا اعلام ميكنم كه كانون خانواده تحت راهنمائي‌هاي خدا داراي چنين مأموريتي است.

در مسير مشيت الهي تمامي آن چيزها كه توسط والدين كاذب، عشق كاذب و نسب خوني كاذب آلوده و چركين شده بودند، با عشق خدا و والدين راستين پاكسازي شده است. در سطح بيروني همسرم و من براي از بين بردن جدائي موجود بين راست و چپ "ايدئولوژي پيشتاز" را تأسيس كرديم. در سطح دروني براي غلبه بر مشكلات مربوط به حوزة روح و وجدان از طريق "خداگرائي" راه "عشق راستين" را گشوده‌ايم، و زوجهاي ما توانسته‌اند كه به مقام و موقعيت والدين راستين دست پيدا كنند. مراسم‌هاي ازدواج بين‌المللي كه ما تا بحال برگزار كرديم مراسم مقدسي براي كاشت بذرهاي عشق، زندگي و نسب خوني راستين متمركز بر اتحاد صميمانة خدا و بشريت است.

بركت مقدس، مراسمي است براي بازسازي خانواده‌هائي كه بدنبال سقوط شكل گرفته و نطفة عشق، زندگي و نسب خوني كاذب را دريافت كرده‌اند. به اين معنا كه اين مراسم بازگشائي راهي براي شكل‌گيري خانواده‌هاي نوين و راستين است و ما ميخواهيم كه مردمان تمامي ملتهاي دنيا را به بركت باشكوه خدا پيوند زده، آنها را به خانواده‌هاي بهشتي مبدل كنيم تا بتوانند پادشاهي بهشتي را بر روي زمين بواقعيت درآورند.

بطور كلي خدا ميخواست تا تمامي بشريت، در وراي مرزهاي ملي با يك نسب خوني واحد با هم در ارتباط بوده و خانوادة عالمگير متمركز بر خدا را تأسيس كنند. هدف كانون خانواده آزادسازي دنيا براي ايجاد پادشاهي خدا بر روي زمين و همينطور در بهشت است و اين حقيقت از طريق ايجاد دنياي با فرهنگ شيم جانگ (قلب) و با اعلان و تجربة‌ ايدئولوژي‌هاي والدين راستين، شوهر و زن راستين و برادر و خواهر راستين متمركز بر عشق راستين بواقعيت در خواهد آمد.

در مدت 50 سال از جنگ جهاني دوم تا بحال، در تمامي دنيا، رورند مون مورد انتقاد و رنج و آزار قرار گرفت، ولي اكنون زمان آن فرارسيده تا مردم بدانند كه آن رنج و آزارها نه بخاطر اينكه گناهي مرتكب شده بودم، بر من وارد مي‌آمد بلكه همه بخاطر رستگاري خود آنها بود. مردم برخلاف گذشته متوجه خواهند شد كه من مردي با اهداف خوب هستم. در نتيجة يك عمر تلاش و ستيز رورند مون، كمونيسم فرو پاشيد. بخاطر نياز شديدي كه در اين ارتباط احساس ميكردم قادر به ملاقات گرباچف و كيم ايل سانگ شده و به آنها دربارة حقيقت و عشق راستين تعليم دادم. براي نجات آمريكا كه در مسير نابودي گام برميدارد، با اينكه تمامي پايه‌ها و شالوده زندگي خود را گذاشتم، اما مجبور بودم كه (در اين كشور) به زندان هم بروم. اما امروز يك پاية قابل لمسي تأسيس كردم كه به فلسفة خوشبيني تولد داده است، بحديكه رهبران آمريكا ميگويند كه براستي بدون رورند مون اميدي وجود ندارد.

همينطور براي حل روابط بغرنج و پيچيدة بين كرة شمالي و كرة جنوبي در تلاش بوده‌ام كه تأثير قابل توجهي در را تجديد اتحاد آنها داشته است. همينطور هم در مورد خاورميانه چنين تلاشي داشته‌ام. اين پايه و تمامي اين نتايج بخاطر حمايت‌هاي خدا و بركات او امكان پذير بود. من بر روي يك ديدگاه و عقيدة بشري تمركز نكرده‌ام، با اينكه راه و مسير دشواري بود، اما در تمامي زندگي‌ام از خواست خدا و راه بهشت پيروي كردم.

هر چيزي را كه رورند مون از آن سخن گفت، انجام شد، در عين حال، تمامي دنيا هر آنچه را كه توانست انجام داد تا مرا متوقف كند. اما من از بين نرفته و هنوز راسخانه در قلة جهان ايستاده‌ام. اگر اكنون ميتوانم با شما صحبت كنم بخاطر عشق خدا است. اگر توانستم زنده بمانم مطلقاً بخاطر حمايت‌هاي عظيم خدا بود. به همين دليل از شما ميخواهم كه تماشاچي نبوده بلكه با دعا، صميميت و جديت كتاب اصل الهي را مطالعه نمائيد.

امروز كه همديگر را ملاقات كرديم روز بسيار مهمي است، ‌و من به همگي شما اعتماد كرده و پيام‌هاي مهمي را با شما درميان گذاشتم و خالصانه ميخواهم كه آنها را فراموش نكرده و از اين به بعد متمركز بر اين پيام بيدار كننده راه مشخصي را پيش گيريد تا قادر به ارمغان آوردن بركات الهي براي خانواده‌ها و كشورتان باشيد. تنها در اين راه است كه خانواده‌هاي ايده‌آل بر روي زمين نمايان خواهند شد.

همانطور كه ميدانيد "سان ميانگ مون" و "هاك جا هان مون" در سراسر دنيا بعنوان والدين راستين شناخته شده‌اند. اگر اين درست است، آنگاه ما بعنوان والدين راستين توسط عشق، زندگي و نسب خوني راستين در ارتباط مستقيم با خدا هستيم. يك نكته را بخاطر بسپاريد: "با شروع خانوادة راستين و تو حوزة نجات، آزادي، اتحاد و صلح نيز آغاز خواهد شد." و اين وسيله و امكان شكل‌گيري جوانه‌هاي اميد صلح در سراسر دنيا خواهد بود.

در پايان از همگي شما عزيزان ميخواهم كه پيام امروز مرا در قلب خود حك نموده تا بتوانيد بعنوان افراد و خانواده‌هاي متمركز بر خدا و راهنمايان بشري بسوي عصر اميد و شادي در قرن بيست و يكم تولد دوباره بيابيد. خدا به قلب، خانواده و كشورتان بركت دهد.

متشكرم

 

 

تاريخ تقدير شدة رستگاري از ديدگاه اصل

 

 

 

 

همانطوري كه مي‌دانيد خانواده، گهواره‌اي براي زندگي بشر و سنگ بناي صلح جهاني است. اميدوارم كه در اين گردهمائي، راهي براي تأسيس خانواده‌هاي راستين بيابيم، كه در عشق خدا پر از حرارت و طراوت، و سرشار از پاكي و سلامتي هستند.

خدا تنها يگانة مطلق، و تنها يگانة تغيير ناپذير و ابدي است. خواست او نيز بسان خود او مطلق، يگانه، تغييرناپذير و ابدي است. اگر انسانها مخصوصاً آدم و حوا متمركزبر عشق الهي متحد شده بودند، همة موجودات آفرينش نيز تكامل مي‌يافتند. هدف اصيل خدا، مراحل آفرينش، همچنين علت،  نتيجه، جهت و خلاصه همه چيز (در حوزة الهي) مطلق هستند.

اجداد بشر، آدم و حوا، پس از سقوط به خاطر ناداني و جهل شان وارد يك حوزة هرج و مرج و سرگرداني شدند. اين جهل و اين هرج و مرج، از سطح فردي به سطوح خانواده، ملت و دنيا گسترش پيدا كرد. از آن پس اين مأموريت مذاهب و مشيت الهي براي رستگاري بود تا ما را از اين حوزة سقوط نجات دهند.

در آخر زمان نجات دهنده مي‌آيد و آشكارا علت دروني، نتيجه، و جهت مطلق، يگانه و تغيير ناپذير را از ديدگاه الهي تدريس خواهد كرد. او دنياي پر از هرج و مرج و ناداني را پاكسازي نموده و به آغوش راستين خدا باز خواهد گرداند. اين انجام و تكميل خواست خدا است.

اگر اين حركت صورت نگيرد، آنوقت تمامي مذاهب‌ها، ايسم‌ها، سيستم‌هاي فكري و فلسفي، و تمامي ملتها، در آخر زمان نابود خواهند شد. در حال حاضر بشريت تنها در چند سال آينده، در مواجه با قرن بيست و يكم وارد هزارة سوم و يك عهد تازه و تاريخي ميشود. در اين لحظة تاريخي است كه مايلم اين سخنراني را تحت عنوان- تاريخ تقدير شدة رستگاري از ديدگاه اصل- در جهت بازسازي و آمادگي بشريت در ورود به يك عهد تازه براي شما ايراد كنم.

خدا لازم دانست تا انسان براي دستيابي به كمال و ايجاد اتحاد مطلق بين او و بشريت، متمركز بر عشق راستين، مسئوليت بعهده گيرد. بنابراين لازم بود تا خدا براي اولين اجداد بشري "فرمان" صادر كند. به عبارت ديگر، او ميدانست كه آنها در دورة رشد و در مسير دستيابي به كمال هستند، به همين علت فرمان را به مثابة پايه‌اي براي فرزندانش در جهت به ارث بردن با ارزش‌ترين ارثيه، يعني عشق راستين، تأسيس نمود.

بطور كلي قرار بود كه ما در طي تجربيات زندگي، به عشق راستين دست‌ يافته و توسط ادراك دروني آن را بفهميم. عشق راستين چيزي نيست كه بتوانيم آن را از طريق خواندن كلمات يا يك مقاله و يا رفتن به مدرسه ياد بگيريم. فقط در زندگي است كه عشق راستين كاملاً تجربه مي‌شود. در مقام كودكان نو رسيده، آدم و حوا مي‌بايست پله به پله در مسيري با تجربيات قلبي: فرزندان راستين، برادر و خواهر راستين، زن و شوهر راستين و والدين راستين رشد كرده و به كمال دست پيدا كنند، كه اين تمامي زندگي آنها را در بر ميگرفت. تنها پس از تجربة نهايي عشق راستين الهي است كه فردي مي‌تواند هدف آفرينش را تكميل نموده و يك انسان ايده‌آل شود.

هر شخصي آرزو مي‌كند كه مفعول عشقش ميليونها بار و يا حتي بينهايت گرانبهاتر و پر ارزش‌تر از خودش باشد. به همين شكل خدا نيز مي‌خواهد تا انسان مفعول عشقش، بي نهايت با ارزش شود. اگر انساني خود را به كمال برساند، آنوقت با نائل شدن به كمال و الوهيت، به ارزشي چون ارزش خدا دست خواهديافت.

 

عشق راستين ايده‌آل خدا

خدا مطلق است، اما ايده‌آل عشق راستين او نميتواند تنها توسط خودش به واقعيت در آيد. دليل آن اين است كه عشق هميشه به يك مفعول (دوست داشتني) نياز دارد. اينجاست كه بايد رابطة عشق راستين خدا و انسان، و چگونگي شروع و تكامل آن را بفهميم. چه اتفاقي مي‌افتاد اگر خدا، انسان را به عنوان مفعول مطلق عشق خود انتخاب نمي‌كرد و از راه و روشي ديگر براي شروع عشق و تكامل آن استفاده مي‌نمود؟ در آن صورت خدا و انسان با هدف، انگيزه و جهت هاي متفاوتي به جستجوي عشق مي‌رفتند. خدا توسط مفعولي بالاتر از انسان به ايده‌آل عشقش دست مي‌يافت و انسان هيچگونه رابطة مستقيمي با خدا نمي‌داشت.

ولي خدا در مقام فاعل عشق راستين، به انسان در مقام مفعول عشق راستين تولد داد. با توجه به اين نكته، خدا تنها توسط انسان مي‌تواند ايده‌آل عشق راستين را بواقعيت درآورد. تكميل هدف آفرينش خدا، يعني دنياي ايده‌آل، جائي است كه خدا و بشريت با عشق مطلق متحد شده‌‌اند. بشريت در مقام باشكوهترين مفعول عشق الهي آفريده شده و در همة آفرينش تنها آنها طبيعت الهي را در بر دارند. آنها بعنوان بدنهاي مرئي خداي نامرئي آفريده شده‌اند. اگر يك فرد خودش را به كمال برساند، معبد خدا و يك جسم واقعي و مرئي مي‌شود كه خدا آزادانه و با آرامش مي‌تواند در آن ساكن شود.

ايده‌آل مطلق و جهان شمول عشق راستين خدا، در رابطة عمودي پدر فرزندي (والدين- فرزند) بواقعيت در مي‌آيد. خدا اول آدم را آفريد، و او مي‌بايست پسر خدا و بدن واقعي خود او مي‌شد. او سپس حوا را بعنوان مفعول آدم آفريد تا آنها با يكديگر، ايده‌آل عشق افقي يا عشق زناشوئي را به واقعيت در‌آورند. قرار بود تا حوا دختر خدا شده و همچنين مي‌بايست در مقام عروس، بطور واقعي ايده‌آل عشق افقي خدا را به كمال برساند.

جائيكه آدم و حوا به كمال نائل شوند، نقطه‌اي است كه آنها با ازدواج متمركز بر بركات الهي به وصال عشق نخستين خود رسيده، و آنجا دقيقاً مكاني است كه خدا عروس واقعي خود را ملاقات خواهد كرد. چرا كه عشق مطلق خدا بطور عمودي پايين آمده و در نقطه‌اي كه ايده‌آل عشق زناشوئي آدم و حوا بشكل افقي تحقق يافته است، به آن ملحق مي‌شود. اگر چه عشق راستين خدا و عشق راستين انسان از دو جهت متفاوت يكي عمودي و ديگري افقي آمده‌اند، اما در يك نقطة مشترك بهم پيوند خورده و يكديگر را كامل ميكنند.

 

چرا خدا به بشريت نياز دارد ؟

حركت و تلاش خدا در آفريدن اجتناب ناپذير بود، از طرف ديگر موجودات آفرينش همگي داراي هدفي بوده و تجسم آنها بدون هيچ هدفي امكان ندارد. فقط به يك دليل آنهم براي "تحقق ايده‌آل عشق راستين" بود كه خدا به آفرينش نياز داشت. خدا زندگي را از ساده‌ترين و پائين‌ترين موجودات تا پيچيده‌ترين و بالاترين آنها، براي بوجود آوردن روابط دو جانبه، متمركز بر ايده‌آل عشق، بصورت زوج: فاعل و مفعول، و مثبت و منفي توسعه داد. ايده‌آل عشق جهان آفرينش و ايده‌آل نهايي عشق خدا، متفاوت و جدا از هم نيستند. اين اصل ثابت و دروني آفرينش است كه با كمال عشق مرد و زن در دنياي انساني، عشق مطلق خدا به كمال دست يابد. به همين دليل بود كه در آغاز، خدا يك مرد و يك زن، (آدم و حوا) را آفريد..

هدف خدا در آفرينش آدم و حوا، ايجاب مي‌كرد تا آنها با اطاعت از فرمان او، در مقام فاعل عشق راستين، خودشان را بسان مرد راستين و زن راستين تكميل نمايند. بعلاوه قرار بود كه آنها زوج ايده‌آل متحد در عشق راستين الهي شده و آنگاه با داشتن پسران و دختران در آن عشق راستين، والدين راستين شده و در شادي زندگي كنند. اگر آدم و حوا خودشان را در عشق راستين به كمال مي‌رساندند، ميل و آرزوي خدا را در داشتن يك جسم واقعي، بواقعيت در مي‌آوردند. همينطور با دستيابي آنها به مقام زوج راستين كامل شده، ايده‌آل عشق مطلق خدا نيز تحقق مي‌يافت.

وقتي آدم و حوا صاحب فرزندان خوبي شده و به مقام والدين راستين دست مي‌يافتند، خدا مي‌توانست خودش بطور واقعي در مقام والدين لايزال و ابدي ايستاده و به ايده‌آل خود دست پيدا كند: براساس بازماندگان نسلهاي بيشمار بشري در دنياي جسمي و (پس از مرگ) در دنياي روح، شهروندان پادشاهي الهي بطور نامحدودي توسعه پيدا مي‌كردند.

اما آدم و حوا، اجداد بشر، از خدا جدا و دور شدند. آنها در زمان اخراج از باغ عدن، هنوز داراي فرزند نبودند. خدا با اخراج آنها پايه‌اي نداشت كه بدنبال آنها رفته و به ازدواجشان بركت دهد، بنابراين تمامي ابناع بشري بازماندة اجداد سقوط كرده، بدون هيچگونه ارتباط مستقيمي با عشق خدا، تكثير و رشد پيدا كردند.

آيا سقوط انسان مي‌تواند نتيجة خوردن از ميوة يك درخت باشد؟ سقوط آدم و حوا يك گناه غير اخلاقي بر خلاف ايده‌آل عشق راستين الهي بود. اين حقيقت كه آدم و حوا به تبعيت از فرمان نياز داشتند، نشان دهندة اين است كه سقوط آنها در طي مراحل رشد و در مسير دستيابي به كمال صورت گرفت. بزرگ فرشته كسي كه در كتاب مقدس با نام مار از او  ياد مي‌شود، حوا را به خوردن از ميوة درخت معرفت خوب و بد وسوسه كرد و او (با تبعيت از بزرگ فرشته) بطور روحي سقوط كرد. حوا سپس آدم را كه مثل خودش بسيار بي تجربه بود، به خوردن ميوه تحريك كرد و آنها سقوط جسمي را مرتكب شدند.

در باغ عدن جائي كه آدم و حوا در ارتباط با خدا در شادي زندگي مي‌كردند، تنها گناه ممكن، كه مي‌توانست خطرناك و كشنده باشد، سؤاستفاده از عشق بود. بخاطر اينكه قرار بود تا اولين عشق كمال يافتة اجداد بشري، كمال عشق خدا شود، كه اين، خود آغاز يك جشن دنباله‌دار تاريخي مي‌بود. جشني مملو از شادماني، مسرت و بركات پايان ناپذير براي خدا، آدم، حوا، و همة هستي و همينطور مي‌توانست فرصتي مناسب و شادي بخش براي تأسيس عشق، زندگي و نسب خدا در درون جامعة بشري باشد. اما بر خلاف آن، آدم و حوا قسمت پايين بدن خود را پوشانده، ميان درختان پنهان شده و از وحشت ميلرزيدند. آنها با نافرماني از قانون الهي، يك رابطة غير اخلاقي به عنوان پايه و اساسي براي عشق دروغين، زندگي دروغين و نسب خوني دروغين بوجود آوردند. تمامي انسانها بعنوان بازماندگان آدم و حوا، با گناه اصيل متولد شدند. سقوط به ناسازگاري بين روح و جسم در درون هر شخصي تولد داد و باعث شد تا جوامع ما از عشق آلوده و فاسد لبريز شده و مردم در اين جوامع كارهايي را انجام دهند كه با ميل و آرزوي ذات اصيل شان تناقض دارد.

 

قبول مسئوليت براي عشق 

با توجه به ايده‌آل عشق، همة روابط عاشقانة موجود در قلمرو حيوانات و گياهان فقط براي تكثير و توليد مثل است. انسانها استثناء منحصر به فردي هستند. آنها در آزادي از عشق زناشوئي لذت مي‌برند. اين امتياز مخصوص انسانها بعنوان سرور همة آفرينش مي‌باشد. خدا بركت و لذت نامحدود عشق را به پسران و دختران خودش داد، اما آزادي راستين مورد نظر خدا، نياز به انجام مسئوليت انسان دارد و اگر چنين نمي‌بود و هر فردي بدون تقبل مسئوليت به تجربة آن دست مي‌زد، چقدر اغتشاش و خرابي همه جا را فرا مي‌گرفت. تنها زماني كه افراد براي عشق، مسئوليت قبول كنند، دستيابي به والاترين عشق انساني ممكن خواهد بود.

به سه شكل مي‌توان به اين مسئوليت توجه كرد: اول، مسئوليت براي كسي است كه با دانستن چگونگي كنترل خود، بدرستي آزاد و رها بوده و با قلبي سپاسگزار در برابر خدا، براي آزادي عشق، سرور عشق راستين شود. تقبل اين مسئوليت نمي‌بايست تنها براساس قوانين و ميثاق اجتماعي بوده، بلكه شخص ميبايست با كنترل اعمال، رفتار و احساسات فردي و همچنين در رابطة عمودي با خدا و يك زندگي كاملاً وقف شده، با يك تصميم گيري آگاهانه مسئوليت بپذيرد.

دوم، مسئوليت شخص در برابر مفعول عشق خود مي‌باشد. بطور طبيعي مردم نمي‌خواهند كه زوج يا مفعول عشق‌شان را با ديگران سهيم شوند. عشق افقي زناشوئي كه با عشق عمودي بين والدين و فرزندان فرق دارد، در لحظة جدائي (بين زن و شوهر) انرژي خود را براي دست يافتن به كمال از دست مي‌دهد. چون بر اساس اصل آفرينش، لازم است تا زن و شوهر در عشق مطلق يكي شده (و در اين يگانگي) هر كدام از آنها مسئوليت مخصوص عشق، يعني زيستن مطلق براي ديگري را بعهده دارند.

سوم، مسئوليت عشق در برابر فرزندان مي‌باشد. عشق والدين، اساس شادي و سربلندي فرزندان است. آنها مي‌بايد كه در پيوند موزون و هماهنگ والدينشان در عشق راستين، بدنيا آمده و در يك چنين عشقي رشد كنند. بالاترين و با ارزشترين مسئوليت، تنها تربيت بيروني فرزندان نيست، بلكه مي‌بايست به آنها عنصر زندگي عشق راستين را نيز عرضه كنند، كه مي‌تواند وسيله‌اي براي رشد و تكامل دروني و معنوي آنها باشد. به همين دليل است كه خانواده بسيار با ارزش و گرانبهاست. تجربيات قلبي روزانة فرزندان راستين، برادران و خواهران راستين، زن و شوهر راستين و والدين راستين در هيچ جاي ديگري جز خانوادة راستين بدست نمي‌آيد. اگر آدم و حوا متمركز بر خدا ازدواج مي‌كردند، خدا مي‌توانست در آدم بعنوان جسم واقعي خود ساكن شده و از اين طريق حوا را دوست بدارد. بعلاوه آدم و حوا با دست يافتن به مقام والدين راستين، تجسم واقعي خدا شده و اينگونه سرچشمة عشق خوبي، زندگي خوبي، و نسب خوني خوبي مي‌شدند.

اما بدليل سقوط، آدم و حوا تجسم واقعي شيطان شده و در پايان زوجهاي، والدين، و اجداد پليد اصيل بشري شدند. اتحاد آنها ريشة عشق، زندگي، و نسب خوني پليد شد و چون بشريت بتمامي از اين ريشه، شكل گرفته‌اند، همه از بازماندگان شيطان زناكار بوده و نسب والدين پليد را به ارث برده‌اند.

قلب خدا چقدر پر از درد شد، وقتي اجداد بشري با سقوط، ايده‌آل عشق راستين را تباه كردند. انسانها مي‌بايست دختران و پسران خدا مي‌شدند، اما در حال حاضر خدا را بعنوان والدين خود نمي‌شناسند. ولي خدا با اينكه هنوز دختران و پسرانش به شيطان خدمت مي‌كنند، مشيت الهي براي رستگاري آنها را در طول تاريخ بشري، هدايت كرده است. به خاطر اينكه او يك وجود مطلق است و ايده‌آل آفرينش او نيز مطلق مي‌باشد، حتي در عمق غم و اندوه دهشتناك تلاش براي رستگاري انسانها را بدون هيچ توقفي ادامه داده است. مشيت الهي براي رستگاري همان مشيت الهي براي بازسازي است، كه معني آن بازيابي دوبارة هدف گم شدة آفرينش، متمركز بر عشق راستين است. همينطور مشيت الهي براي تولد دوباره و بازآفريني است.

 

اساس مشيت الهي

با توجه به اين نكات، اساس و بنيان مشيت الهي، بازآفريني نطفة فرزند اصيل است، يعني انساني كه ايده‌آل آفرينش را تكميل خواهد كرد. زندگي و نسب خوني آغاز شده با عشق دروغين و ناپاك شيطان زناكار، كه خدا از آن متنفر است، بايد پاكسازي شود. مأموريت پايه گذاري براي تولد والدين راستين يا نجات دهندة يگانه‌ شده با عشق، زندگي، و نسب خوني راستين خدا، اساس مشيت الهي است. از آنجائيكه اجداد بشري در انجام مسئوليتشان شكست خورده و با به ارث بردن نسب ناپاك شيطان، تحت تسلط او قرار گرفته‌اند، خدا خودش قادر نبود كه دخالت مستقيم كرده و آنها را به جايگاه اصيلشان بازگرداند. بعلاوه خدا نميتواند بشريت را كه همگامي با فرشتة پليد را انتخاب كردند، بدون قيد و شرط بپذيرد و نه اينكه از آنها انتقام بگيرد. به اين منظور، خدا از اين استراتژي يعني انتخاب يك شخص مركزي در حوزه بزرگ فرشتة خوب (قبل از سقوط) استفاده مي‌كند، آن شخص با دريافت ضربه و مصيبت، شرط غرامت براي تمامي از دست رفته‌ها را مي‌گذارد. شيطان اول ضربه مي‌زند اما بعنوان نتيجه مي‌بايد مقام بازنده را پذيرا باشد. جنگهاي اول، دوم و سوم جهاني مثال خوبي براي اين مطلب مي‌باشند، كه ديديم در پايان، طرفهاي آغاز كننده جنگ، شكست خوردند.

با توجه به ديدگاه جهان شمول مشيت الهي براي بازسازي، (پاية) همكاري بين مادر و پسر بسيار مهم است. در زمان يعقوب، موسي، عيسي و محمد نيز، چنين بود. خدا براي پيشبرد مشيت الهي در تلاش بود تا با ايجاد پايه براي همكاري بين مادر (كسي كه مسئوليت زيرپا گذاشته شدة حوا را بعنوان سرچشمة سقوط، بازسازي و تكميل نمايد) و دومين پسر خانواده، مردم را از زندگي و نسب شيطاني جدا كند.

در خانوادة آدم خواست خدا اين بود كه هابيل فرزند دوم، قابيل فرزند اول را تحت تسلط خود در آورد. اگر چه حوا سقوط كرده بود، اما به عنوان مادر مي‌توانست براي ايجاد اتحاد بين دو برادر تلاش داشته باشد. ولي در پايان قابيل، هابيل را به قتل رساند و مشيت الهي براي رستگاري به تأخير افتاد. همچنين يك فرمول همكاري در نظر گرفته شده بين مادر و پسر در زمان نوح وجود داشت كه بهرحال اين همكاري هدفدار، تا زمان يعقوب و ربكا بواقعيت در نيامد.

سقوط بشر توسط سه موجود شكل گرفت: آدم، حوا و بزرگ فرشته. بزرگ فرشته حوا را مورد وسوسه قرار داد كه اين علت سقوط روحي بود و پس از آن حواي سقوط كرده آدم را وسوسه كرد، كه اين عمل در واقع سقوط جسمي بود. و در نتيجه بزرگ فرشتة سقوط كرده، شيطان نام گرفت و آدم و حوا نيز به خدا پشت كردند. از آنجائيكه مشيت الهي براي رستگاري همان مشيت الهي براي بازسازي است، بايد بدانيم كه تنها با گام نهادن در راهي با 180 درجه اختلاف نسبت به مسيري كه در زمان سقوط طي شد، اصول بازسازي مي‌تواند بواقعيت درآيد.

خدا آدم را كه در بر دارندة نطفة عشق و زندگي راستين بود، از دست داد. بنابراين مي‌بايست كه يك پسر با نطفة پاك و دور از هر نوع اتهامات شيطاني پيدا كند. با توجه به مشيت الهي براي بازسازي كه همان مشيت الهي براي بازآفريني است، همانطور كه خدا در آغاز آفرينش، آدم را آفريد، اول مي‌بايست يك پسر را بدون هيچ رابطه‌اي با سقوط آماده كند. اين اساس ظهور ناجي، نجات دهنده و والدين راستين است. او با انكار كامل زندگي سقوط كرده و نسب خوني پليد تحت تسلط شيطان، مي‌آيد تا بعنوان يك انسان راستين، تمامي انسانهاي سقوط كرده را به نطفة زندگي نوين پيوند زند. او با داشتن ريشه در خدا، به عنوان آدم دوم، مي‌آيد تا تمامي اشتباهاتي را كه اولين آدم مرتكب شده بود، از ميان برده و پاك كند. ازاينرو خدا نمي‌تواند يك نجات دهندة سوپرمن بفرستد كه تنها با معجزه كار ميكند.

براي اينكه يك پسر بتواند در روي زمين و با نطفة عشق و زندگي خدا بدنيا آيد، اول، بايد يك (زن در مقام) مادر وجود داشته باشد و دوم، آن مادر نمي‌تواند در راه عرفي و قراردادي به اين پسر تولد دهد. بار دار شدن و حاملگي مي‌بايست از طريق فرمول بازسازي صورت گيرد. تمامي همكاريها بين مادران و پسران در مشيت الهي براي بازسازي، پايه‌اي براي تولد پسر خدا با نطفة زندگي نوين و رها از تهمتهاي شيطاني مي‌باشد. مادر و پسر دوم با گذاشتن پايه‌هايي در احتراز از حملات شيطاني و با مطيع كردن فرزند اول بعنوان نمايندة حوزة پليدي، عشق، زندگي و نسب خوني تصاحب شده توسط شيطان را بازسازي خواهند كرد.

 

معناي پيروزي يعقوب

كتاب مقدس، كه كارها و آثار مشيت الهي را ثبت نموده است، محتوي داستانهاي بسيار زيادي است كه فهم آنها آسان نيست. به عنوان مثال: ربكا براي اينكه فرزند دومش يعقوب، بركات و ارثيه را دريافت كند، همسرش اسحق و پسر اولش عيسو را فريب داد. اگر چه آنها روشي را مورد استفاده قرار دادند كه در نگاه اول غير منصفانه بنظر مي‌رسد، اما خدا از آنها جانبداري نموده و به حركت و تلاش آنها بركت داد.

در خانوادة آدم، قابيل و هابيل در خارج از رحم جنگيدند، كه درگيري و كشمكش آنها به مرگ هابيل، فرزند دوم منتهي شد. سپس متمركز بر شايستگي و لياقتهاي بسياري از انسانهاي خداجوئي كه بعد از هابيل فداكاري كرده و غرامت پرداختند، يعقوب آمد و پس از گذشت سالهاي بسيار، به سطحي نائل آمدند كه شيطان در آغاز تاريخ بشري انسان را تحت تسلط قرار داده بود. آنگاه او با برادر دو قلويش عيسو (بر سر مسئلة نخست زادگي) معامله كرد، سپس در گذرگاه جابوك پاية روحي پيروزي بر فرشته (شيطان) را گذاشت و با پيروزي بر عيسو كه در موقعيت جسمي بزرگ فرشته بود، بعنوان اولين شخص پيروزمند در تاريخ بشري بركت دريافت كرد و نام اسرائيل (پيروز) به او داده شد، اما همة اينها زماني شكل گرفت كه او 40 ساله بود.

 

نقش مهم تامار در مشيت الهي

با توجه به داستان كتاب مقدس، تامار با "اور" فرزند اول يهودا ازدواج كرد. اما ‌‌‌اور به خاطر رنجاندن خدا مرد. بر طبق رسم و عادت آن زمان، يهودا فرزند دومش "اونان" را به همسري تامار درآورد با اين نيت كه آنها قادر به تولد كودكي براي اور‌‌ فرزند اولش باشند. اما اونان با اين آگاهي كه فرزند تامار از آن خودش نبوده بلكه براي برادرش اور خواهد بود، نطفة خود را بر روي زمين ريخت (و از همبستر شدن با تامار خوداري كرد). اين مسئله در ديدگاه الهي گناه بود. او نيز به خاطر اين گناه مرد. بدنبال آن، تامار "شلا" فرزند سوم يهودا را به همسري خواستار شد. اما يهودا از انجام اين كار خودداري كرد. او فكر كرد كه دو فرزندش بخاطر تامار از بين رفتند و ترسيد كه شلا نيز از بين رفته و دودمان خانوادگي كاملاً نابود شود. اما تامار احساس و ايمان قوي داشت مبني بر اينكه رحمش بايد از خانوادة مردم برگزيده (بني اسرائيل) باردار شود. او براي انجام آن، با تغيير قيافه و در قالب يك فاحشه با پدر شوهر خود، يهودا، همبستر شد كه نتيجة آن دوقلو باردار شدن او بود. در زمان زايمان، "زرا" يكي از دوقلوها با بيرون آوردن دستش، براي خارج شدن از رحم مادر در تلاش بود، اما به درون رحم كشيده شد و دومين فرزند، "پرز"، جاي او را گرفته و اول بدنيا آمد. بدينگونه واژگوني مقام فرزندان تامار بدنبال جنگ و ستيزشان در درون رحم، آنها را از شيطان جدا كرد، و اين پايه‌اي براي بازسازي رحم شد. متمركز بر اين پايه، نطفة نجات دهنده در درون نسب خوني ملت برگزيده مي‌توانست گذاشته شود، ملتي چون ملت بني اسرائيل كه دو هزار سال بعد مي‌توانست با استقامت در برابر امپراطوري رم بايستد. آنگاه در درون رحم يك مادر، رها از اتهامات شيطان و آماده شده براي دريافت نطفة پسر خدا، پاية پيروزي مي‌توانست گذاشته شود. براساس اين پايه بود كه مريم مقدس در مسير اصلي مشيت الهي پديدار شد.

 

مريم خواست خدا را دريافت ميكند

وقتي مريم نامزد يوسف بود، از بزرگ فرشته، جبرئيل، پيامي شگفت‌آور و غافلگير كننده دريافت مي‌كند، مبني بر اينكه نجات دهنده از طريق او بدنيا خواهد آمد. در آن روزها اگر يك باكره باردار مي‌شد، مطمئناً به قتل مي‌رسيد. اما مريم خواست خدا را با ايماني مطلق پذيرفت و بيان نمود : "...من كنيز خداوندم، مرا برحسب سخن تو واقع شود." مريم با ذكريا كه از بستگان او و به بزرگي مورد احترام مردم بود، مشورت كرد. همسر ذكريا كه با كمك خدا باردار شده بود، به مريم گفت: "...تو در ميان زنان مبارك هستي و مبارك است ثمرة رحم تو. و از كجا اين به من رسيد كه مادر خداوند بنزد من آيد؟" با اين كلمات او به نزديك شدن تولد عيسي شهادت داد.

به اين شكل خدا اجازه داد تا مريم، ذكريا، و اليزابت قبل از هر كسي در بارة تولد نجات دهنده اطلاع داشته باشند. اين سه نفر مأموريت خيلي مهم و حياتي پيروي از خواست خدا و خدمت به عيسي را بعهده داشتند. ذكريا و همسرش اجازه دادند تا مريم در خانة آنها بايستد. نطفة عيسي در اين خانه گذاشته شد.

اليزابت و مريم از طرف مادري نسبت فاميلي داشتند، اما با توجه به مشيت الهي اليزابت بعنوان بزرگتر (قابيل) و مريم بعنوان كوچكتر (‌هابيل) خواهر قلمداد شدند. مريم در حضور ذكريا از كمكهاي اليزابت بهره‌مند مي‌شد. خانوادة ذكريا از طريق اين همكاري، فقدان اتحاد بين مادر و پسر از جانب "ليه" و "راحيل" در خانوادة يعقوب را جبران نموده و زمينه‌اي براي نطفه گذاري عيسي شد. براي اولين بار در تاريخ، نطفة پسر خدا، "نطفة پدر راستين رها از همة اتهامات شيطاني در يك رحم آماده شده" مي‌تواند گذاشته شود. در اين راه تنها پسر خدا و صاحب اولين عشق خدا براي اولين بار در تاريخ بدنيا آمد.

مريم مي‌بايست به چيزي دست پيدا مي‌كرد، كه نه عقل سليم پذيراي آن بود و نه قوانين جامعة آن زمان، تحمل آن را داشت. مريم، ذكريا و اليزابت بطور روحي تحت تأثير قرار گرفته، الهاماتي را كه از طرف خدا دريافت كرده بودند بدون قيد و شرط، و با اين ديد كه اينها همة خواست پروردگار است، پذيرفته و پيروي كردند. اگر چه پسر خدا مي‌توانست بر روي زمين بدنيا آيد، اما به يك ديوار دفاعي نياز داشت تا بتواند در درون دنياي شيطاني در سلامت و امنيت رشد كرده و خواست خدا را به انجام رساند. خدا اميدوار بود كه آن سه نفر در خانوادة ذكريا بتوانند اين پاية حفاظتي را بسازند.

نكات بسيار زيادي براي تفكر و انديشه وجود دارد، اينكه آن سه نفر تا چه اندازه مي‌بايست وجودشان را براي حمايت و خدمت به فرزند خدا گذاشته و اينكه لااقل تا چه زماني مي‌بايست اتحاد خود را حفظ مي‌كردند. در كتاب مقدس ثبت شده :  ‌"... و مريم قريب به سه ماه نزد وي (اليزابت) ماند و پس به خانة خود مراجعه كرد." بعد از آن هيچ يادداشتي مبني بر رابطة مريم با ذكريا و اليزابت وجود ندارد. مشكلات و سختي مريم و عيسي از زماني آغاز شد كه مريم خانة ذكريا را ترك گفت. خانوادة ذكريا مي‌بايست تا آخرين لحظه يك ديوار دفاعي و محافظ براي عيسي باشد.

پس از يك مدت كوتاه يوسف متوجه شد كه مريم باردار است. چقدر سخت هراسيده بود وقتيكه دريافت، نامزد محبوبش بدون داشتن هيچگونه رابطه‌اي با او، آن هم پس از سه ماه سكونت در مكاني ديگر، حامله شده است! براي يوسف اين طبيعي بود كه از مريم بپرسد: اين كودك داخل رحم تو به چه كسي تعلق دارد؟ چه اتفاقي مي‌افتاد اگر مريم همة مسائل را بدون هيچ پرده‌پوشي بيان مي‌كرد؟ افشاء همة حقايق، مي‌توانست نابودي طايفه را بدنبال داشته‌ باشد. به همين دليل مريم بسادگي پاسخ داد كه از روح القدس باردار شده است.

بارداري مريم كم‌كم نمايان شده و مردم ساكن اطراف از اين مطلب اطلاع يافتند. چه اتفاقي مي‌افتاد اگر يوسف اعلام مي‌كرد كه هيچ اطلاعي در بارة بارداري مريم ندارد؟ اما يوسف مردي صالح و درستكار بود، او به الهام و پيام خدا ايمان داشت و با اين بيان كه او مسئول اين بارداري است، از مريم حمايت كرد. مريم احتمالاً بخاطر بارداري در زمان نامزديش مورد استهزاء و ريشخند قرار گرفت، اما از سنگباران شدن و مرگ حتمي نجات پيدا كرد.

اينگونه يوسف با عشق به مريم، در آغاز از او حمايت كرد. اما اضطرابي عظيم و عميق، قلب او را فرا گرفته بود، و وقتيكه عيسي بدنيا آمد، افزايش سؤظن و بدگماني در بارة پدر واقعي عيسي قلب او را مي‌آزرد. هر اندازه كه عيسي در طي سالهاي رشد بزرگتر مي‌شد، بهمان ميزان يوسف و او بطور قلبي از هم فاصله مي‌گرفتند، و بهمين علت مشكلات خانوادگي بطور مكرر بالا گرفت. عيسي بعنوان يك حرامزاده در نظر گرفته شد و با فقدان حمايت خانوادة ذكريا و همچنين فقدان عشق يوسف، او با يك تنهائي وصف ناپذير انباشته شده در درون قلبش، رشد كرد.

     

فقدان عروس براي عيسي

عيسي از راه و هدفش بعنوان نجات دهنده باخبر بود و مي‌ديد كه تمامي آشنايان او، موانع جدي بر سر راهش در انجام خواست خدا، ايجاد مي‌كردند. او تأسف مي‌خورد از اينكه چنين موقعيتي دارد. نجات دهنده "والدين راستين" است! در نتيجه براي انجام اين مأموريت، عيسي نياز به دريافت عروس واقعي خود داشت. او مي‌بايست ريشة اساسي عشق ناپاك را بازسازي كند. عشقي كه با آن بزرگ فرشته حوا، خواهر آدم را در مسير شكوفائي، به سقوط واداشت.

در نتيجه عيسي در جايگاه آدم و بعنوان فرزند خدا، مي‌بايست عروسش (خواهر فردي در مقام بزرگ فرشته) را دريافت كند، و آن عروس كسي جز دختر ذكريا و خواهر كوچك يحيي تعميد دهنده نبود. براي انجام اين امر در جهاني كه شيطان صاحب و سرور آن است، عيسي به يك پاية حمايتي شكل گرفته از ايمان مطلق نياز داشت، كه متأسفانه تمامي پايه‌ها در اطراف او فروپاشيد و از بين رفت.

اگر ذكريا و اليزابت، كسانيكه از خدا الهامات و حمايتهاي روحي دريافت كرده بودند، ايمان خود را حفظ ميكردند، چنين چيزي اتفاق نمي‌افتاد. اگر آنها مسئوليت خود را انجام مي‌دادند، مريم رابطه‌اش را پس از سه ماه سكونت در منزل آنها ادامه مي‌داد. خدا خانوادة ذكريا را به عنوان بهترين نمايندة درجه اول تمامي دنيا انتخاب كرد كه حتي پس از تولد عيسي، حامي او بوده، به او خدمت نموده و به او بعنوان نجات دهنده شهادت دهند. آنها نه تنها مي‌بايست با يك از خود گذشتگي در حد اعلي به عيسي در مقام پسر خدا و نجات دهنده خدمت كنند، بلكه مي‌بايست خواست خدا را از او آموخته و بطور مطلق از او پيروي كنند. همينطور (بايد بدانيم كه) دليل بدنيا آمدن يحيي تعميد دهنده، خدمت به عيسي بود. او بايد تمامي كساني را كه براي توبه و رستگاري راهنمائي كرده بود، براي ملحق شدن به عيسي رهبري كرده و اينگونه مسئوليتش را تكميل مي‌كرد.

با اينكه ذكريا، اليزابت و يحيي در آغاز به عيسي و مقام او شهادت دادند، اما متأسفانه مدركي وجود ندارد تا نشان دهد كه آنها آنچنان كه مي‌گفتند، به او خدمت كرده باشند. ذكريا روحاني مورد احترام فقط يك تماشاچي بود. يحيي تعميد دهنده در موقعيتي جدا و دور از عيسي قرار گرفت، و اين وضعيت، راه مردم را در پيروي از عيسي بست و باعث سخت‌تر شدن مسير او گشت. و وقتيكه اين خانواده نسبت به عيسي بي‌ايمان شد، از ديدگاه بشري مي‌توان ديد كه براي آنها امكاني وجود نداشت تا به او در دريافت عروس و زوجش كمك كنند.

همينطور مي‌بايد به تأثير رابطة مريم و يوسف بر عيسي توجه كنيم. مريم بايد مقام حوا و تامار را با پرداخت غرامت بازسازي مي‌كرد. بنابراين او مي‌بايست خود را فقط بعنوان نامزد يوسف حفظ كند، از ديدگاه مشيت الهي آنها نمي‌توانستند زن و شوهر شوند. خواست خدا اين بود كه چه قبل و چه بعد از تولد عيسي، آنها هيچ رابطة جنسي نداشته باشند. يوسف بعد از تولد عيسي، همچنان به مريم عشق مي‌ورزيد، اما براي رشد و پرورش عيسي، مريم مي‌بايست با ارادة خود از يوسف جدا ميشد، منتهي موقعيت واقعي، باعث عدم انجام اين كار ساده شد. مريم با يوسف رابطة جنسي برقرار كرد، اگر چه ذات اصيل مريم به او گفت كه نبايد چنين كند. آنها صاحب فرزنداني شدند كه اين تكرار اشتباه حوا بود. با اين پايه، شيطان آنها را تصاحب كرد. بجز عيسي تمامي آنهائيكه مي‌بايست از او حمايت مي‌كردند [پدرش، مادرش، برادران هابيلي او (يحيي تعميد دهنده و برادرانش)، برادران قابيلي او (فرزندان يوسف)] همگي تحت تسلط شيطان قرار گرفتند.

 

عيسي از ديدگاه بشري

وقتي كسي تحت تسلط شيطان قرار گرفت، تمامي الهامات و حمايتهاي روحي را از دست مي‌دهد. همچنين اعتماد به خدا و احساس قدرداني محو مي‌شود، آنگاه او همه چيز را از ديدگاه بشري و زميني خواهد ديد. مريم به عيسي در ارتباط با ازدواجي كه او خواستارش بود، كمك نكرد و حتي با آن مخالفت نمود، و اين دليل مستقيم عدم ازدواج عيسي و عدم دستيابي او به مقام ‌والدين راستين بود. اين مسئله او را در رفتن به راه صليب مجبور ساخت. سخنان عيسي به مريم در جشن عروسي در گانا : "... اي زن مرا با تو چه كار است، ساعت من هنوز فرا نرسيده‌است."حاكي از يك قلب ملامت آميز در برابر مادري است كه به ديگران در اجراي جشن عروسي كمك مي‌كند، اما در كمك به عيسي براي دريافت عروسش بعنوان مهمترين التزام مشيت الهي كوتاهي مي‌ورزد. حال مي‌توانيم بفهميم كه چرا عيسي گفت: "... كيست مادر من و برادرانم كيانند ..."

عيسي در انديشة‌ تكميل و انجام مأموريتش، در روبروئي با مخالفتهاي مريم، ذكريا، اليزابت و عاقبت يحيي تعميد دهنده، اميد حمايتهاي آنها را از دست داد. دقيقاً به همين علت خانه‌اش را ترك گفت و به جستجوي يك پاية روحي تازه براي شروع دوبارة مشيت الهي براي رستگاري پرداخت. او بدون خانه و كاشانه، و بدون خانواده، ناله ميكرد:  "... روباهان را سوراخها و مرغان هوا را آشيانها است ليكن پسر انسان را جاي سر نهادن نيست ..." با از دست دادن پايه در سطح خانواده، او به فكر بازسازي و جايگزين كردن آن افتاد، و اين حركت و تلاش، در واقع  تمامي مأموريت سه سالة او بود.

در پايان وقتي مردم ايمان نياورده و حتي حواريون نيز ايمان خود را از دست داده بودند، عيسي مورد حمله و يورش شيطان قرار گرفت. و همانطوريكه تمامي پايه‌ها فروريخت او به راه صليب قدم نهاد. عيسي بعنوان پدر راستين پا به عرصة وجود گذاشت، تا به حواريونش و تمامي بشريت بركت دهد. قرار بود كه او پادشاهي بدون گناه بهشت را تأسيس كند، اما نتوانست زوج خود را بيابد و در نتيجه قادر نبود والدين راستين شده و مأموريتش را بانجام برساند، بهمين دليل قول داد كه باز خواهد گشت.

در كتاب مقدس آمده‌است: "... و آنچه بر زمين ببندي در آسمان بسته گردد و آنچه در زمين گشائي در آسمان گشاده شود." از اينرو من امروز اين حقايق را (در بارة عيسي و مريم) با وجود مخالفت‌هاي بسيار از جانب عقايد سنتي، براي آزادسازي آنان اعلام مي‌كنم.

 

فرا رسيدن ايده‌آل والدين راستين

نجات دهنده و سرور در ظهور دوم مي‌آيد تا پاية مشيت الهي براي رستگاري را كه در زمان عيسي ناتمام باقي مانده بود، تكميل كند. بعبارت ديگر او بعنوان نطفة فرزند راستين و اصيل مي‌آيد تا ايده‌آل آفرينش را تكميل نموده و همچنين ايده‌آل والدين راستين را بعنوان سرچشمة عشق راستين، زندگي راستين، و نسب خوني راستين الهي به انجام رساند. او متمركز بر پايه‌هاي مشيتي و بنيادي در حوزة الهي تا زمان عيسي و همچنين متمركزبر پاية پيروزمندانة زندگي عيسي قرار گرفته و عروس و زوجي را كه عيسي نتوانست بيابد، خواهد يافت و آنها به اتفاق يكديگر براي نجات تمامي بشريت، والدين راستين خواهند شد.

از طريق بركت ازدواج نوين، با قدرت انتقال دهندگي نسب خوني اصيل خدا، والدين راستين قادر خواهند بود كه نجات و رستگاري را براي تمامي بشريت به ارمغان آورند. مردم با پيوند خوردن به عشق، زندگي، و نسب خوني راستين خدا، خود والدين راستين خواهند شد. بعلاوه نجات دهنده با تأسيس خانوادة راستين، پادشاهي بهشت بر روي زمين را تشكيل خواهد داد. بنابراين وقتي كه نجات دهنده در ظهور دوباره‌اش بيايد، اين ازدواج نوين بين المللي است كه نسب خوني نوين را پايه‌گذاري خواهد كرد.

والدين راستين در سطح با شكوه خانوادة جهاني، غرامت تمامي پايه‌هاي از دست رفتة خانوادة آدم را پرداخت نموده، مقام پسر ارشد، مقام والدين راستين و مقام پادشاه را كه مي‌بايست در خانوادة آدم بواقعيت درمي‌آمد، بازسازي خواهند كرد. آنها اين دنيا را تحت تسلط خدا به پادشاهي بهشت بر روي زمين مبدل خواهند كرد و همچنين پادشاهي خدا را در دنياي روح براي ثبت نام خواهند گشود. بشريت به شكل روحي و جسمي متمركز بر خدا وارد اين پادشاهي شده، يك دنياي مملو از پيروزي، آزادي، شادي، و اتحاد را تأسيس نموده و بهشت را (‌چه برروي زمين و چه در دنياي روح) بعنوان ايده‌آل آفرينش خدا، خواهند آفريد. اميدوارم كه در آينده تمامي شما قادر به دريافت بركت مسرت بخش اين ازدواج نوين باشيد.

اميدوارم كه بتوانيد دركي واضح و آشكار از مسير و جهت تاريخ مشيت الهي بدست آورده و خود رهبراني راستين براي تأسيس يك دنياي صلح‌‌آميز شويد. خدا به شما و خانواده‌هايتان بركت دهد.     

متشكرم

 

 

در جستجوي منشاء هستي

 

 

 

 

با پايان جنگ سرد، اميدي تازه براي صلح و عدالت در سراسر جهان گسترش پيدا كرده است و رهبران (كنوني جهان) ناتوان يا بي ميل در درك و تصديق واقعيتهاي نوين بين المللي، با تغييرات شكنندة كنوني جاروب شده و كنار زده مي‌شوند.

همزمان با قرارگيري ما در آستانة عصر جديد، ايمان دارم كه زمان آن فرا رسيده تا جسورانه از اين موقعيت و فرصت نوين استفاده كرده و نگاهي تازه به  طرحها و الگوهاي سنتي افكار و انديشه‌هاي خود بياندازيم. بدين جهت، براي من افتخاري بزرگ است كه گوشه‌اي از كشفيات زندگي سراسر تلاش براي دفاع از  ارزش‌هاي خانوادة راستين و صلح جهاني خود را با شما سهيم شوم.

دو نوع انسان در اين دنيا وجود دارد: مرد و زن. آيا آنها مي‌توانند موقعيت و جنسيت خود را عوض كنند؟ آيا تولد شما بعنوان زن يا مرد بر اساس ميل خود شما صورت گرفته‌است؟ يا قطع نظر از صليقه و ميل شخصي شما بوده‌است؟ نوع جنسيتي را كه به ما اعطاء شده نه انتخابي كه مطلق ميباشد. ما خواستار آن نبوده و حتي در مورد آن فكر هم نكرديم، اما بدون دانستن علت، نتيجه، يا مراحل تولد خود، در يك مسير مشخص و مسلم بدنيا آمديم.

از اينرو مهم نيست كه يك فرد چقدر مي‌تواند بزرگ و با اهميت باشد، او علت (آفريننده) نبوده بلكه معلول (آفريده) مي‌باشد. اين مسئله انكار ناپذير است. به همين دليل بايد اولين علت (علت العلل) وجود داشته باشد. آن علت العلل چه كسي است؟ آيا او مذكر است؟ آيا او مؤنث است؟ شما مي‌توانيد اين علت العلل را خدا  يا به هر نام ديگري بخوانيد، اما (نكته اين است كه) اين علت العلل بايد وجود داشته‌باشد.

امروز تعدادي از مشهورترين افراد دنيا در اين مكان گرد آمده‌اند. شما ممكن است بگوييد: خدا كجاست؟ او را به من نشان بده سپس ايمان خواهم آورد. اما به شما هشدار مي‌دهم كه موجوديت و هستي آن علت العلل را انكار نكنيد.

موضوع صحبت امروز  "در جستجوي منشاً هستي" مي‌باشد. ما اگر براي يافتن سرچشمة هستي، هرچه عميق‌تر در جستجو و تحقيقات خود فرو رويم، به خدا خواهيم رسيد. آنوقت خواهيم دانست كه او داراي خصوصيات دوگانة  مذكر و مونث مي‌باشد.

براستي شكل‌گيري هستي چگونه آغاز شد؟ اجازه دهيد كه بحث خدا را براي فقط چند لحظه كنار بگذاريم و به بشريت توجه كنيم. اين واضح است كه انسانها شامل مرد و زن يا فاعل و مفعول هستند. در جهان ماده، مولكولها از آنيون و كاتيون تركيب شده‌اند. تكثير و توليد مثل گياهان از طريق پرچم و مادگي صورت مي‌گيرد. حيوانات به شكل نر و ماده، و انسانها به صورت مرد و زن وجود دارند. اگر آفرينش را مورد بررسي قرار دهيم، چه در جهان ماده، چه در دنياي گياهان و چه در قلمرو حيوانات، مشاهده مي‌كنيم كه (خصوصيات) مثبت و منفي در سطوح بالاتر، از طريق تحليل و جذب (خصوصيات) مثبت و منفي در سطوح پائين‌تر گسترش و توسعه مي‌يابند. علت وقوع اين پديده‌ها چيست؟ شكل‌گيري اين پديده به خاطر آن است كه موجودات هستي مسئول تكامل بشريت (در مقام سروران تمامي آفرينش) هستند. در جهان ماده، مثبت و منفي كه فاعل و مفعول بوده متمركز بر ايده‌آل عشق متحد مي‌شوند و اينگونه مي‌زيند. به همين صورت در قلمرو گياهان، پرچم و مادگي كه فاعل و مفعول هستند، متمركز بر عشق متحد شده، كه اين‌چنين آنها نيز به حيات خود ادامه مي‌دهند. علم داروسازي امروزه مطرح مي‌كند كه حتي باكتريها نيز به شكل مثبت و منفي وجود دارند.

چگونه فاعل و مفعول، يا مثبت و منفي متحد مي‌شوند؟ با بوسيدن؟ عشق يك مفهوم يا يك تصور نيست،‌ بلكه يك واقعيت مهم، اساسي و قابل توجه است. آن واقعيت چيست كه عشق مي‌تواند بر آن ساكن شود؟ ممكن است كه شما از رؤسا و افراد مشهور و مهم باشيد، اما چيزي وجود دارد كه از آن آگاهي نداريد. شما نمي‌دانيد كه چه چيزي از مرد مرد، و از زن زن مي‌سازد. جواب اين است: آلات تناسلي. آيا كسي هست كه از آلات تناسلي تنفر داشته و بيزار باشد؟ اگر به آنها علاقه داريد، ميزان علاقه‌تان چقدر است؟ ممكن است تا به حال ارزش نهادن به آلات تناسلي را خلاف عفت و پاكدامني مي‌دانسته‌ايد، اما از حالا به بعد بايد نسبت به آنها ارزش قائل شويد.

دنيا در آينده به چه صورت خواهد بود؟ اگر دنيائي شود كه بطور مطلق به آلات تناسلي ارزش دهد، آيا آن دنيا خوب است يا بد؟ آيا نابود مي‌شود يا پيشرفت خواهد كرد؟ اين شوخي يا مطلب خنده‌داري نيست. خدا در زمان آفرينش انسان، بيشترين تلاش و تقلاي آفرينندگي خود را در كدام قسمت از بدن انسان تمركز داد؟ چشمها؟ بيني؟ قلب؟ مغز؟ همة اين آلات (اعضاء بدن) سرانجام از بين مي‌روند، اينطور نيست؟

هدف "كانون خانواده براي اتحاد و صلح جهاني" چيست؟ اگر قرار بود بشريت به وراء مقوله‌ها و قواعد سنتي از قبيل فضيلت، پاكدامني، مذهب و همة ديگر هنجارها و معيارهاي بشري برود، اين دنيا چگونه دنيائي مي‌شد؟

حال كه بعنوان زن يا مرد بدنيا آمده‌ايم، مالك (اصلي) آلات تناسلي ما كيست؟ براستي مالك و صاحب آلت تناسلي يك شوهر همسر او، و مالك آلت تناسلي يك زن شوهر او مي‌باشد. ما نمي‌دانستيم كه مالكيت آلت تناسلي از آنِ جنس مخالف است. اين يك حقيقت ساده است و ما نمي‌توانيم آن را انكار كنيم. حتي پس از هزاران سال پيشرفت و ترقي در تاريخ، اين حقيقت عوض نخواهد شد.

هر مردي فكر مي‌كند كه آلت تناسلي‌اش به خود او تعلق دارد، و هر زني فكر مي‌كند كه آلت تناسلي‌اش از آنِ خود اوست. به همين دليل دنيا در حال نابودي است. همه در مورد مسئلة مالكيت آلت تناسلي دچار اشتباه شده‌اند. همة ما فكر مي‌كنيم كه عشق ابدي، مطلق و رؤيائي است، اما وقتي به اين درك واضح و آشكار دست ‌يابيم كه مالكيت عشق ابدي از آنِ جنس مخالف مي‌باشد، دنيا ديگر در موقعيت و وضعيت كنوني‌اش باقي نخواهد ماند. پرفسوران، دكترها، و محققان بيشماري (در جهان امروز) وجود دارند، اما هيچكدام از آنها در بارة اين مسئله فكر نكرده‌اند.

آيا هيچيك از شما مي‌توانيد اين مطلب را انكار كنيد؟ اگر اين مسئله را از والدين‌، پدر بزرگ و مادر بزرگ‌ها، نياكان، و اجداد اولية خودتان، حتي از خدا (كه منشاء هستي است) بپرسيد، همة آنها موافقت خواهند كرد. اين يك قانون جهان‌شمول است. (در آينده) حتي پس از اينكه هستي بيليونها سال به زندگي ادامه دهد، اين قانون (تغيير ناپذير) باقي خواهد ماند. نتيجة طبيعي اين است كه وقتي در مقابل خدا مي‌ايستيد، او پرهيزكاري يا گناهكاري شما را بر طبق اين قانون تغيير‌ناپذير، قضاوت خواهد كرد.

حتي سقوط آدم و حوا، از تخلف در اين قانون سرچشمه گرفته است. هر دوي آنها با اين فكر كه آلت تناسلي‌شان جزء دارائي خودشان است، در اشتباه و گمراهي بودند. آيا خدا آنها را به خاطر تغذيه از يك ميوة لفظي اخراج نمود؟ در اين باره خوب بيانديشيد. خدا يك موجود بي‌احساس نيست. او آنها را اخراج كرد به اين خاطر كه، اساسي‌ترين ضابطه و معياري را زير پا گذاشتند، كه هستي با آن انجام وظيفه مي‌كند. آنها به خاطر خطايشان با آلات اصيل عشق در هيچ جائي از جهان هستي نتوانستند مورد تصديق و استقبال قرار گيرند. در جهان ماده و همينطور در قلمرو گياهان و حيوانات، خصوصيات مثبت و منفي كه همان آلات تناسلي است، بطور وارونه و معكوس براي (زندگي) زوج متقابل عشق مي‌باشد. آدم و حوا اين نكته را نمي‌دانستند.

 دليل وجود آلات تناسلي چيست؟ عشق. مذكر و مؤنث براي يافتن عشق زندگي مي‌كنند. خصوصيات خدا چيست؟ خدا مطلق، يگانه، ابدي و تغيير ناپذير است. سپس، مالك عشق چه كسي است؟ مالك عشق نه مرد و نه زن كه خدا است. خدا و بشريت متمركز بر عشق و از طريق عشق، يكي مي‌شوند. و اين بخاطر آن است كه هم خدا و هم انسان مطلقاً به عشق نياز دارند.

 سپس، خدا خواستار چه نوع عشقي است؟ او خواهان عشق مطلق مي‌باشد. براي شما و من نيز اين چنين است، به همان صورت كه خدا نيازمند و خواستار عشق مطلق، يگانه، تغيير ناپذير و ابدي است، ما هم به عشق مطلق، يگانه، تغيير ناپذير و ابدي نيازمنديم. بنظر مي‌رسد كه همة ما شبيه خدا هستيم.

خدا خودش داراي خصوصيات مذكر و مؤنث يا مثبت و منفي است. موجودات بشري كه بعنوان مفعول واقعي و ذاتي خدا بوجود آمده‌اند، بشكل مرد و زن آفريده شده‌اند. وقتي مرد و زن ازدواج مي‌كنند، بصورت مثبت و منفي اساسي، نمايندة خدا مي‌شوند. اين خواست خدا است كه وقتي ما ازدواج ميكنيم، متمركز بر عشق عمودي خدا، بطور افقي كاملاً متحد شويم.    

جسم انسان افقي و نمايندة زمين است. از طرف ديگر، وجدان عمودي را دوست داشته و همواره در پي چشم انداز‌هاي والا مي‌باشد. اينگونه انسان به سختي در جستجوي نقطه‌اي است كه در آن بتواند با استاندارد عمودي خدا، يكي شود. آن نقطه مي‌بايست يك نقطة مركزي باشد، و مرد و زن بايست در آن نقطه يكديگر را ملاقات كنند. بنابراين زمانيكه فرد با تولد در آن نقطة مركزي و با تجربة عشق كودكانه، عشق برادر و خواهري، و عشق زناشوئي رشد كند، جسم بالغ او نمايندة زمين و روح بالغ او متمركز بر خدا خواهد بود. در اين نقطة نهائي، جسم و روح بطور عمودي و افقي يكي شده، و بدينسان پايه‌اي براي شادي و خوشحالي تأسيس مي‌كنند. تنها در آنجا است كه خدا بعنوان يك وجود مطلق متمركز بر عشق مطلق به وجد در مي‌آيد. مرد و زن نيز بعنوان زوج‌هاي عشق در آنجا در شادي و لذت خواهند بود.

وقتي روابط والدين و فرزند، شوهر و زن، و برادر و خواهر كه بترتيب نمايندة شمال و جنوب، شرق و غرب، جلو و عقب هستند، متمركز برآن نقطة مركزي بطور كامل متحد شوند، يك الگوي ايده‌آل جهاني ايجاد خواهد شد.

به همين دليل در شرق ضرب المثلي وجود دارد كه مي‌گويد، (اتحاد) والدين و فرزندان يك جسم و بدن (واحد) را مي‌آفريند. بعلاوه شرقي‌ها مي‌گويند كه شوهران و زنان، و برادران و خواهران نيز يك بدن واحد را تشكيل ميدهند. پايه و اساس آن حكمت سنتي چيست؟ چنين چيزي زماني امكان‌پذير مي‌شود كه سه نوع رابطة متمركز بر عشق راستين، در همة جهت‌ها توسعه و گسترش پيدا كرده و يك جسم كروي را تشكيل دهند. تنها يك مركز بايد وجود داشته باشد. و چون در واقعيت اين روابط داراي يك مركز مشترك هستند، اتحاد امكان پذير است. رابطة بين خدا و بشريت، رابطة والدين- فرزندي بوده و از اينرو متمركز بر عشق راستين، خدا و انسان بايد يكي شوند.

اميال بشر تا چه اندازه عالي و بلند مرتبه هستند؟ ذات شما مي‌خواهد كه به بالاتر از خدا دست يابد. مهم نيست كه فرد تا چه اندازه پست و پائين مرتبه است، او مي‌تواند جهاني حتي بزرگتر از دنياي مورد نظرخدا آرزو كند. شما در مقام پسران و دختران دوست داشتني خدا، اگر به او بگوئيد، "پدر لطفاً بيا !" آيا او نخواهد آمد؟ مهم نيست كه همسر يك مرد چقدر زشت است، اگر آن مرد همسر خود را واقعاً دوست داشته باشد، هر وقت كه همسرش او را فرا خواند، بطور طبيعي پيروي خواهد كرد. با اتحاد متمركز بر عشق راستين، شوهر به اشارة همسرش پاسخ خواهد داد، بزرگتر از فراخواني كوچكتر، و كوچكتر از فراخواني بزرگتر تبعيت خواهند كرد، و هيچ كدام از آنها هرگز نمي‌خواهند كه از يكديگر جدا شوند.  

اگر خدا تنها است، آيا احساس تنهائي مي‌كند يا نه؟ چگونه مي‌توانيم بدانيم كه او احساس تنهائي مي‌كند؟ آيا داراي عشق هستيد؟ آيا داراي زندگي هستيد؟ آيا داراي اسپرم و تخمك هستيد؟ آيا داراي وجدان هستيد؟ شما تصديق مي‌كنيد كه داراي همة اينها مي‌باشيد، اما آيا عشق را ديده‌ايد؟ آيا زندگي را ديده‌ايد؟ آيا نسب خوني را ديده‌ايد؟ آيا وجدان را ديده‌ايد؟ آيا هرگز اين جيزها را لمس نموده‌ايد؟ شما از وجود و حيات آنها اطلاع داريد، اما نمي‌توانيد آنها را لمس نموده يا ببينيد. شما بر اساس بينش و شهود دروني خود نسبت به وجود آنها آگاه هستيد. بطور مشابه، اگر چه خدا را نديده يا لمس نكرده‌ايد، نمي‌توانيد بگوئيد كه او وجود ندارد. چه چيزهائي اهميت بيشتري دارند، آنهائي كه مرئي هستند يا آنهائي كه نامرئي‌ هستند؟ مطمئنم، تشخيص مي‌دهيد كه نامرئي‌ها نسبت به مرئي‌ها اهميت بيشتري دارند. شما مي‌توانيد پول، موقعيت‌ و افتخارات (مادي و ظاهري) را لمس كرده يا ببنيد، اما نمي‌توانيد عشق، زندگي، نسب خوني، و وجدان را لمس كرده يا ببنيد. همة ما داراي آنها هستيم، اما چرا نمي‌توانيم آنها را ببنيم؟ زيرا آنها با ما يكي (يگانه) هستند. وقتي روح و جسم در هماهنگي مطلق قرار گرفتند، آنها را احساس نمي‌كنيد.

آيا پلك زدن چشم‌هاي خود را احساس مي‌كنيد؟ سعي كنيد تعداد پلك زدن‌ها را براي سه ساعت بشماريد. آيا تعداد دم و بازدم هر روز خود را مي‌شماريد؟ با دست راست، سمت چپ سينة خود را لمس كنيد، آيا احساس مي‌كنيد كه چيزي ضربه ميزند؟ شما ضربان قلب خود را احساس مي‌كنيد. در طول روز چند بار ضربان قلب خود را مي‌شنويد؟ با استفاده از يك گوشي طبي، ضربة قلب شما مثل انفجار يك بمب است. اما وقتي سرمان شلوغ بوده و مشغول باشيم، هفته‌ها و ماهها مي‌گذرد، بدون آنكه احساسي از آن داشته باشيم. در اين مورد خوب فكر كنيد! ما نشستن يك حشرة كوچك بر روي سر خود را سريعاً احساس مي‌كنيم، اما نمي‌توانيم ضربان قلب خود را احساس كنيم، حتي وقتيكه صدايش صدها بار بزرگتر از سبكي وزن يك حشره است. دليلش اين است كه ما با جسم خودمان يكي هستيم.

مايلم چند مثال براي شما مطرح كنم، اگر چه ممكن است فكر كنيد كه بيان مسائلي اينچنين گستاخي است. شما هر روز از توالت استفاده مي‌كنيد. آيا در حال تخلية مدفوع بدن خود از ماسك ضد گاز استفاده مي‌كنيد؟ اين يك مسئلة خنده‌دار نيست بلكه خيلي جدي است. زمانيكه در نزديكي يك شخص ديگري قرار داريد كه در حال تخلية شكم خود مي‌باشد، سريعاً به اندازة كافي از او فاصله مي‌گيريد، اما وقتي بوي مدفوع خود شما به مشامتان مي‌رسد، حتي به آن توجه نمي‌كنيد. به دليل اينكه مدفوعات (بدن شما) با جسم شما يكي است، به همين خاطر كثيفي آن را احساس نمي‌كنيد.

وقتي جوان بوديد، آيا هرگز خلط (مادة لزج) خشك شدة بيني خود را مزه كرده‌ايد؟ شيرين است يا شور؟ شور است، اينطور نيست؟ از آن جائي كه مي‌توانيد پاسخ دهيد، نشان ميدهد كه بايد آن را مزه كرده ‌باشيد‍‍‍‍! چرا احساس نكرديد كه كثيف است؟ دليلش اين است كه آن (خلط) قسمتي از جسم شما است. رورند مون چيزي را كشف كرده‌ كه هيچكسي در دنيا آن را نمي‌دانسته (و به آن فكر نكرده‌) است.

وقتيكه با خلط سرفه مي‌كنيد، گاه موارد آن (خلط) را غورت مي‌دهيد، اينطور نيست؟ خود شما چطور؟ آيا هرگز آن را تجربه كرده‌ايد؟ صادق باشيد. چرا كثيفي آن را احساس نمي‌كنيد؟ به خاطر اينكه خلط گلوي شما با جسم خود يكي است. همة ما در طول روز سه بار غذا مي‌خوريم:‌ صبحانه، ناهار، و شام. اگر به 30 سانتيمتر پائين‌تر از دهان خود مراجعه كنيد، يك كارخانة كودسازي وجود دارد. ما با سه بار تغذيه در طول روز، مواد خام براي كارخانه‌هاي كودسازي فراهم مي‌كنيم. حالا، با دانستن اين مطلب، آيا هنوز مي‌توانيد با قاشق و چنگال غذا برداشته و ميل بفرمائيد؟ همگي مي‌دانيم كه در درون معدة ما يك كارخانة كودسازي وجود دارد، اما بدون هيچ احساسي از حضورش به زندگي ادامه مي‌دهيم. چرا آن را احساس نمي‌كنيم؟ چون با آن يكي هستيم. به همين شكل، ما داراي عشق، زندگي، نسب، و وجدان مي‌باشيم، اما چون آنها در يك هماهنگي با ما يگانه هستند، احساسشان نمي‌كنيم. و بهمين دليل فشار فضا را نيز كه ما را احاطه كرده، احساس نمي‌كنيم.

درست مثل ما، خدا داراي عشق، زندگي، نسب، و وجدان است، اما خودش نمي‌تواند آنها را احساس كند. خدا نمي‌تواند آنها را احساس كند، زيرا آنها كاملاً در هماهنگي و اتحاد هستند. بهمين علت او به يك زوج مفعولي نياز دارد. با توجه به اين ديدگاه، ضرورت و لزوم يك زوج مفعولي را درك مي‌كنيم. وقتي كسي تنها است، نمي‌تواند خودش را  احساس كند. اما وقتي يك مرد در برابر يك زن، و يك زن در برابر يك مرد ظاهر مي‌شود، تحريك عشق و نسب خوني بسان رعد و برقي، منفجر شده و فوران مي‌كند. شما بايد در مورد اين مسئله بيدار و آگاه باشيد. ما بدون دانستن اين حقيقت زندگي مي‌كرده‌ايم. انسان درك نكرده‌بود كه خدا به زوج مفعولي عشق خود نياز دارد.

حال زوج مفعولي عشق خدا كيست؟ آيا يك ميمون است؟ اگر بشريت موجودات معلولي مي‌باشند، آيا ميمونها مي‌توانند علت بوجود آمدن ما باشند؟ آيا ميمونها مي‌توانند اجداد و نياكان ما باشند؟ حتي فكر چنين مهمل و چنين حرف پوچي را به خود راه ندهيد. براي اينكه زندگي بتواند از شكل يك تك سلولي (آميب) آغاز شده و به شكل انساني برسد، مي‌بايست از طريق دروازه‌هاي عشق در هزاران سطوح مختلف آن عبور كند. آيا زندگي بطور اتوماتيك‌وار و خود به خود توسعه مي‌يابد؟ مطلقاً اينطور نيست. در مورد همة حيوانات مشابه است. دسته بندي (تناوب) انواع، خيلي جدي و صريح بوده، و هيچ كسي نمي‌تواند در جدائي و تفكيك انواع، دست برده و دخالتي كند.

اگر ماده‌گرا‌ها كه معتقد هستند، ميمونها اجداد ما مي‌باشند، يك انسان و يك ميمون را بهم پيوند زنند، فكر مي‌كنيد كه آيا يك شكل تازه‌اي از زندگي پديدار مي‌شود؟ مهم نيست كه چند هزار سال به (انجام) آن مبادرت ورزند، اين مسئله بي‌نتيجه خواهد ماند. براستي چرا اين كار نتيجه‌اي نخواهد داشت؟ بايد در اين مورد بيانديشيد.

خدا به چه چيزي نياز دارد؟ خدا به كدام قسمت از جسم شما بيشترين نياز را دارد؟چشمهاي شما؟ دست‌ها؟ پنج حس شما؟ خدا در درون خودش داراي خصوصيات مذكر و مؤنث مي‌باشد، اما براي زيستن بعنوان يك پدر، وجود او يك وجود مذكر و فاعلي است. با حفظ اين مطلب در ذهن خود، آيا نمي‌توانيم بگوئيم كه خدا به يك زوج (مفعولي) عشق نياز دارد؟

حال چه كسي يا چه چيزي در ميان آفرينش او مي‌تواند، مفعول عشق او شود؟ آيا يك مرد خودش به تنهائي مي‌تواند؟ يا يك زن تنها مي‌تواند مفعول عشق خدا شود؟ خدا در پي چه نوع زوج يا مفعولي مي‌باشد؟ آيا خدا به زوجي با ثروت بسيار نياز دارد؟ آيا به يك همقطار دانش و معرفت يا يكي از قدرت‌هاي بزرگ نياز دارد؟ نه، هيچكدام از اينها مهم نيستند. خدا خواستار يك مفعول عشق است. به اين منظور خدا مي‌خواهد متمركز بر جايگاهي كه مرد و زن از طريق آلات تناسلي‌شان يكي و متحد مي‌شوند، ظاهر شده و ما را ملاقات كند.

چرا آن جايگاه (مورد نظر خدا)، نقطه‌اي است كه مرد و زن متمركز برخدا يكي مي‌شوند؟ زيرا عشق مطلق است، و آن جا مكاني است كه مرد و زن داراي ميل و نياز مطلق براي يكي شدن هستند. با نگاهي افقي، مرد كه داراي خصوصيت مثبت است، به آن مركز نزديك مي‌شود، زن نيز كه داراي خصوصيت منفي است به آن مركز نزديك مي‌شود. در درون خدا همچنين، خصوصيات مذكر و خصوصيات مؤنث بعنوان مثبت و منفي بهم مي‌پيوندند. آن اتحاد در درون خدا، بعنوان يك مثبت بزرگتر، با يك منفي بزرگتر (شكل گرفته از اتحاد مرد و زن) متحد مي‌شود. حال سؤال در مورد شرطي است كه بوسيلة آن، اين اتحاد صورت مي‌گيرد.

ازدواج چيست؟ چرا ازدواج مهم است؟ ازدواج اهميت دارد چرا كه جاده‌ايي براي يافتن عشق است، جاده‌ايي براي آفرينش زندگي است، جاده‌ايي است كه در آن زندگي يك مرد و زندگي يك زن، يكي مي‌شود. و آن جائي است كه نسب خوني يك مرد با نسب خوني يك زن تركيب مي‌شود. تاريخ از طريق ازدواج پديد مي‌آيد، و از ازدواج ملتها ظاهر شده و يك دنياي ايده‌آل آغاز مي‌شود. بدون ازدواج هيچ معنائي براي حيات افراد، ملتها و دنياي ايده‌آل وجود ندارد. فرمول و قاعده اين است: مرد و زن بايد بطور مطلق يكي شوند. والدين و فرزندان بايد با خدا يكي شده، به خدا عشق ورزيده، و با خدا زندگي كرده و بميرند. وقتي مرده و به دنيا روح رفتند، آن مكان، جائي است كه بهشت خوانده مي‌شود. اما تا بحال هيچ فرد، خانواده و ملتي وجود نداشته ‌است كه به آن ايده‌آل دست يافته باشد، دنيا و بشريت آن ايده‌آل را تأسيس نكرده‌اند، و به همين علت پادشاهي ايده‌آل و مورد نظر خدا، خالي (از سكنه) است. همة مردمي كه تا بحال مرده‌اند، به جهنم سقوط كرده‌اند. و هيچ كسي وارد پادشاهي بهشت نشده‌ است.

با توجه به اين نكته مي‌توانيم بفهميم كه (چرا) عيسي بعنوان نجات دهندة بشريت آمد، اما نتوانست وارد پادشاهي بهشت شود، و در عوض به فردوس رفت. عيسي براي ورود به پادشاهي بهشت مي‌بايست يك خانواده تشكيل مي‌داد. بهمين دليل عيسي مي‌خواهد دوباره ظهور نمايد. قرار بود كه او ازدواج نموده، خانواده تشكيل داده، در آن خانواده با خدا زيسته و به او خدمت نموده و سپس با آن خانواده وارد پادشاهي بهشت شود. او نمي‌توانست خودش تنهائي وارد حوزة پادشاهي بهشت شود. به اين خاطر در كتاب مقدس گفته شده‌است ، "... و آنچه بر زمين ببندي در آسمان بسته گردد و آنچه در زمين گشائي در آسمان گشوده شود." ما مي‌بايست مشكلات روي زمين را حل و فصل و بازسازي كنيم. از آنجائيكه بيماري بر روي زمين پايه‌ريزي شده‌است، بر روي زمين نيز مي‌بايست معالجه شود.

بشريت به واسطة سقوط، نزول كردند، و اينگونه ما در حوزة سقوط ساكن شده‌ايم. ما بدون تأسيس پايه براي صعود و رفتن به وراء اين حوزه، قادر نيستيم كه به پادشاهي بهشت وارد شويم. مهم نيست كه تا چه اندازه دشوار خواهد بود، اما انسان در حوزة سقوط بايد آن حوزه را نابود كند. به اين خاطر عيسي گفت:  "... زيرا هر كس بخواهد جان خود را برهاند آن‌را هلاك سازد اما هر كه جان خود را بخاطر من هلاك كند آن ‌را دريابد." براي عبور از اين جادة مرگ، ما بايد وارد آن شده، در آن گام نهاده و با به خطر انداختن تمامي زندگي خود، از آن عبور كرده، و صعود كنيم.

خانواده‌هاي شما در حوزة سقوط هستند، اقوام و ملتهاي شما نيز همينطور در حوزة سقوط مي‌باشند. شما بايد تقلا و كشمكش بسيار داشته و پيروز شويد. سقوط در خانوادة آدم صورت گرفت. آيا آدم و حوا قبل يا بعد از اخراج از باغ عدن، داراي فرزند بودند؟ آنها بعد از اخراج، داراي فرزند شدند، و در واقع بدون هيچگونه ارتباطي با خدا، خانواده تشكيل دادند. بدون دانستن اين مطلب، چگونه مي‌توانيد به پادشاهي بهشت برويد؟ غيرقابل تصور است، با ناداني و جهل نمي‌توانيد به كمال ايده‌آل دست يابيد. اين اخطار من به شما است. 

براي يافتن درستي يا نادرستي كلام رورند مون، دعا كنيد. هيچ كس نمي‌داند كه در جستجو و كشف اين راه چقدر سختي و مشقت تحمل كرده‌ام، اگر چه هيچ خطا و گناهي مرتكب نشدم ، اما براي يافتن اين راه، در شش زندان مختلف به بند كشيده شدم. من با اين حقيقت قادر هستم كه بايستم و جوانان با ارزش (دنيا) را آموزش دهم. بعضي از افراد مي‌گويند كه من جوانان را شستشوي مغزي مي‌دهم، اما در واقع آنها را با حقيقت منطقي تعليم داده و روشن مي‌سازم. (در اين مورد) افراد بي‌ايمان سكوت كرده‌اند، چون در مخالفت با حقيقت، در اثبات علمي و منطقي عدم وجود خدا، شكست خوردند. از طرف ديگر، بخاطر اينكه طرز فكر و انديشة ما با ديگران متفاوت است، مذاهب با كافر و ملحد خواندن ما، سعي در بدام انداختن و نابودي ما دارند. اما اين مكتب و روش زندگي باصطلاح مرتد و بدعت گذار، در حوزة حقيقت الهي قرار دارد.

شيطان از هر آنچه كه در حوزة الهي است، تنفر دارد، و خدا از هر آنچه كه در حوزة شيطاني است، تنفر دارد. آيا در دنيا كسي رورند مون را دوست داشته است؟ شما تنها بر اساس آموختن آنچه كه رورند مون در حال انجام آن است، به اينجا آمده‌ايد. اينطور نيست ، آيا همينطوري آمده‌ايد؟

جوانان در كشور اتحاد جماهير شوروي سابق، همچنين آنچه را كه رورند مون انجام مي‌دهد، ديده و آموخته‌اند. آنها با زندگي در يك خلاء ايدئولوژيكي،‌ اكنون بطور عقلاني بوسيلة كتابهاي اخلاقي وسيع و جهان شمول در مدارس راهنمائي، دبيرستان‌ها، دانشگاهها، و حتي در زندانها، خودشان را با ديدگاه و انديشة هماهنگ مجهز مي‌كنند. 3600  مدرسه در اين كشور از چنين كتاب‌هائي استفاده مي‌كنند. آنها معتقدند كه آموزش‌هاي من، تنها راه براي غلبه بر تأثيرات فاسد و رو به انحطاط فرهنگ غربي همجنس بازي و روابط آزاد جنسي مي‌باشد. آنها اعلام مي‌كنند: "ما بايد از آمريكا كه با رورند مون مخالفت مي‌كند، تفوق جوئيم." آنها مي‌خواهند در حمايت از رورند مون از آمريكائي‌ها پيشي گيرند.

آيا خدا را دوست مي‌داريد؟ آيا خدا با ديدن رورند مون در انجام اين كارها خوشحال است؟ آيا آموزشها و تعاليم واتيكان با تعاليم رورند " شوللر " كه خود در مجمع افتتاحية كانون خانواده براي صلح و اتحاد جهاني شركت جست، مي‌تواند هماهنگي داشته باشد؟ تعاليم آنها متفاوت است، خب از خدا بپرسيد كه تعاليم چه كسي درست است. چه منفعتي نسيب من خواهد شد، وقتي به شما مي‌گويم، درك و فهم شما از عيسي و مريم مقدس نادرست است؟ اما شما بايد يك حقيقت خيلي واضح و آشكار را درك نمائيد: "بدون گشايش بر روي زمين، در بهشت نيز گشوده نخواهد شد." رورند مون كه اين حقيقت را خيلي پيش از اينها در سالهاي جواني مي‌دانست، براي قدم نهادن در اين راه و آزادسازي آنان (عيسي و مريم) تمامي زندگي‌اش را وقف كرده‌ است.  

آيا عيسي مي‌بايست ازدواج مي‌كرد؟ او مي‌بايست ازدواج مي‌كرد. آيا عيسي يك مرد است يا يك زن؟ اگر يك زن مقدس وجود داشته باشد، آيا عيسي مايل به ازدواج با او نيست؟ خدا در زمان آفرينش آدم و حوا، آلات تناسلي مخصوص‌شان را به آنها اعطاء نمود. چرا او بايد چنين كاري كرده باشد؟ آيا وقتي آنها به بلوغ دست مي‌يافتند، خدا آنان را به ازدواج يكديگر در مي‌آورد يا نه؟

مشكل (اساسي) در سقوط آنها نهفته‌است. بواسطة سقوط نسب خوني الهي آنها، به نسب خوني شيطاني مبدل شد. به اين خاطر خدا آنها را از باغ عدن بيرون كرد. در اصل قرار بود آدم و حوا در مقام عروس خدا، جسم خدا شوند. سقوط در يك جهت، همانطور كه آنها (آدم و حوا) بسان دشمنان خدا رفتار كردند، باعث بروز يك بيماري در درون جسم و ايده‌آل خدا شدند. آيا مي‌توانيد تصور كنيد كه وقتي خدا ناظر آن اتفاق بود، قلباً چقدر رنج كشيد؟ سقوط بشر، قبري است كه شما خودتان را درآن بخاك مي‌سپاريد. سقوط يك عمل در جهت سلب مالكيت، ريشة فحشاء و همچنين سرچشمة فرد‌گرائي بود.

امروز آمريكا چگونه ملتي است؟ ملتي بشدت فردگرا شده‌است، ملتي كه مردمش در پي دلبستگي‌هاي خصوصي، زياده‌روي‌هاي بسيار، پرخوري، و انجام روابط نامشروع جنسي هستند. آيا خدا از اين چيزها خوشش مي‌آيد؟ هدف اينچنين فردگرائي شديدي چيست؟ آنها بهشت، زمين، دنيا، ملت، جامعه، بستگانشان، و حتي پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها‌شان را ترك گفته‌اند، در وراء آن، آنها والدين و برادران و خواهران خود را از دست داده‌اند. اينگونه مثل هيپي‌ها سرگردان بوده، در موقع بارش باران و برف بدون داشتن سرپناهي، بسان كولي‌ها زندگي ميكنند. اينچنين براي پايان دادن به زندگي خود به خودكشي كشيده مي‌شوند. اين نتيجه و هدف فردگرائي است.

ذات اصيل (انسان) نمي‌خواهد از اين فردگرائي افراطي و سرافرازي مضحك پوشيده و پنهاني حمايت كند. ذات اصيل ميخواهد با دريافت عشق از هستي، ملت، روستاهاي ما، و والدين ما، زندگي كند. اما بخاطر اينكه مردم در مسيري متضاد گام بر‌مي‌دارند، وجدانشان غيرعادي شده و در درون خود، تضادي را با ذات اصيل خود احساس مي‌كنند. بدينسان تعداد بيشتري از مردم به جاي ادامه به زندگي، ميميرند. در واقع با استعمال مواد مخدر، مرتكب خودكشي مجازي و معنوي مي‌شوند. ما شاهد حقيقتي هستيم، كه اينچنين ثابت گرديده‌ است، "آنچه را درو خواهي كردكه كاشته‌اي!"

چه دانه و تخمي را آدم و حوا در باغ عدن كاشتند؟ آن تخم، تخم رابطة نامشروع جنسي بود. آيا مي‌توان آن را انكار كرد؟ اين دليلي بود كه بخاطر آن، آنها قسمت پائين بدن (آلات تناسلي) خود را پوشاندند. آيا اين درست نيست كه حتي كودكان بعنوان مثال، پس از خوردن از خوراكي‌ها‌ئي را كه والدينشان پنهان كرده‌بودند، مي‌دانند كه بايد خود را پوشانده و پنهان كنند؟ اين يك عكس العمل طبيعي سرشت بشري است. اگر ميوة درخت معرفت خوب و بد يك ميوة لفظي بود، آدم و حوا مي‌بايست دهان و يا دست‌هاي خود را مي‌پوشاندند. پس چرا آنها قسمتهاي پائين بدن (آلات تناسلي) خود را پوشانيدند؟

رورند مون يك مرد باهوش است. من اينكار را انجام نميدهم، بخاطر اينكه نسبت به شما پست و پائين مرتبه‌تر هستم! اين انكار ناپذير است كه سقوط در نتيجة يك عمل گناه‌آلود زنا صورت گرفته‌ است. براي جبران سقوط آدم و حوا، اين بسيار منطقي است كه بگوئيم: ما بايست راهي را با 180 درجه تفاوت نسبت به مسير سقوط پيش گيريم. ما بواسطة سقوط، در مسيري به سوي جهنم، يك نسب خوني را  به ارث برده‌ايم. به همين علت نجات دهنده (والدين راستين) بايد بيايد.

والدين راستين بعنوان صاحب و مالك مي‌آيند، كساني كه مي‌بايست در باغ عدن خانواده تشكيل ميدادند، آنچنان كه خدا در آغاز قصد انجام آن را داشت. ما مي‌بايد اين مطلب را بروشني درك كنيم. آنها اول بايد يك خانواده تشكيل دهند كه در خدمت خدا باشد، و سپس توسط اين خانواده بايد يك ملت تأسيس كنند. بنابراين خانواده كليد است. متمركز بر خانوادة ناجي بايد يك مرحلة پيوندزني وجود داشته باشد. مشكل اين است، "چه كسي مي‌تواند انسان را از اين دنياي مرگ نجات دهد؟" به همين خاطر راههاي متضاد اتخاذ مي‌شوند.

نظري به عهد قديم بياندازيد. پرداخت غرامت از طريق اصل "چشم بجاي چشم، و دندان بجاي دندان" صورت مي‌گرفت. به ربكا همسر اسحق بنگريد. آيا او كسي نيست كه با فريب دادن عيسو پسر بزرگش و اسحق همسرش، بركت را براي يعقوب ربود؟ چرا خدا چنين زني را دوست مي‌دارد؟ چطور مي‌توانيم به چنين خدائي ايمان داشته باشيم؟ هيچ كسي به اين سؤالها پاسخ نگفته‌ است. رورند مون اولين كسي است كه پاسخها را يافته‌ است، زيرا او تنها كسي است كه همة اسرار خدا را مي‌داند.

حالا بيائيم خط مرزي بين بهشت و جهنم را پيداكنيم. آيا اين خط در بالا، در هوا است؟ كجاست؟ آن خط مرزي، آلت تناسلي شما است. اين يك مسئلة جدي است. اين مسئله بهشت و زمين را واژگون كرده‌ است. چه كسي مي‌تواند اين را انكار كند؟ اين مسئله در فصل دوم (سقوط بشر) در اصل الهي، (تعاليم رورند مون) توضيح داده شده‌است. اگر در اين مورد شك و ترديدي داريد، از خدا بپرسيد. شما نمي‌توانيد اصل الهي رورند مون را كه شامل مطالبي وراي وسيعترين رؤياهاي شما است و با توضيحاتي منطقي در ساختار و تركيبي بسيار منظم ارائه شده، انكار كنيد.

اگر در اين فكر هستيد كه رورند مون به بهشت خواهد رفت يا به جهنم، لطفاً بميريد و به دنياي روح برويد. آنچه را كه مي‌گويم در آنجا خواهيد ديد. اگر از صحبت‌هاي امروز من عصباني هستيد، مي‌توانيد با ارتكاب به خودكشي، سريعتر به دنياي روح برويد، آنجا واقعاً متوجه (همه چيز) خواهيد شد. شما بايد تشخيص دهيد كه رورند مون براي يافتن اين راه، صدها بار بر مرگ غلبه كرده و خدا به خاطر او صدها بار به گريه نشسته‌ است. در تاريخ بشري هيچ فردي بيشتر از رورند مون خدا را دوست نداشته‌ است. به همين دليل حتي اگر دنيا سعي در نابودي من داشته باشد، نابود نخواهم شد، زيرا خدا از من حمايت مي‌كند. اگر به حوزة حقيقت از تعاليم رورند مون قدم بگذاريد،  شما نيز از حمايت‌هاي خدا بهره‌مند خواهيد شد.

وقتي آلت تناسلي درست مثل يك شخص نابينا كه بي‌اراده و بدون جهت سرگردان است، مورد استفاده قرا گيرد، بدون هيچ شك و ترديدي شما را به جهنم (همانند صاحبش) سوق خواهد داد. به همين شكل، وقتي شخصي آلت تناسلي‌اش را بر طبق استاندارد عشق مطلق خدا، مورد استفاده قرار دهد، به بالا به بهشت هدايت خواهد شد. اين يك نتيجة واضح و روشن است.

امروزه ما با مشكلات جدي جوانان روبرو هستيم، زيرا آدم و حوا در باغ عدن، تخم رابطة نامشروع جنسي را در ساية سقوط، در سالهاي جواني خود كاشتند. در نتيجه در فصل برداشت محصول، آخر زمان، بايد پديده‌هاي جهاني و شايع روابط نامشروع جنسي در ميان نوباوگان و جوانان وجود داشته باشد.

شيطان مي‌دانست كه نجات دهنده، براي نجات انسان‌هاي در حوزة سقوط، با استراتژي (به بالا كشيدن آنها به حوزة عشق مطلق، متمركز بر عشق راستين خدا) در آخر زمان دوباره ظهور خواهد كرد. شيطان نمي‌تواند بجز فحشاء و بي بند و باري هيچ استاندارد ديگري بيابد، استانداردي كه بزرگ فرشته در باغ عدن ارائه داد. به همين جهت، مي‌بينيم كه تمامي دنيا برهنه و لخت شده و با روابط نامشروع جنسي بسوي مرگ بزور بجلو رانده مي‌شود. تمامي بشريت بعنوان بازماندگان بزرگ فرشته، در آخر زمان به گام نهادن در اين راه مجبور گرديده‌اند. چون انسان‌هاي امروز از نسل آدم و حوائي هستند، كه در باغ عدن تحت سلطة شيطان سقوط كردند، شيطان در برابر خدا گستاخانه اعلام مي‌كند كه حق دارد تا هر آنچه بخواهد، با تمامي مردان و زنان جهان انجام دهد.

خدا مي‌داند كه شيطان چه مي‌خواهد. او مي‌خواهد از طريق روابط جنسي آزاد، تمامي افراد را تا آخرين نفر از بازگشت بسوي خدا باز دارد. بعبارت ديگر او مي‌خواهد تمامي بشريت را نابود كرده و جهنم روي زمين را بوجود آورد. آيا دنيائي را كه ما امروز در آن زندگي مي‌كنيم، جهنم (روي زمين) نيست؟ بنابراين با پيروي از مسيري با 180 درجه اختلاف نسبت به جهت اين جهنم روي زمين، جادة بهشت را خواهيم يافت. وقتي نجات دهنده در ظهور دوباره ‌بيايد، به منظور نجات دنيا و هدايت بشر بسوي بهشت، راهي با همين درجه تفاوت به ما نشان خواهد داد.

اين جادة متفاوت 180 درجه‌اي در مقابل روابط جنسي آزاد كدام است؟ مسير روابط جنسي نامشروع به خاطر والدين دروغين و شيطاني شكل گرفت. از اينرو والدين راستين بايد بيايند تا مسير نادرست را تصحيح و درست كنند، خدا نمي‌تواند دخالت كند. هيچ نوع قدرت سياسي، اقتصادي، نظامي يا هيچ نوع اختياري نمي‌تواند آن را انجام دهد. اين (راه) توسط والدين شيطاني شكل گرفت، بنابراين به والدين راستين نياز است تا با چاقوي جراحي آن را شكافته و قطع‌ نمايند. والدين راستين بايد با چاقوي جراحي خود، عمل جراحي را انجام دهند، اين تنها راهي است كه بشريت مي‌توانند در آن نجات يابند.

كسي كه مرتكب گناه مي‌شود بايد غرامت آن گناه را بپردازد. در خانواده بود كه ازدواج شيطاني صورت گرفت و نسب خوني را 180 درجه فاسد كرد. از اينرو والدين راستين بايد بيايند و به منظور بازگشائي راهي بسوي بهشت، ازدواجي را ارائه دهند كه (با نوع شيطاني آن) 180 درجه تفاوت دارد.

خدا از آدم و حوا چه انتظاري داشت؟ خدا از آنها، احساسات و روابط جنسي مطلق (سكس مطلق) را انتظار داشت. شما نيز لطفاً اين حقيقت را فراگرفته و با خود به كشورتان بازگردانيد. اگر شما در كشورتان گردهمائي‌هائي در جهت حفاظت از روابط جنسي مطلق بوجود آوريد، خانواده‌ها و ملت شما مستقيماً به بهشت خواهند رفت. وقتي روابط جنسي مطلق وجود داشته باشد، خود به خود يك زوج مطلق نيز عرض اندام خواهد كرد. و كلماتي نظير فحشاء، همجنس بازي و غيره بطور طبيعي ناپديد خواهند شد.

رورند مون براي ايجاد اين كانون در سطح جهاني، تمامي زندگي‌اش را در مسير غلبه بر راه رنج و عذاب زيسته است. حالا براي او زمان آن فرا رسيده است تا شيپور هياهوي پيروزي را نواخته و همة دنيا را بحركت درآورد. به اين خاطر در برابر خداوند بسيار سپاسگزارم.

خانواده سنگ بنا را درمسير صلح جهاني پي‌ريزي مي‌كند. همچنين خانواده مي‌تواند اين راه را از بين ببرد. اين خانوادة آدم بود كه در آن، نابودي پايه‌هاي اميد و شادي بشر شكل گرفت. ازاينرو وقتي كه ما كانون خانواده براي اتحاد و صلح جهاني را تأسيس مي‌كنيم، يك راه با180 درجه تفاوت نسبت به جهت دنياي شيطاني گشوده خواهد شد، و براي اين ما نمي‌توانيم از بيان تشكر و سپاس در برابر خدا، خودداري كنيم. براستي بدون پيروي از اين راه، آزادي، شادي يا ايده‌آل وجود ندارد.

آرزومندم كه شما بر آلت تناسلي مطلق، آلت تناسلي يگانه، و آلت تناسلي ابدي متمركز شده، و از آن در جستجوي خدا استفاده كنيد. بايد درك كنيد كه اين آلت، بايد پاية عشق، زندگي، نسب خوني و وجدان شود. همچنين بايد بفهميم كه پادشاهي خدا بر روي زمين و در بهشت متمركز بر اين پايه آغاز خواهد شد.

اگر تمامي مردان و زنان بپذيرند كه آلت تناسلي‌شان به زوج‌شان تعلق دارد، وقتي عشق همسر خود را دريافت مي‌كنيم، همگي سر تعظيم فرود آورده و فروتن خواهيم بود. عشق تنها از جانب زوج‌تان بسوي شما مي‌آيد. هيچ نوع عشق ديگري جز عشق براي خاطر ديگران وجود ندارد. بايد بخاطر بسپاريم كه تنها در جائيكه مطلقاً براي ديگران زندگي كنيم، مي‌توانيم عشق مطلق را بيابيم. وقتي به خانه بازمي‌گرديد، بايد انتظار شروع يك جنگ بر عليه دنياي شيطاني را داشته باشيد.

به هر جائيكه مي‌رويد، لطفاً سعي كنيد، پيام رورند مون را ازطريق تلويزيون يا ديگر رسانه‌هاي گروهي پخش كنيد. شما هرگز نابود نخواهيد شد. چه نيروئي مي‌تواند اين دنياي جهنمي را واژگون كند؟ دستيابي به اين امر امكان پذير نيست، مگر اينكه آلات تناسلي ما بر طبق يك استاندارد ابدي، تغيير ناپذير، يگانه و مطلق متمركز بر عشق خدا كه ابدي، تغيير ناپذير، يگانه، و مطلق است، مورد استفاده قرا گيرد. خدا مالك اصيل آلات تناسلي است.

بيائيم همه باهم براي اين انگيزة عمومي به پيش برويم. بيائيم همگي پيشقراولاني شويم كه عشق راستين خدا را با خود به همه جا مي‌برند. اين مأموريت اساسي كانون خانواده براي اتحاد و صلح جهاني است. حالا لطفاً به خانه‌هاي خود بازگشته و به زوج‌تان تصريح كرده، شهادت دهيد كه آلات تناسلي شما ابدي، تغيير ناپذير، يگانه، و مطلق است و اعلام نمائيد كه آلت تناسلي شما از آنِ همسرتان، و چيزي را كه تا بحال همسرتان بخوبي از آن محافظت كرده‌، براستي از آنِ شما مي‌باشد. و لطفاً پيمان ببنديد كه زندگي خود را در قدرداني و خدمت ابدي به همسرتان خواهيد زيست. خدا در چنين خانواده‌هائي بطور ابدي ساكن شده، و متمركز بر آنها، خانوادة جهاني شروع به تكثير و توسعه خواهد كرد. صميمانه اميدوارم  كه هر كدام از شما در مراسم بركت ازدواج سه ميليون و ششصد هزار زوج شركت نمائيد. با اين اقدام، شما خانوادة راستيني را تشكيل خواهيد داد كه مي‌تواند در پادشاهي خدا بر روي زمين تثبيت گردد.        

بسيار سپاسگزارم

 

 

 

خانوادة راستين و هستي راستين

متمركز بر عشق راستين

 

 

 

 

 

امروز همانطور كه پانزدهمين سالگرد تأسيس واشنگتن تايمز را جشن مي‌گيريم، نمي‌توانم جلوي احساسات عميق خود را بگيرم. پانزده سال پيش وقتي جهان در امواج طوفاني جنگ سرد غوطه‌ور بود، براي تكميل ميل و آرزوي عميق خدا در نجات دنيا، واشنگتن تايمز را تأسيس كردم. از آن زمان تا به اكنون با اين اميد كه اين سرزمين بركت گرفته بتواند مأموريت جهاني خود را در تأسيس ملت بهشتي بواقعيت در‌آورد، تمامي زندگي خود را وقف رشد و شكوفائي اين روزنامه كردم. در ضمن در رودرروئي با سختي‌هاي بسيار يك جنگ غريبانه را آغازيده و همانگونه كه تمامي قلب و انرژي خود را براي رشد واشنگتن تايمز بعنوان يك موسسة خبري مسئول و صالح گذاردم، مورد تحقير قرار گرفتم.

امروز خبرگزاري واشنگتن تايمز مي‌تواند بخاطر توسعة خود در سطح يك تشكيلات خبري جهاني افتخار نمايد. جهان بدنبال پايان جنگ سرد كم كم تشخيص مي‌دهد كه جهت اختيار شده توسط واشنگتن تايمز، (در آن دوران) صحيح بوده‌است. تاريخ همكاري و كمك ما را فراموش نخواهد كرد. در اين زمان تلاش‌هاي تايمز در قدرت و زندگي تازه دادن به ارزش‌هاي اخلاقي و روحي ايالات متحده و جهان بعنوان تلاشي واجب و ضروري تأييد و تصديق شده‌است.

ميخواهم از همة كاركنان واشنگتن تايمز، عزيزاني كه با يكديگر و با من به سختي براي پيشرفت و توسعة روزنامه كار كردند، عميقاً قدرداني كنم. همچنين مايلم از تمامي رهبراني كه بدون هيچ چشم پوشي از حمايت‌هاي خود دريغ نكردند، سپاسگذاري كنم.

بالاترين چيزي كه مي‌توانم از اعماق قلبم بعنوان نشانة سپاس و قدرداني در اين روز مخصوص پيشكش نمايم، معرفي دو تدريس مهم است كه اخيراً در تور سخنراني جهاني ارائه داده‌ام.[4]

ما امروز به يك راه حل كامل براي رفع مشكلات روابط نامشروع جنسي، فروپاشي خانواده‌ها، و از خود بيگانگي و بيزاري در ميان جوانان نيازمنديم. اين دو سخنراني راه حل اساسي براي اين رفع مشكلات را ارائه مي‌دهد. اميدوارم وقتي هر كدام از شما به خانه‌هاي خود برمي‌گرديد، فرصتي براي انعكاس افكار خود فراهم نمائيد. هر زمان كه خواستيد عشق با ميزان بيشتري در درون خانوادة شما جريان داشته باشد، اين سخنراني‌ها را بهمراهي اعضاء خانوادة خود خوانده و عميقاً در مورد آن بيانديشيد. ايمان دارم كه مطالب آن مي‌تواند به شما و خانوادة شما براي دستيابي به هماهنگي و شادي واقعي كمك كند.

پيشنهاد مي‌كنم كه اين سخنراني‌ها را به اندازة سال‌هاي عمر خود بخوانيد. اگر هشتاد سال داريد، آنها را هشتاد بار بخوانيد. هرچه بيشتر بخوانيد، اقبال و بركات بهشتي بيشتري با شما خواهد بود. هرچه بيشتر مطالعه بفرمائيد، بطور طبيعي و خود بخود نسيم صلح و آرامش بيشتري در خانوادة شما خواهد وزيد. از شما دعوت ميكنم كه بارها و بارها آنها را مطالعه نمائيد.

عنوان اولين سخنراني "تاريخ تقدير شدة رستگاري از ديدگاه اصل" است. بطور مختصر: بسبب شكست و سقوط در خانوادة اولين آدم، عيسي بعنوان دومين آدم آمد تا شكست اولين خانواده را در سطح ملي بازسازي نمايد. اولين آدم، آدم سقوط كرده شده ‌بود. در نتيجه عيسي در مقام نجات دهنده آمد تا آدم دوم شود. اما از آنجائيكه عيسي نتوانست خانواده بوجود آورده و والدين راستين شود، ضروري است كه نجات دهنده در مقام آدم سوم بازگشته و مأموريت والدين راستين را در سطح جهاني بازسازي نمايد. اين مأموريت ظهور دوبارة (ناجي عصر) است كه در مقام آدم سوم مي‌آيد. اين سخنراني همچنين اين حقيقت را مطرح مي‌نمايد كه نتيجه و پي‌آمد اساسي رستگاري، بازسازي نسب خوني است.

عنوان دومين سخنراني "در جستجوي سرچشمة هستي" است. از آنجائيكه سؤاستفاده از عشق باعث و باني سقوط بشر بود، انسان‌ها عشق راستين را از دست دادند. به اين دليل بود كه مشكلات نمايان شدند؛ چگونه مي‌توانيم عشق راستين را بازسازي كنيم؟ از دست رفتن عشق راستين به معني سقوط بواسطة زنا است. بعبارت ديگر، با سؤاستفاده از آلات تناسلي، عشق راستين منحط و پست گرديد، و براي بازسازي آن ما بايد اين آلات را در جهت صحيح مورد استفاده قرار دهيم. دقيقاً همانطوريكه تخم عشق سقوط كرده در باغ عدن در زمان جواني اولين اجداد گذاشته شد، در آخر زمان نيز بشريت ميوة سقوط را در ميان نسل جوان برداشت خواهدكرد. به اين دليل است كه امروز ما هرج و مرج و بغرنجي بسيار زيادي را متمركز بر مسئلة روابط جنسي (درميان جوانان) مي‌بينيم. اين مشكل تنها با چيزي كه من آن را  "روابط جنسي مطلق" مي‌خوانم، قادر به بازسازي است. تنها زمينه و اجراي روابط جنسي مطلق ميـتواند از نابودي خانواده‌ها جلوگيري كرده، ارزش‌هاي اخلاقي فاسد جوانان ما را دگرگون كرده، آن را بازسازي نمايد.

اكنون مي‌خواهم مطالبي را با عنواني تازه با شما در ميان بگذارم:  "خانوادة راستين و هستي راستين متمركز بر عشق راستين."

همه داراي والدين و معلم بوده و همچنين رهبران جامعة خود را نيز دارا مي‌باشند. اينطور نيست؟ اينها چيزهائي است كه هر كسي بطور انكار ناپذيري به آن نياز دارد. اما در مقايسه با نواع استاندارد آن، انواع و سطوح مختلف والدين به ميزان زيادي ديده‌ مي‌شود. در بارة خودتان چطور فكر مي‌كنيد؟ شما خودتان تا چه حدي والدين راستين شده‌ايد؟ اگر فردي پرفسور يكي از دانشگاه‌هاي بزرگي چون هاروارد، ياله يا كلمبيا در ايالات متحده، يا آكسفورد و كمبريج در انگلستان باشد، آيا معني‌اش اين است كه ميتواند معلم راستين خوانده شود؟ بهمين صورت در مقايسه با استاندارد راستين رهبري، در يك ملت رهبران مختلفي وجود دارند. حتي اگر كسي رئيس جمهور قدرت بزرگي چون ايالات متحده باشد، آيا معني‌اش اين است كه او يك رئيس جمهور راستين است؟

در واقع، امروز در خانواده فرزندان به والدين اعتماد نمي‌كنند. بين زنان و شوهران اعتماد كامل وجود ندارد، برادران و خواهران نيز بطور كامل به يكديگر اعتماد ندارند. بعلاوه، دانش‌آموزان در مدارس به معلمان اعتماد نداشته، و مردم در جامعه به رهبران خود اعتماد ندارند.

بنابراين مشكل اين است، كه چگونه مي‌توانيم به استاندارد راستين حتي يكي از اين سه مقام مهم، والدين، معلم و رهبر دست يابيم؟

وقتي مي‌گويم شما بايد والدين راستين، معلم راستين يا رهبر راستين شويد، فكر مي‌كنيد كه چه چيزي بالاترين استاندارد يا مدل مركزي براي اين سه مقام مي‌باشد؟ آن استاندارد خدا است. خدا در ميان والدين‌ها، والدين راستين، در ميان معلمان، معلم راستين و در ميان پادشاهان، پادشاه راستين است. خدا والدين ابدي، معلم ابدي، رهبر و پادشاه ابدي است، و اگر ما فرزندان خدا هستيم، مي‌بايست درست همانند او نخست والدين راستين شده، سپس راه معلم راستين را دنبال كرده، و سرانجام راه رهبر راستين را پيش گيريم. اين ايده‌آل سه مقام اوليه بوده و الگوي نهائي خدا ميباشد.

نجات دهندة موعود در عهد قديم، كه بعنوان والدين راستين مي‌آيد، چه كسي است؟ نجات دهنده كسي است كه در مقام والدين راستين، معلم راستين و پادشاه راستين مي‌آيد. اما بخاطر اينكه از كار عيسي در تأسيس خانواده و اتحاد مردمش جلوگيري بعمل آمد، او بايد دوباره بازگردد. بعبارت ديگر، به دليل اينكه او نتوانست پايه در سطح ملي را تكميل نمايد، نجات دهنده در ظهور دوباره در مقام آدم سوم خواهد آمد و راه والدين راستين، معلم راستين و پادشاه راستين را در سطح جهاني تدريس خواهدكرد. اين مفهوم (كار) نجات دهنده است. هر جا كه خانواده، ملت، جهان و بهشت وجود دارد، ايده‌آل سه مقام اولية والدين، معلم و رهبر بايد همواره تأسيس شود.

انسان‌ها براي زيستن در ابعاد فضائي بايد با چيزهائي كه در بالا و پائين، راست و چپ، و جلو و عقب هستند، در ارتباط باشند. اينگونه موقعيت فرد تعيين مي‌گردد. شكل و وضعيت فرد به جايگاه قرارگيري او نسبت به بالا و پائين، راست و چپ و جلو و عقب بستگي دارد.

اين فرمول مشابه كه در رابطة بالا و پائين، راست و چپ، و جلو و عقب بكار گرفته مي‌شود، در خانواده، ملت و دنيا نيز مورد استفاده قرار مي‌گيرد. همانگونه كه متمركز بر فرد بالا و پائين، راست و چپ، و جلو و عقب وجود دارد، در خانواده والدين و فرزند، شوهر و زن، و برادران و خواهران وجود دارند. بطور مشابه در ملت، متمركز بر رهبر، خانواده‌ها بايد همة تمدن‌هاي شرق و غرب و تمامي تمدن‌هاي شمال و جنوب را به آغوش بكشند. سپس آنها مي‌توانند تمامي مردم دنيا را  بعنوان برادران و خواهران در آغوش گيرند. در نهايت هر سطح مدل خانواده را خواهد ساخت. تمامي اين مدل‌ها الگوي مشابه دارند و خود فرد مدل مركزي است. در حالت مشابه، حيات فرد به سطوح خانواده، ملت، دنيا، بهشت و زمين، توسعه يافته و عاقبت به خدا دست مي‌يابد. هر فردي داراي اين آرزو است كه بعنوان مركز هستي زيسته و همچنين داراي اين استعداد كه آن (آرزو) را بواقعيت درآورد.

ايدة خانواده ايدة مركزي هستي است. بهشت نمايندة والدين و زمين نمايندة فرزندان مي‌باشند. در مفهوم شرق و غرب، شرق نمايندة مرد، و غرب نمايندة زن هستند. زمانيكه يك زن ازدواج مي‌كند، معمولاً هرجائيكه شوهرش برود، از او پيروي مي‌كند، با اينحال هر دوي آنها داراي ارزش‌هاي يكسان مي‌باشند. وقتي سمت غرب نور خورشيد را منعكس مي‌كند، ارزشي برابر با انعكاس نور خورشيد از جانب شرق دارد. روابط برادران نيز مشابه است. زمانيكه برادر بزرگتر كار مي‌كند، بطور طبيعي برادر كوچكتر به او كمك مي‌رساند.

بنابراين مردم بايد در روابط والدين و فرزندان، شوهر و زن، و برادر بزرگتر و برادر كوچكتر زندگي كنند. كه اين سه نوع رابطه در يك نقطه به هم خواهند رسيد. تنها يك مركز مي‌تواند وجود داشته باشد. بالا و پائين، راست و چپ، جلو و عقب نبايد داراي مراكز مختلفي باشند. اگر نقطة مركزي متفاوت باشد، آنگاه توازن روابط بين بالا و پائين، راست و چپ، و جلو و عقب بهم خواهد ريخت. سرانجام بالا، پائين، راست، چپ، جلو، عقب و نقطة مركزي همه با هم شامل هفت مقام خواهند بود. در نتيجه عدد هفت نمايندة تمامي عناصري است كه با عشق كامل راستين، متمركز بر خدا براي يكي شدن متحد مي‌شوند. اين عناصر همگي با هم يك گوي كروي كامل را ساخته و در نهايت ساختار خانوادة موزون و واحد را مي‌سازند. از اينرو همانگونه كه مي‌بينيد، عدد هفت براستي عدد خوش يمني است.

وقتي اين گوي كروي تكميل شده و بگردش درآيد، يك ماهيت و موجوديت نوين متمركز بر عدد هشت مي‌شود. بهمان اندازه كه عشق راستين تغيير ناپذير باقي بماند، نقطة مركزي مي‌تواند بدون تغيير بگردد. اما بسبب سقوط بشر، خدا از نقطة مركزي منفصل گرديد. و از آنجائيكه عشق راستين خدا از دست رفت، ايده‌آل خانوادة راستين نيز به فساد و تباهي كشيده ‌شده است.

تفاوت‌هاي زيادي در نوع زندگي، در شرق و غرب وجود دارد. آنها در مسائل بسياري با هم متضاد هستند. براي مثال، وقتي كره‌اي‌ها مي‌خواهند كه كسي را صدا بزنند و از او بخواهند كه بسوي آنها برود، با كف دست‌ بسمت پائين به او اشاره مي‌كنيم. اما اگر اين كار را در غرب انجام دهيم، مردم بسمت ديگر خواهند رفت. ما اغلب دچار حيرت و سؤتفاهم مي‌شويم و فكر مي‌كنيم كه مبادا مردم ما را دوست ندارند، زيرا وقتي واقعاً از آنها خواهش مي‌كنيم كه به نزد ما بيايند، از ما دور مي‌شوند‍‍‍‍. همچنين در غرب انشاء يا نوشتن داراي ساختار افقي، با جهت چپ به راست است. انشاء اصلي شرقي‌ها داراي ساختار عمودي، از بالا به پائين و با جهت راست به چپ مي‌باشد. به اين خاطر كتاب غربي‌ها از چپ به راست باز مي‌شود. اما در شرق ما كتاب را از راست به چپ باز مي‌كنيم. بدين جهت تمدن غربي‌ها بيشتر بر پاية افقي است، در حاليكه تمدن شرقي‌ها بيشتر بر پاية عمودي استوار است. همانطوري كه مثال ديگر نشان مي‌دهد، دست دادن (در سلام و احوال پرسي) احوال پرسي افقي است، در صورتي كه تعظيم كردن احوال پرسي عمودي مي‌باشد. در شرق سنتي است كه بر اساس آن اجداد هستة مركزي خانواده هستند، اما در غرب هيچ زمينة محكمي كه به اجداد بعنوان هسته و ريشة مركزي توجه شود، وجود ندارد. اكثر مواقع عقيدة متمركز بر فرد حاكم است.

بدليل اينكه همه چيز به هستة مركزي متصل است، بدون حركت آن هسته، تمامي موجود بدون حركت باقي خواند ماند. بنابراين همة هفت مقام، يك، دو، سه، چهار، پنج، شش، و هفت، هستة مركزي، داراي ارزش يكساني هستند. هنگامي كه تقسيم مي‌شوند، داراي دوازده قسمت بوده و هر جا كه قرار گيرند، متناسب خواهند بود. هرچه كه پدربزرگ بخواهد، نوه با آن مخالفت نمي‌كند. فرزندان پدربزرگ خواهان همان چيزي خواهند بود كه والدين‌شان خواستار آن هستند. در نهايت تمامي اين سه نسل در يك ميل و نياز متحد مي‌شوند. با هم متمركز بر عشق راستين به خانواده نگاهي بياندازيم. چون رابطة والدين و فرزندان يكي از انواع اتحاد و يگانگي است، گفته مي‌شود كه آنها يك جسم هستند. رابطة شوهر و زن نيز يك جسم واحد خوانده مي‌شود، آنچنان كه رابطة بين برادر و خواهر اينگونه است. در خانواده تمامي (اعضاء) يك جسم (واحد) هستند. متمركز بر چه چيزي آنها يك جسم واحد خوانده مي‌شوند؟ آنها متمركز بر عشق راستين خدا، بعنوان نقطة مركزي تمامي عشق‌ها، يك جسم واحد هستند. والدين و فرزندان، شوهر و زن، برادران و خواهران، همه متمركز بر عشق راستين، يگانه مي‌شوند. در طي اين دوره ارزش هر كدام از عناصر با ديگري يكسان مي‌گردد.

خدا براي فرزندانش چه مي‌خواست؟ بيليونر شوند؟ نسبت به هر كس ديگري قدرت بيشتري داشته باشند؟ چيزي كه خدا براي فرزندانش، آدم و حوا، مي‌خواست اين بود كه آنها فرزندان خلف در خانواده، شهروندان صادق (وظيفه شناس)، مقدسين، و يك پسر و دختر الهي شوند. آيا هرگز به اين نكته توجه كرديد كه بر طبق آرزوي خدا، ما مي‌بايست فرزندان خلف در خانواده، شهروندان وظيفه شناش در كشور، مقدسين در دنيا، و پسران و دختران الهي در برابر بهشت و زمين شويم؟ مقدسين در تاريخ آموختند كه ما بايد به اين چهار مقام دست پيدا كنيم.

آيا فكر مي‌كنيد كه به چگونگي راه فرزند پرهيزگار، وظيفه شناس، قديس، الهي كه نيازمند است تا براي تكميل شخصيت و خصوصيت بشري يك انسان ايده‌آل شود، آگاهي كامل يافته‌ايد؟ شما بدون آگاهي از اين مطالب قادر به انجام وظيفة والدين راستين در خانواده نخواهيد بود. ضروري است كه والدين راستين بطور مكرر به فرزندانشان براي تكميل راه و طريق فرزندان با تقوا، شهروندان وظيفه‌شناس، مقدسين، دختران و پسران الهي، و سرانجام حتي به خدا دست يافتن را آموزش دهند. اگر كسي باشد كه براستي اين مسائل را آموزش داده و خود الگوي آنها باشد، آنگاه خدا او را بعنوان والدين راستين نهائي، معلم راستين نهائي، و رهبر راستين نهائي خواهد ديد.

زمانيكه شما داراي شرايط لازم براي والدين راستين و معلم راستين هستيد، همچنين داراي صلاحيت رهبري راستين نيز بوده، بعلاوه صلاحيت نائل شدن به مقام شاه يا ملكه را نيز دارا خواهيد بود. انسان سقوط كرده فاقد اين جنبه‌ها است: فرزندان باتقوا، شهروندان وظيفه‌شناس، مقدسين، و پسران و دختران الهي شدن! به اين سبب دنيا در حال نابودي است. چه كسي خواستار پسران الهي و مقدس است؟ خدا خواستار آنها است. چه كسي خواستار مقدسين است؟ دنيا مي‌خواهد. چه كسي خواستار شهروند وظيفه‌شناس است؟ ملت خواستار آن است. چه كسي خواستار فرزندان خلف و باتقوا است؟ خانواده خواستار آنها است. اين راه حقيقت مي‌باشد.

حقيقت متمركز بر عشق بطور ابدي در يك مسير ادامة حركت مي‌دهد. ما از اين مطلب آگاهي نداشتيم، بهمين خاطر نتوانستيم والدين راستين، شهروندان راستين، مقدسين راستين، و پسران و دختران الهي شويم. وقتي عيسي به اين دنيا قدم نهاد، در خانواده والدين راستين وجود نداشت، در ملت و دنيا معلم راستين وجود نداشت، و در نهايت در همة زمين و دنياي روح شاه راستين وجود نداشت. مردم نمي‌دانستند كه چگونه از راه راستين پيروي كنند، اما اكنون شما بايد بدانيد.

والدين راستين به فرزندانشان نمي‌گويند كه "وقتي شما فرزندان خلف و با تقوا شديد، شهروند راستين نشويد." والدين راستين بايدبه فرزندان باتقواي خود بياموزند كه در راه شهروندان وظيفه‌شناس براي خدمت به ملت خانوادة خود را فدا كرده و براي تكميل راه مقدسين در خدمت به دنيا ملت خود را فدا كنند. و سپس والدين بايد به فرزندانشان بياموزند تا براي خدمت زمين و بهشت دنيا را فدا كنند، و براي رسيدن به خدا زمين و بهشت را فدا نمايند.

براي دستيابي به اين، افراد بايد براي خاطر خانواده فدا شوند. شخص با فدا شدن بخاطر خانواده فرزند خلف و با تقوا مي‌شود. شخص براي شهادت حتي تمامي خانوادة خود را براي نجات ملت فدا مي‌كند. اين راه شهادت است. شما براي مقدس بودن، در خدمت به دنيا، حتي تمامي ملت خود را فدا مي‌كنيد. پسران الهي حتي با فدا نمودن دنيا، بايد پادشاهي بهشت را بر روي زمين و در بهشت تأسيس كنند. بنابراين در ميان تمامي والدين‌ها، آنهائي كه بيشتر براي خاطر فرزندانشان زندگي‌شان را گذاشته‌اند، والدين راستين هستند. معلماني كه بيشتر براي شاگردانشان انرژي گذاشته‌اند، معلمان راستين بوده، و رئيس جمهوري كه بيشتر خود و خانواده‌اش را براي ملت فدا مي‌نمايد، رئيس جمهور راستين خواهد بود. ما اين جنبه از فداكاري را نمي‌دانستيم. بهرحال بدون اين، ما هرگز داراي يك دنياي متحد و صلح‌آميز نخواهيم بود.

اساس فردگرائي چيست؟ هيچكس نمي‌تواند چيزي را تنها متعلق به خود بداند. وقتي كودكي، توسط عشق والدينش، از شكل يك تخم در درون رحم مادرش رشد نموده و متولد مي‌شود، 99.999 درصد حياتش از استخوان‌ها، خون، جسم، مادر است كه با 0.001 درصد از اسپرم پدر تركيب گرديده‌است. در طبيعت مفهوم و عبارت "خودم" وجود ندارد. هيچكسي در زمان تولدش، داراي عبارت و مفهوم "خودم" نبود.

هر فردي كه فكر مي‌كند، برترين است، نمي‌تواند بگويد كه خودش به اينچنين مقامي دست يافته‌ است (حتي اگر اين فرد رورند مون باشد). استخوان، خون و جسم همه در رحم مادر دريافت مي‌شود. بايد تشخيص داده (درك كنيم) كه اعضاي مهم جسم ما از بسط و توسعة بدن مادر است. تمامي عناصر اساسي و بنيادي بدن ما در تخمك و اسپرم قرار داده‌ شده است. (در اين مورد) هيچ استثنائي وجود ندارد. بنابراين اساس و پايه‌اي براي فردگرائي متمركز بر خود وجود ندارد.

وقتيكه كلمة "بالا" را بيان مي‌كنيم، آن كلمه خودبخود "پائين" را در ذهن منعكس مي‌كند. آيا فردگرائي مي‌تواند بسان عبارت "بالا " خودش بتنهائي وجود داشته باشد؟ هيچ راهي براي يك موجود وجود ندارد كه او تنها يك فرد باشد. صحبت كردن دربارة راست، متضمن وجود چپ است. در رابطة جلو و عقب، جلو متضمن وجود عقب مي‌باشد. كلمة "مرد" همچنين تنها خودش نمي‌تواند وجود داشته‌ باشد. وجود او متضمن وجود ‌‌"زن" است. اين مطالب فقط يك ادعاي فردي نيست، بلكه حقيقتي جهان‌شمول مي‌باشد.

چرا مرد آفريده‌ شد؟ معمولاً مرد‌ها مي‌گويندكه خودشان تنها مي‌توانند زندگي كنند، در نتيجه برايشان مهم نيست كه براي چه آفريده‌ شده‌اند. اما مرد براي خاطر زن آفريده شده‌است. بدون زن، مطلقاً به مرد نيازي نيست. در واقع هيچ چيزي براي مرد تنها بوسيلة خود او، يا براي زن تنها بوسيلة خود او بوجود نيامده‌است.

در نگاهي به پنج حس ما: آيا چشم‌هاي من آفريده شده كه خودش را ببيند؟ بيني، گوش‌ها، دهان، دست‌ها، همة آنها براي خاطر وجود يك مفعول آفريده‌ شده‌اند. نيروئي كه تمامي پنج حس را بسيج كرده، متمركز مي‌نمايد، عشق راستين است. چشم‌ها، بيني، گوش‌ها، دهان، و دست‌ها بعنوان آلت و ابزار براي استفادة عشق راستين آفريده‌ شدند.

هيچ چيزي تنها براي من آفريده نشده‌است. برعكس، كسي كه مي‌گويد دارائي‌ها و متعلقات ديگران مال من است، دزد خوانده‌ مي‌شود. آيا كسي كه وسائل ديگران را برداشته و براي خودش از آنها استفاده ‌نمايد، دزد نيست؟ بنابراين هر مردي كه پنج حس خود و بدنش را براي خودش آنچنانكه خود مي‌خواهد مورد استفاده قرار دهد، دزد است، چون آنها براي خاطر زن وجود دارند.

تفاوت بين مرد و زن چيست؟ جسم يا بدن آنها از جمله آلات تناسلي‌شان. خب آلات تناسلي مرد براي چه كسي مطلقاً واجب و ضروري است؟ آلت تناسلي مرد براي خاطر زن وجود دارد. آلات تناسلي بشر بصورت مقعر و محدب شكل گرفته‌ است. چرا آنها به اين صورت شكل گرفته‌اند؟ هر كدامشان مي‌توانست نوكدار يا هر دوي‌ آنها مي‌توانست صاف باشند. چرا متفاوت هستند؟ (براي اينكه) هركدام از آنها براي خاطر ديگري است. زن مطلقاً خواهان آن چيزي است كه در مرد وجود دارد و مرد بطور مطلق خواستار آن چيزي است كه زن دارا است. ما تا بحال اين حقيقت را نمي‌دانستيم كه آلت تناسلي زن به مرد و آلت تناسلي مرد به زن تعلق دارد. مرد و زن با دارا بودن آلات تناسلي يكديگر عشق راستين را تجربه مي‌كنند.

ما تنها با تجربة يكي شدن دو نفر، مي‌توانيم بالاترين سطح عشق را بشناسيم. هيچ كسي نمي‌تواند اين حقايق را انكار نمايد. همه بايد اين حقايق را بدانند. در جايگاهي كه مرد و زن بطور كامل يكي مي‌شوند، زوج ايده‌آل بوجود خواهدآمد. دقيقاً در همان جايگاه عشق مطلق وجود دارد. و آن جايگاه عشق، كه مطلقاً تغييرناپذير است، محل سكونت خدا است.

روابط جنسي مطلق متمركز بر خدا است، و روابط جنسي آزاد متمركز بر شيطان مي‌باشد. بطور تاريخي، ادبيات و رسانه‌هاي گروهي اغلب توسط روابط جنسي آزاد تحريك شده‌اند. اما از حالا به بعد اديبان و روزنامه‌نگاران بايد مسيري را پيش گيرند كه روابط جنسي آزاد را منع كند. اين نوع رابطه بايد كاملاً محو شود.

حالا كه سخنان رورند مون را شنيديد، مي‌توانيد وضعيت فعلي خود را 180 درجه تغيير داده و يك فرد نوين، ملت نوين و دنياي نوين شويد. شما بطور قطعي تغيير يافته‌ايد، و اين (دگرگوني) براي تغيير اين دنياي پليد، مطلقاً ضروري است. اين جهان بايد دگرگون گردد.

مردم در دنياي پليد، از جمله شيطان، مردم حوزة خدا را دوست ندارند. به اين دليل در دنيا هر فردي با رورند مون مخالفت كرد، حتي در سطوح ملت و دنيا با من مخالفت كردند. اما بخاطر اينكه رورند مون به خدا تعلق دارد، او از من حمايت كرده‌است. شيطان مرا دوست ندارد، اما خدا مرا دوست دارد. مهم نيست كه چند بار دنيا مرا تحت فشار قرار داده و انكار نموده‌است، (هيچوقت) به آن اهميتي نداده‌ام. رورند مون هيچوقت نزول نكرد، بلكه به بالاترين مقام صعود كرده‌است. بدينجهت اكنون هيچكسي نمي‌تواند با من مخالفت نمايد.

چگونه توانستم حتي تحت همة اين رنج و آزارها اين پايه در سطح جهاني را برپا كنم؟ با چه نوع قدرتي اين پايه‌ها را براي آموزش رهبران و دانش‌ پژوهان برجستة جهاني تأسيس كردم؟ اين مسئله امكان‌پذير بود بخاطر اينكه خدا به من قدرت خاصي داد. خدا از من حفاظت كرده، و به من سمت و جهت داده‌است، حتي هم اكنون او بطور ممتد از من حمايت كرده، مرا آموزش مي‌دهد، بهمين دليل در همه احوال در مسير موفقيت و پيروزي به پيش رفته‌ام.

در طول تاريخ، رهبران بيشماري وجود داشته‌اند كه توانستند با دنياي روح ارتباط برقرار نمايند. اما بايد بدانيد كه فقط يك نفر، رورند مون، بود كه توانست بطور كامل دنياي روح را درك كرده، آن را متحد نموده و كار و تلاش را در اين دنيا از سر گيرد. من بدنبال اتحاد دنياي روح، از خدا نشان رسمي بهشتي دريافت كردم. در غير اين صورت بر روي زمين اتحاد غير ممكن خواهد بود. شما بايد بدانيد كه خدا در مسير مشابهي كه مرا در دنياي روح آموزش داده و تقويت كرد، بطور ممتد بر روي زمين هم مرا هدايت نموده‌ است.

من بيش از بيست سال، از زمانيكه به آمريكا آمده‌ام، رنج و آزار بسياري را دريافت كرده‌ام. اما مي‌دانستم كه نقشه و برنامة خدا براي مسيحيت در طي 2000 سال از يك دورة فداكاري خونين گذشته و سرانجام در ايالات متحده جا گرفته است. بنابراين نمي‌توانستم از اين كشور دست بردارم. لطفاً توجه بفرمائيد، اگر آمريكا چهل سال پيش رورند مون را پذيرفته بود، امروز چگونه كشوري مي‌بود؟

عشق راستين از كجا آغاز مي‌شود؟ عشق راستين يعني: بعد از آنكه زندگي خود را كاملاً فدا نمودي، بدنبال رستاخيز، دوباره بيش از سه بار، سعي در گذاردن وجود و زندگيت (براي ديگران) داشته‌ باشي. ازآنجائيكه ما نسب خوني سقوط كرده را به ارث برده‌ايم، حتي به قيمت زندگي خودمان بايد استقامت بخرج داده و بر آن غلبه كنيم. در نتيجه، هركسي كه در جستجوي حفظ زندگي خود است، آن را از دست خواهد داد، اما هر فردي كه زندگي‌اش را از دست بدهد، آن را خواهد يافت. عيسي (موسي، محمد و تمامي ديگر مقدسين) زمانيكه به اين پا دنيا گذاشتند، در اين راه گام نهادند. به اين دليل آنها توانستند با نوعدوستي (نه با فردگرائي) دنيا را رهبري كنند. به اين خاطر اگر چه ثروت و دارائي زيادي را بوجود آورده‌ام، اما هيچ چيزي از آنها، حتي يك ريال آن، مال من نيست. من تمامي آن را براي دنيا گذاشته و فراموش كرده‌ام كاري را كه براي ديگران انجام داده‌ام، و سپس دوباره خود و زندگي‌ام را گذاشته و فدا كردم. اين مراحل را بارها و بارها تكرار كرده‌ام.

بين اين دو: "يك ملت تحت تسلط خدا" يا "يك دنياي تحت تسلط خدا" كداميك را بيشتر ترجيح ميدهيد؟ در ميان آمريكائي‌ها تعدادي عبارت يك دنياي تحت تسلط خدا را دوست ندارند. تعدادي از سفيد پوستان، مردم سياه پوست را دوست ندارند. پروتستان‌هاي آنگلو- ساكسون مقام‌هاي برجسته را در ايالات متحده اشغال كرده‌اند. آمريكائي كه با اين گروه رهبري مي‌شود، بايد داراي اين عقيده باشد كه اين كشور براي خاطر جهان مي‌زيد. اگر آمريكا تنها براي خودش زندگي كند، سرانجام نابود خواهد شد.

اكنون زمان در حال دگرگوني است. دوره‌اي كه فرا مي‌رسد، عهد يك دنياي تحت تسلط خدا است. خدا براي چنين نوع دنيائي تلاش دارد و همواره به مردمي كمك ميكند كه آنها نيز براي اين مشيت الهي كار مي‌كنند. اما مشكل موجود در اينجا اين است كه تعداد بسياري از مردم خواستار رهبري و هدايت اين دنيا هستند، ولي كسي نمي‌خواهد (بواقع) در اين مشيت الهي شركت جويد.

تمامي وجودم را براي ساختن دنياي صلح آميز، در تلاش‌هاي گوناگون نهادم. اجازه بدهيد چند مثال بياورم. ما براي رفتن به وراي مرزهاي نژادي، مذهبي و زبان در جهت برپائي پايه براي جهان فردا (آينده)، به تأسيس يك مؤسسة فرهنگي ايده‌آل جهاني مثل دانشگاه سازمان ملل نياز داريم. همچنين براي تبادل علم و دانش در سطح جهاني، به يك سيستم دانشگاهي مطالعه از راه دور نيازمنديم. همينطور توسعة علم داروسازي واحد ضروري است. ما نه تنها بايد بيماري‌هاي حاصل شده از سقوط را در بدن و جسم انسان‌ها، علاج كنيم كه بايد تضاد و دوگانگي‌هاي بين شرق و غرب را با هماهنگ ساختن فرهنگ شرق و غرب پايان دهيم. ما با متحد كردن داروهاي غربي و شرقي مي‌توانيم بيماري‌هاي علاج ناپذير پيشين مانند ايدز را شفا دهيم. در كره در ميان روستائيان، كساني كه هرگز هيچگونه آموزش داروشناسي نداشته‌اند، افراد بسياري با موهبت خاص شفا دهندگي وجود دارند كه مي‌توانند بيماري‌هاي خطرناكي را كه توسط داروهاي غربي علاج نيافته‌اند، شفا دهند. اين شفا دهندگان توسط دنياي روح در بارة راه درمان خاصي آموزش ديده‌اند. بدون تشخيص واقعيت‌هاي معين دنياي روح، مشكلات همچنان رشد خواهندكرد.

اين پروژه‌ها پيش از اين در دانشگاه بريج پورت و دانشگاه سان مون به اجراً درآمده‌اند. من همچنين واشنگتن تايمز و ديگر روزنامه‌ها را براي تحت پوشش قرار دادن  تمامي كرة زمين تأسيس كرده‌ام، و هم اكنون در حال توسعة اين رسانة گروهي در 185 كشور دنيا هستم، با اين هدف كه كمكي باشد براي تمامي مردم دنيا تا از يكديگر آموخته و با همديگر بسان يك وجود واحد همكاري نمايند. از آن زمانيكه به آمريكا آمدم تاكنون، هيچگونه بدهي يا قرضي ندارم، بلكه آمريكا بايد احساس كند كه به من مديون است. من تمامي بركاتي را كه از خدا دريافت كردم با آمريكا سهيم شدم. من هيچ چيزي از اين كشور دريافت نكردم، اما تمامي بركاتم به او داده شد.

صرفنظر از تمامي مخالفت‌ها، كسي كه بيشتر از همه عشق مي‌ورزد، مالك و صاحب مي‌شود. آنهايي كه بيشتر دوست مي‌دارند، بيشتر وجودشان را مي‌گذارند، و كساني كه بيشتر اهداء كرده و سپس فراموش مي‌كنند چيزي را كه داده‌اند، اشخاص مركزي تاريخ مي‌شوند. اين قانون جهان شمول است.

لطفاً از حالا به بعد در خانواده بعنوان فرزند خلف و با تقوا خود را به والدين خود پيشكش نمائيد، در برابر ملت خود يك شهروند و ميهن پرست وفادار شويد، در برابر دنيا يك مقدس شده و در برابر خدا پسران و دختران الهي شويد. هركسي كه بدون هيچ احساس شرمي در مقابل خانواده، ملت، دنيا، و بهشت و زمين توان ايستادن داشته ‌باشد، در مركز هستي از او حمايت خواهد شد، او سپس خانواده‌اي را بتحقق در خواهد آورد كه والاترين عشق خدا را دريافت خواهدكرد.

چنين فردي اين دنيا را به پادشاهي بهشتي بر روي زمين و بهشت مبدل كرده، كه در پادشاهي بهشت در دنياي روح تأئيد و ثبت گرديده، و متمركز بر خدا به يك عهد پادشاهي روحي و جسمي گام مي‌نهد. چنين شخصي بايد بركت مقدس بين‌المللي را دريافت نمايد، كه پايه‌اي براي تأسيس يك دنياي پيروز، آزاد، شاد و متحد است. از همة شما دعوت مي‌كنم در مراسم بركت شركت نموده و فردي شويد كه از طرف بهشت و زمين مورد استقبال قرار گرفته و راه زندگي ابدي را مي‌يابد.

اميدوارم همگي شما متمركز بر عشق راستين خدا اشخاص مهم و برجسته‌اي براي تأسيس خانوادة راستين و فرهنگ راستين جهاني شويد، كه طليعه‌اي است براي يك دنياي صلح آميز و متحد در قرن بيست و يكم.

خدا به شما، خانواده و تمامي تلاش‌هاي شما بركت دهد.                                  

متشكرم

 

 



[1] تور سخنراني جهاني سال 1993 - سئول ، كره

[2] تور سخنراني بهار 1998

[3] زمستان 1995

[4] دو سخنراني قبلي در اين مجموعه. مترجم

نويسنده: مهندس محمد اکبری قورلو تاريخ: جمعه 6 شهريور 1394برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to mohammadakbarix.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com